#پارت_پنجاه🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
دوست دارم دوباره ببینمشون
دقیقه بعد جوابش اومد
نازنین_ چیزایی که گفتی به طاها گفتم این جوابو داد منم برات کپی کردم
اولا بهش بگو آبجی خانم مگه من مردم که میخوای با آژانس بیای. به مامان هم گفتم فردا آماده باش با زینب اینا بریم
گردش کلی خوشحال شد و بابارم راضی کرد. مکان هم چند جا میریم هم زیارتی هم تفریحی. فردا صبح ساعت 8 در
خونتونیم آدرستونم که بلدم خودم
_ عالیه ممنون. در ضمن شما هم بهش بگو ممنونم آقا داداشِ مهربون
خندید_ چشم حتما
گوشیو گذاشتم رو تخت و رفتم پیش مامان بهش گفتم قبول نمیکرد میگفت چرا گفتیو من حوصله ندارمو زشته با اونا
بریم غریبن و......
بالاخره بعد از کلی اصرار مامان قبول کرد البته با اجازه ی بابا
یه لیست بلند بالا از خوراکی و هله هوله نوشتم دادم به بابا و فرستادمش مغازه
نیم ساعت بعد برگشت 4تا نایلون دستش بود
پریدم تو نایلونارو نگه کردم
چیپس. لواشک. قهوه. نسکافه.ویفر و هزارجور هله هوله ی دیگه
مواد ماکارانی هم گفته بودم خرید و الان میخوام ماکارانی درست کنم برای فردا
_دستت درد نکنه بابایی
پریدم بوسیدمش
بابا خندیدو اونم بوسم کرد
شروع کردم به درست کردن
2 ساعت بعد تموم شد
_مامان؟ بیا ببین خوبه؟
مامان اومد تو آشپز خونه به ماکارانی نگاه کرد
مامان_ قیافش که خوبه
یکم ازش خورد_ مزشم خوبه آفرین
لبخند زدم. وقتی مامان میگه خوبه یعنی خیلی هم خوبه
مامان_ 5 دقیقه دیگه زیر قابلمرو خاموش کن
_چشم
از آشپزخونه رفت بیرون منم وایسادم وقتی غذا کامل پخت زیرشو خاموش کردم رفتم بیرون.
خوراکیا و وسایلی که میخواستم همرو برداشتم رفتم از تو اتاق کولمو آوردم
و همونطور که فیلم نگاه می کردیم گذاشتمشون تو کوله.
ماکارانی هم که صبح گرم میکنم میدم مامان بزاره داخل سبد
لباسامم آماده گذاشتم
رفتم مسواک زدم گرفتم خوابیدم
......
با صدا و تکون دادنای بابا از خواب بیدار...
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد....