✨ قسمت #یازدهم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه😢نمیدونم چرا ولی بغضم گرفته بود😢
من اولش فقط دوست داشتم با
آقاسید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟!
نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟!😞
تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم😢میگفتم شاید این انگشتره شبیهشه✨ولی نه... جعبه انگشتر هم گوشهی میز کنار سر رسیدش بود😔
بعد جلسه با سمانه
رفتیم برای آخرین زیارت
دلم خیلییی شکسته بود ...😣😭
وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکهام همینطوری بیاختیار میومد.😭
به سمانه گفتم
ــ من باید برم جلو و زیارت کنم😣
سمانه گفت :
ــ خیلی شلوغه ها ریحانه 😯
گفتم :
ــ نه من حتما باید برم
و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد✨و تونستم جلو برم. فقط گریه میکردم.😭 چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه فقط میگفتم کمکم کن.😭🙏
وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت : ــ وایسا زیارتوداع بخونیم😢👋
تا اسم وداع اومد
باز بیاختیار بغضم گرفت😢
یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه😔
دیگه نمیتونیم شبها تو حرم بمونیم 😕
سریع گفتم :
ــ من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم📿
ــ باشه ریحانه جان☺
مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم 😭
_نماز حاجت میخوانم قربتا الیالله
اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچکس دیگه... فقط به حالِ بد خودم فکر میکردم😔بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بیاختیار گریهام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم.👌
بعد نماز تو راه
برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم :
ــ سمانه؟!😕
ــ جـانم؟! ☺
ــ میخواستم بپرسم این آقاسید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!😯
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد