#پارت_بیستو_ششم🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
بابا هم داشت همه ی تلاششو میکرد که جلوی اشکشو بگیره خوب میفهمیدم چه حالی دارن و چرا اینطور شدن، دوباره یادش افتاده بودن خصوصا با تعریفایی که از زینب کردم
غذا کوفتمون شده بود
مامان اشکاشو پاک کرد و گفت_ میخوام ببینمش
سرمو به شدت آوردم بالا که گردنم درد گرفت، همونجور که ماساژش میدادم
گفتم _نه مامان الان وقتش نیست یکم
صبر داشته باشید
بابا_ پس کی وقتشه طاها
_ بابا جان یکم صبر کنید اون الان روحیش اصلا خوب نیست، حالی که دیروز داشت دل سنگم آب میکرد من هنوز
نمیدونم مشکلش چی بوده که به این حال روزافتاده بوده باید بفهمم
محمد همچنان سرش پایین بود، میدونم داداش مغرورم نمیخواست کسی اشکشو ببینه_داداش فقط زودتر
_ چشم داداشم چشم
بهشون لبخند زدم
_ حالا بخورین دیگه! مردم از گشنگی
.
.
زینب
تقریبا 3 ساعتو نیم میشه که اینجا هستیم، دو ساعته که جشن شروع شده
از وقتی پا تو این خونه گذاشتم یه بغضی گلومو گرفته که هر لحظه میخواد بترکه اما...اما نمیتونه، یعنی نمیتونم که
بترکونمش جلوی اینهمه آدموقتی عشقمو...تمام زندگیمو کنار یکی دیگه میبینم وقتی میبینم دستشو گرفته و با تمام وجودش میخنده همون خنده
هایی که من براشون جون میدم قلبم میخواد از تو سینم بزنه بیرون
فقط خدا میدونه با چه دردی بهشون نگاه میکنم اما همش تو دلم دعا میکنم که خوشبخت بشن خیلی سخته...خیلی
سخته که عشقت جلوی چشمات بخواد داماد بشه و تو هیچکاری نتونی بکنی... تو تمام این مدت فقط آه کشیدم و
بغضمو با آب پایین فرستادم، شیرینیه دامادیه عشقمو خودم پخش کردم تا مجبور نباشم بخورمش
بهشون خیره شدم و از اعماق وجودم خوندم
خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من
آهِ جانسوزم رِسانده جان به لب
باز لبخند
باز لبخند
بغضِ در سینه
خرابست حال من
رحمی به حالم کن
تو میدانی غمم در سینه پنهان است
غم پنهان با که گویم
کز چه گویم
تا که آرام گیرد
بغضِ در سینه ام
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد