#پارت_هفتادو_هفت🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
برقو روشن کرد و رفت سمت تخت
نشستیم
طاها_ داداش عزیزم داداش کوچولوی من تو بزرگ شدی عاقل شدی میدونم خیلی بد این خبرو بهت دادم و شکه شدی
ولی نباید دست روی دست بزاری باید بری جلو باهاش صحبت کنی از کجا معلوم شاید اونم تورو دوست داشته باشه
بالاخره قفل دهانم باز شد. بریده بریده شروع به صحبت کردم
_ داداش، من...من خیلی دوسش دارم دیگه تحمل این وضعو ندارم ولی... ولی نمیدونم میتونم خوشبختش کنم یا نه؟ از
خودم مطمئن نیستم
طاها_ آخه داداشم قربونت برم تو به این خوبی چرا این حرفو میزنی؟ کی گفته ممکنه نتونی خوشبختش کنی ها؟
_ داداش زینب برای مامان،بابا،تو،نازنین برای همه عزیزه و من میترسم این عزیز دوردونه تو زندگیه با من خوشبخت
نشه یا اتفاقی براش بیفته. داداش زینب اونقدر برام عزیزه اونقدر دوستش دارم اونقدر عشقم بهش خالصانه و پاکه که
طاقت ندارم هیچ ناراحتی ای رو از سمتش ببینم
طاها با یه حالت خاصی نگاهم کردشونه هامو تو دستاش گرفت_ داداشم چقدر بزرگ شده، چقدر مرد شده
با لبخند ادامه داد_ نگران نباش داداشم هرعشقی که واقعی باشه این سوالا برای آدم پیش میاد. حتی من هم قبل از
ازدواج با نازنین دقیقا به همینا فکر میکردم
_ واقعا؟
طاها_ آره واقعا، حالا هم بسه هرچی زانوی غم بغل گرفتی
_ داداش؟ تو میدونی کی میخوان برن خواستگاری؟
سرشو به معنیه مثبت تکون داد_ شنبه ی همین هفته
_ چی؟ چقدر زود
طاها_ نمیدونم والا
با مظلومیت_ داداش میشه با مامان صحبت کنی؟ بهش بگی که من زینبو دوست دارم و ماجرای این خواستگارشم بهش
بگی؟ میشه داداش؟
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....