#پارت_شصتو_هفت🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
امیدوارم خوشش بیادغروب شد و وقت برگشتن فرا رسید، مارو رسوندن خونه و خودشون رفتن البته قبلش مامان ازشون قول گرفت که در
اولین فرصت بیان خونمون مهمونی
محمد
دو هفته پیش که زینب و مامانش باهامون اومدن گردش موقع خداحافظی مامانش فاطمه خانم ازمون قول گرفت که در
اولین فرصت بریم خونشون مهمونی و امروز بعد از دوهفته اومدیم خونشون
اونروز که نمای خونشونو دیدم خیلی خوشم اومد واقعا جالب بود ولی الان میبینم داخلشم فوق العادست احسنت به
سلیقه ای که این خونرو اینقدر قشنگ طراحی کرده
امروز هم مثل همونروزی که زینب اینا اومدن خونه ی ما گذشت دقیقا همونجوری
گرم گرفتن خانواده ها باهم، صحبت کردن، خنده و شوخی و شام. هیچ اتفاق خاص دیگه ای نیفتاد به غیر از وابستگیه
بیشتر خانوادم به زینب
و اما من، حسی که تو وجودمه بدون اینکه خودم بخوام داره منو به سمتی میکشونه که خودش میخواد که هیچی ازش
نمیدونم که گیجم کرده واقعا گیجم کرده...
.
.
دو سال بعد
الان دو سال از آشنایی من با زینب میگذره
تو این مدت خیلی خوب شناختمش. اخلاقشو خلقیاتشو از چی بدش میاد از چی خوشش میاد
رفت و آمد خانوادگیمونم بیشتر شده اون گردش یک روزه هم شروع تفریحات خانوادگیمون بود
طاها و حتی نازنین متوجه علاقم شدن و بارها بهم گفتن باهاش صحبت کنم اما من هنوز از خودم مطمئن نیستم
مطمئن نیستم حسی که بهش دارم عشق باشه، مطمئن نیستم بتونم خوشبختش کنم و خیلی چیزای دیگه که تو این دو
سال مانع شدن حسمو به زبون بیارم
حتی از به زبون آوردنش پیش خودم هم میترسم
خودم هم نمیدونم دارم چیکار میکنم ولی یه چیزو خیلی خوب میدونم اونم اینه که خدای مهربونم هرچیزی که به صالح
من و برای من باشه ازم دریغ نمیکنه و بهم میده
توکل به خودش
.
.
زینب
از در کلاس اومدم بیرون و راه افتادم سمت نمازخونه... موقع نماز ظهر بود
صدا_ خانم زارعی؟ خانم زارعی؟
برگشتم سمت صدا آقای علوی بود
آقای علوی یکی از همکالسیامه، اسمش حسین و همسن خودم 19 سالشه، چند ماه بعد از ورود من به دانشگاه اومد
دانشگاهمون طبق چیزایی که شنیدم برای کار پدرش مجبور شدن بیان گیلان و اونم انتقالی بگیره
_ بله؟
علوی_ خانم زارعی میشه لطفا جزوه ی درس امروزو بهم بدین بعضی جاهاشو جا موندم نشد بنویسم
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....