eitaa logo
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
461 دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 •{حــجـآبـــ مــن}•🤩 بابا_ کی بود؟‌ مریم بابا_ چی گفت مگه؟ _ یادم نبود امشب نتیجه ی کنکورو اعلام میکنن الان نمیدونم از کجا بفهمم بابای طاها که کنار بابا نشسته بود حرفامو شنید_ خب دخترم اینکه ناراحتی نداره رو کرد به پسرش محمد_ محمد جان زینب خانمو راهنمایی کن تو اتاقت کارشو انجام بده اونم از جاش بلند شد به بابا و طاها بعدم به نازنین نگاه کردم لبخند زد_ بزار منم میام دوباره به بابا نگاه کردم بابا_ برو دخترم پشت سرِ پسره راه افتادم نازنین کنارم بود طاها هم پشت سرمون داشت میومد رفتیم داخل اتاق ، اتاق قشنگی بود دوتا تخت بود و از قرار معلوم اتاق طاها و محمد بود یه طرف اتاق که دوتا تخت با فاصله از هم گذاشته شده بودن دیواراش بنفش و طرف دیگه ی اتاق که دیوارش سفید بود میز تحریر و کتابخونه و میز کامپیوتر بود. به عنوان اتاق دوتا پسر خیلی تمیزو مرتب بود کنار در ایستادم محمد رفت سمت کامپیوتر گوشه ی اتاق و روشنش کرد وقتی کامل روشن شد صندلیه چرخشیو کشید عقب. برگشت سمتم محمد_ بفرمایید طاها و نازنین کنارم با کمی فاصله ایستاده بودن رفتم جلو کیفمو باز کردم و رمز خودم و مریمو که تو برگه نوشته بودم و همینجوری انداخته بودم تو کیفم آوردم بیرون دادم دستش با استرس فراوون گفتم _اگه میشه خودتون بزنین سرشو تکون داد و نشست پشت کامپیوتر طاها_ محمد بدو که کنجکاوم سریعتر ببینم آبجیم چه کرده وای خدا اگه قبول نشم آبروم پیش همشون میره. کمکم کن داشتم از استرس میمردم دستامو گذاشتم رو صورتم و تو دلم شروع کردم به راز و نیاز کردن با خدا صدای محمد اومد محمد_ قبول شدین دولتی اونم بومی اشکم جاری شد بدون هیچ حرفی تو همون حالت موندم و خدارو شکر کردم و کلی حرف باهاش زدم که مثلاً خودمو لوس کنم دستمو از رو صورتم برداشتم، محمد چشمش رو اشکم ثابت موند....... به قلم : zeinab.z ادامه دارد.....