#پارت_نودو_دو🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
سلام شمایین نرگس خانم چه عجب یادی از ما کردین
.....
بله زینب فکراشو کرده
.....
_ جوابش مثبته
.....
خندید_ بله واقعا دروغم چیه
.....
_ قدمتون سر چشم تشریف بیارین
.....
_ خداحافظ
گوشیو قطع کرد
_نرگس جون بود؟
مامان_ آره
_ چی گفت؟
مامان_ خیلی خوشحال شدو گفت همین امشب میان تا قرارو مدارارو بزاریم
قلبم هُری ریخت. یهو استرس گرفتم
بحث ازدواج برای دخترا خوشحال کنندست چون قراره از این به بعد یه مرد مثل کوه پشتشون باشه،یه شونه برای
اشکاشون داشته باشن،کسی کنارشون باشه که قراره تمام تنهاییای دوران تجردشونو پر کنه،غمخوارش باشه سایه سرش باشه ولی با تمام این خوشی ها یه چیزایی هست که باعث استرس دخترا میشه و اون ترس از موفق نبودن
زندگیه آیندشه،ترس از اینکه برای همسرش ایده آل نباشه،نتونه یه زندگیو اداره کنه،همسر خوبی نباشه و در آخر مادر
خوبی نشه
همه ی اینا یهو به دلم هجوم آوردنو تسخیرش کردن. حس خیلی بدی به وجودم افتاده بود و استرس شدیدی داشتم.
سعی کردم کنترلش کنم ولی نشد...
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد....