#پارت_چهلو_پنجم🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
سرمو بردم تو به جایگاه استاد نگاه کردم فهمیدم استاد نیستیه عالمه دختر و پسر نشسته بودن و با باز شدن در برگشته بودن سمت ما
داشتم آب میشدم از خجالت
به زور و زحمت در حالی که سرمون پایین بود زیر اونهمه چشم رفتیم تو
دنبال جا گشتیم همه پر بودن
همینجور داشتم نگاه میکردم که یهو چشمم خورد به....
خودش بود
محمد بود داداش طاها
ابروهام بالا رفتن دیدم دوستش بهش یه چیزی گفت اونم سرشو برگردوند سمت من
ابروهای اونم بالا رفتن
یه لبخند اومد روی لبش و اروم سلام کرد منم با یه لبخند محجوب سرمو تکون دادم
چشمم افتاد به دوتا صندلیه خالی دقیقا کنار محمد بقیه ی جاهارم نگاه کردم هیچ جا خالی نبود فقط همون دوتا بودن
سرگردون به مریم نگاه کردم
_مریم فقط اونجا خالیه
بهش نشون دادم
مریم_ خب حالا بریم بشینیم
دو نفری رفتیم همون سمت
من جلو بودم و مریم پشت سرم پس وقتی رسیدیم من دقیقا مونده بودم جلوی صندلی کناریه محمدمستاصل داشتم به صندلی نگاه میکردم که محمد برگشت نگاهم کرد
محمد_ بفرمایید بشینید
_ ببخشید
اروم نشستم و تا جایی که میشد ازش فاصله گرفتم بدبختی صندلیا به هم چسبیده بودن
محمد_ خواهش میکنم
صدای گوشیم بلند شد از کیفم در آوردمش نازنین بود
گذاشتم رو گوشم
_ سلام نازنین جون
نازنین_ سلام عزیزم خوبی؟ چه خبر رسیدین دانشگاه؟
_ ممنون تو خوبی؟ آره الان دانشگاهیم
نازنین_ ممنونم عزیزم. سر کلاسی؟
_ آره ولی استاد نیست
نازنین_ اشکال نداره الان میاد. میگم راستی محمدو ندیدی تو دانشگاه
صدامو آروم کردم _ چرا ایشونم همینجا نشستن
نازنین باخنده_ همینجا کجاست؟
_ کنارم رو صندلی
نازنین_ محمد کنارت نشسته؟
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....