#پارت_نودو_چهار🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
دینگ دینگ دینگ
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم
کارامو کردم و آماده شدم برم دنبال زینب
ساعت 8 بود که رسیدم در خونشون. شمارشو از طاها گرفته بودم
زنگ زدم به گوشیش زود جواب داد
زینب_ الو؟
_سلام
زینب_ سلام شما؟
_ محمد هستم خوبین؟
زینب_ اا سلام آقا محمد ممنون شما خوبین؟
_خیلی ممنونم. زینب خانم من منتظرتونم دارین نمیاین پایین؟
زینب_ پایین؟ مگه اومدین
خندیدم _ بله خانم حواس جمع
صدای خنده ی آرومش اومد
زینب_ بله خیلی حواس جمعم. الان میام
گوشیو قطع کرد
ای خدا این دختر هیچ فرقی با بچه ها نداره همونقدر پاک و معصومه. شکرت خدا شکرت که به من هدیه دادیش
5 دقیقه بعد درِ خونشون باز شد و زینب دوید سمت ماشین قبل از اینکه فرصت پیدا کنه عکس العملی نشون بده درِ
جلورو براش باز کردم یکم مکث کردو نشست
مامان با مامان زینب صحبت کرده بود که برای راحتیه ما خودشون نیان و طاها و نازنین امروز باهامون بیان
_ سلام
هر سه تامون باهم جوابشو دادیم....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد....