eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 •{حــجـآبـــ مــن}•🤩 نیاز به دردو دل کردن داری ما دوتا هستیم بابا نیاز به دردو دل دارم لبخند زد_ بگو پسرم. هرچی دلت میخواد بگو شروع کردم به حرف زدن. هرچی تو دلم بود هرچی تو فکرم میگذشت همرو گفتم و بابا با صبوری به همشون گوش داد بعد از صحبت با بابا خیلی سبک شدم و آروم خوابیدم... برای نماز صبح بلند شدم عبادت خدا باعث شد ذهنم از هرچی فکر بد و ناامید کنندست خالی بشه از اتاق رفتم بیرون. رفتم سمت آشپزخونه مامان داشت صبحانرو میچید روی میز _ سلام مامان_ سلام. پسر گلم چطوره؟ خندیدم _ خوب. مامان گلم چطوره؟ بابا_ کم واسه هم نوشابه باز کنین؟ هردومون برگشتیم عقب. بابا به اپن تکیه داده بود،نگاهمونو که دید تکیشو از اپن گرفتو اومد نشست پشت میز با کلی شوخی و خنده صبحانمونو خوردیم و هرکس رفت سروقت کار خودش منم دوباره برگشتم تو اتاقم اومدم درس بخونم که دیدم نه حواسم جمع نمیشه به خاطر همین یه رمان که تازه خریده بودمو درمورد دفاع مقدس بود برداشتم شروع کردم به خوندن الان ساعت 6 غروبه و داریم آماده میشیم که بریم یه کت و شلوار طوسی پوشیدم،موهامو درست کردم،یه دستی به ریش و سبیلم کشیدم و رفتم بیرون. مامان و بابا هم همزمان از اتاقشون اومدن بیرون ، طاها و نازنین هم اومده بودن اینجا و قرار بود هر 5 نفر با ماشین من بریم نشستم پشت فرمون و ماشینو روشن کردم. طاها کنارم و مامان و بابا و نازنین هم به ترتیب رو صندلیه عقب نشستن بابا وسط بودو مامانو نازنین هم کنارش کنار گلفروشی ماشینو پارک کردم. با طاها رفتیم داخل.... به قلم : zeinab.z ادامه ‌دارد....