#پارت_هفتادو_هشت🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
و ماجرای این خواستگارشم بهش
بگی؟ میشه داداش؟
لبخند زد_ چشم داداش کوچولو همین الان باهاش صحبت میکنم
لبخند نشست رو لبم. چیزی نگفتم فقط مردونه بغلش کردمو بوسیدمش
طاها_ خوبه خوبه اینقدر خودتو لوس نکن
خندیدم
از جاش بلند شدو رفت از اتاق بیرون ولی قبل از رفتن با این یه جملش دلمو قرص کرد
طاها_ نگران نباش داداشی خدا بزرگهواقعا هم خدا بزرگه همیشه مراقبم بوده بهترین چیزهارو بهم داده. همیشه و همیشه ممنونش بودمو هستم. این دفعه هم
امیدم فقط به خودشه.
صدای طاها میومد که داشت با مامان صحبت میکرد.
چند دقیقه بعد صدای در اتاقم بلند شد
_ بفرمایید
در باز شدو مامان اومد تو
با لبخند اومد سمتم _ الهی من قربون پسرم برم،الهی من فداش شم که سلیقش به خودم رفته
خیره شدم به مامانم میدونستم خوشحال میشه
مامان_ بابات که اومد باهاش صحبت میکنم فردا اول وقت زنگ بزنه با بابای زینب صحبت کنه...
امروز ظهر بابا زنگ زد با آقای زارعی صحبت کرد و اونم گفت که یکشنبه بریم
هرچند دلم میخواست قبل از اونا بریم ولی خب حتما یه حکمتی توشه
.
.
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....