#یک_روایت_عاشقانه💍
عروسیمان رنگ و بوےِ
خاصے داشت😊
مسئول تالار بہ آقا مرتضے گفت :
عروسے مذهبے در این تالار
زیاد برگزار شده
اما عروسے شما خیلے متفاوت بود
برگه هایے را کہ در آن احادیث
و جملات بزرگان نوشتہ بودیم📝
بین مهمان ها توزیع کردیم
و جالب آن کہ عدہ اے
بہ ما گفتند : آن جُملات
راہ زندگیمـان را عوض کرد!
براے ما خیلے جالب بود
کہ تاثیر یك ڪلام معصوم
در مکانے بہ نام تالار عروسے
تاثیرگذار باشد ..💜
روایتےازهمسرِ↓
#شهید_مرتضی_زارع
#یک_روایت_عاشقانه💍
بعد از چند ماه انتظار خواستم خبرِ
پدر شدنشو بدم
اما وقتے از منطقه اومد فوراً رفت
سراغ کارهاے لشکر و اعزام نیرو
شب خستہ و کوفتہ اومد🙁
و رفت استراحت کنہ
ولے خیلے تو فکر بود
گفتم محمود تو فکر چے هستے؟
گفت : تو فکر بچہ ها!
خوشحال شدم و گفتم :
تو فکر بچہ ها ؟ کدوم بچہ ها؟
هنوز کہ بچہاے در کار نیست!
گفت : اے بابا !
بچہ هاے لشکـر و میگم
انگار آب سرد ریختہ باشن رو بدنم
با ناراحتے رفتم خوابیدم
و آروم آروم گریہ کردم
-فاطمہ خوابیدے؟
+دارم میخوابم
-چرا امشب اینقدر ساکتے؟
+چے بگم؟
-مثلاً بگو دختر دوست دارے یا پسر؟
خودمو جم و جور کردمو جوابشو
دادم ، اون هم نظرشو گفت🙃💙
اون شب کلے باهام حرف زد
تا خیالش ازم راحت نشد ، نخوآبید..
رد خون روےِبرف ص⁴
#شهید_محمود_کاوه