#پارت_نودو_یک🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
اخماش رفت تو هم
محمد_ یه لحظه اینجا بمونین
رفت کنار دوستش و یه چیزی زیر گوشش گفت که اونم از جاش بلند شد نشست پیش علوی
محمد آروم زمزمه کرد_ بیا اینجا
با لب خونی فهمیدم چی گفت
رفتم پیشش
به صندلی اشاره کرد_ بشینیم
نشستم. هر دونفری که کنار هم نشسته بودن باید یه کار خوب ارائه میدادن محمد با دوستش یه کار نصفه و نیمه انجام داده بودن که وقتی من نشستم اونو حذفش کرد و دوتایی شروع کردیم به
درست کردن
کارمون عالی شد. استاد وقتی دیدش یه 20 خوشگل به دوتامون داد
_ممنونم
برگشت سمتم
محمد_ برای چی؟
_ اگه شما نبودین من امروز مشروط میشدم ولی الان به جای اینکه مشروط بشم 20 شدم،واقعا ممنونم
محمد_ خواهش میکنم این چه حرفیه وظیفم بود
دیگه چیزی نگفتم و ساکت نشستم تا اینکه استاد خسته نباشید داد...
6 روز آینده برام مثل یک قرن گذشت
تو این چند روز بابا درموردشون تحقیق کرد و کسی جز خوبی چیز دیگه ای ازشون نگفت. مریم هم از ماجرا با خبر شدو
کلی خوشحال شد و دستم انداخت یک ساعتی بود که اذان ظهر زده بودو تازه چند دقیقه پیش نمازمو تموم کرده بودم که تلفن زنگ خورد. مامان گوشیو
برداشت
_ الو؟
.....
_ سلام شمایین نرگس خانم چه عجب یادی از ما کردین
یه قلم : zeinab.z
ادامه دارد...