#پارت_هشتادو_شش🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
با پدرو مادرم در میون
گذاشتم و الان اینجام
حرفام که تموم شد سرشو بلند کرد یه نگاه گذرا بهم کردو بعد خیره شد به دستاش
زینب_ با حرفاتون موافقم و یه حسی بهم میگه که کاملا صادقانه به زبون آوردینشون، تو این دو سالی که شما و
خانوادتونو میشناسم بدی ای از هیچ کدومتون ندیدم اما هرگز شمارو اینطور تصور نکرده بودم. یه نفس عمیق کشید...
حلال میفهمم که میگن دنیا پر از اتفاقای غیر منتظرست یعنی چی. فکر کنم تو این مدت اخالقم دستتون اومده،من آدم پر
توقعی نیستم و پولو ثروت گوشه ی چشمی هم برام ارزش نداره تنها چیزی که از لحاظ مالی از همسرم میخوام یه خونه
ی کوچیکه چون به خاطر چیزایی که تو زندگیم تجربه کردم هرگز حاضر نمیشم با پدر شوهر و مادرشوهر تو یه خونه
زندگی کنم. این خواستمو قبول میکنین؟
لبخند زدم _ پول خرید خونه آمادست فقط مونده خریدش
ادامه داد
زینب_ خب پس میمونه بقیه ی شرطام
بفرمایین
زینب_ هیچوقت بهم دروغ نگین،تو همه ی کارها باهام مشورت کنین چه شخصی چه غیر شخصی،دلم نمیخواد چیزهایی
که مربوط به زندگیه خودم میشه از غریبه ها بشنوم بنابراین چیزیو ازم پنهان نکنین،همه ی آدما از توجه و دوست داشته
شدن خوششون میاد منو هم از این قاعده مستثنا ندونین. اینارو قبول میکنین؟
_ بله کاملا
زینب_ قول میدین؟
با اطمینان_ قول شرف میدم. به شرفم قسم
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد....