#پارت_شانزدهم🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
_ پس چرا لباس پزشکی میپوشی و تو اتاق مدیریت نیستی؟
طاها_ خب تو جواب سوال اولت باید بگم چون میخوام مثل بقیه باشم و تو اتاق مدیریت نیستم چون نمیخوام منو به
عنوان مدیر بشناسن میخوام باهام راحت باشن و از همون روز اول هم گفتم همه باید دکتر صدام کنن نه مدیر
سرمو به علامت فهمیدن تکون دادم
_ آهان
راستش از جوابش خیلی خوشم اومد اصلا فکر نمیکردم همچین آدمی باشه
یه لبخند زد و سرشو پایین انداخت و به کاراش رسید
_ نمیخوایم شروع کنیم؟
طاها_ چرا چرا همین الان
...................................
بعد از آموزش خیلی خسته شده بودم از طاها خداحافظی کردم و با سارا اینا رفتیم خونه
همینکه در حالو باز کردم مامانم گفت فردا شب نامزدیه عرفانه
خشک شدم حس میکردم قلبم میخواد از سینم بیاد بیرون
به زور لبامو از هم باز کردم مثلا بخندم ولی به هرچیزی شبیه بود جز لبخند
_ مبارکه
میدونستم اگه همین الان نرم تو اتاق اشکام میریزن ولی اگه هم چیزی نمیگفتم مامانم میفهمید حالمو
رفتم تو اتاق و از همونجا چندتا سوال درباره ی اینکه کی بهت گفتو چی گفتو کیه و... از مامانم پرسیدم
واقعا داشتم جون میدادم مرگو جلوی چشمام میدیدم
دلم میخواست جیغ بکشم داد بزنم همه ی وسایالمو بشکنم حالم خیلی بد بود نمیدونستم چیکار کنم چطوری خودمو اروم کنم
رفتم وضو گرفتم اومدم نماز خوندم قرآن خوندم اروم شدم اما هنوز کمی پریشون بودم حوصله ی هیچکسو هیچ چیزو
نداشتم
میدونستم تو خونه بمونم هی به مامانم بی احترامی میکنم پس تصمیم گرفتم برم بیرون
بعداز ناهار به مامان گفتم
_ مامان من میخوام برم بازار،یه سر به کتابخونه بزنم
مامان_ باشه با کی میری؟
_ با خودم. من میرم اماده بشم
رفتم سریع اماده شدم و از خونه زدم بیرون هوا ابری بود اروم قدم میزدم به جاده رسیدم بارون شروع کرد به باریدن،
چند دقیقه بعد تاکسی اومد
رسیدم بازار اینجا بارون بیشتر بود
خدا هم میدونه چقدر بارونو دوست دارم هروقت که دلم گرفته و حالم بده اونروز بارون میاد
بارون خیلی تند شده بود، همه داشتن تند تند با چترهای روی سرشون میدویدن سمت یه جایی که خیس نشن و به من
جوری نگاه میکردن که انگار دیوونه شدم
درست هم فکر میکردن واقعا دیوونه شده بودم حالم اصلا دست خودم نبود
اشک میریختم زجه میزدم میلرزیدم بد نبودم وحشتناک بودم
این مرگه تدریجی برای من خیلی بدتر از صدها بار مردنه
کاش میمردم کاش میمردمو بعد از 7 سال عاشقی این نشه نتیجه ی عشقم....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد....