[خانہ هاے بے پایان!]
هـرڪس در ازدواج زن و مـردے تـلاش ڪند،
خداوند به تعداد هـر مویے از بدنش شهرے
در بهـشت به او ڪرامت مےفرماید.
🌱پیامبر اڪرم(ص)🌱
کارگاه خویشتن داری_9.mp3
15.37M
راهڪار ڪنترل نفس!♥
#خویشتن_دارے🦋
#قسمت_نهم🌱
6.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زُلفِشب...:)
[عزیزمـ،ڪجایے؟...]
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#حاجقاسم🌱
﷽
و بعد از هجرِ تو؛
دنیا به خودش یک روز خوش ندید!
#حاج_قاسم_سلیمانی❤️
#یاد_شهدا_با_صلوات
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت سی و سوم🌵👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت سی و چهارم☕️👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت سی و چهارم |•°
با طعنه گفت : ایشون جدیدا دست و دل باز شدن و بخشندگی می کنن!
حمید ی که متوجه ی طعنه ی پرهام نشده بود به پرهام و سعید ی هم ش یرینی رو تعارف کرد و گفت : خدا خیرشون بده واقعا هم که خیلی بخشنده ان.
حمید ی بعد تعارف کردن ش یرینی سوئیچ ماش ین رو بهم داد و برای رفتن با سعیدی که قصد رفتن به کارخونه رو داشت همراه شد و من با رفتنشون به آرام که با نازی حرف می زد خیره شدم که پرهام پوزخند ی بهم زد و وارد اتاقش شد.
بی اراده به میز منشی نزدیک شدم که آرام درست سر جاش وایستاد و نازی رو به من با لبخند پرسید : این آقا راست می گفت
شما ماشینتون رو برای ماشین عروس بهش قرض داد دادین؟
به جای اینکه به نازی نگاه کنم و جوابش رو بدم بی شرمانه به چشمای آرام که نگاهش رو ازم می دزدید زل زدم و گفتم : تو چقدر زود اطلاعات جمع می کنی؟!
_من اطلاعات جمع نکردم! این آقا از خیلی وقته منتظر شماست و برای آرام درد و دل می کرد و از دست و دل بازی شما می گفت!
آرام که تا اون لحظه در سکوت به زمین خیره بود رو به نازی گفت : خانم صابتی لطفا کارتون که تموم شد صدام بزنین.
با گفتن این حرف و در مقابل نگاه خیره ی من به سمت اتاق کارش با تند کرد ولی هنوز چند قدمی نرفته بود که صداش زدم: خانم محمدی!؟
بدون اینکه برگرده وسط راه وایستاد ولی جوابی نداد.
بی توجه به نگاه خیره ی بقیه خودم رو بهش رسوندم و جلوش وایستادم و با زل زدن به چشماش، اخمام رو تو ی هم کشیدم و گفتم : چرا ازم فرار می کنی؟
او که معلوم بود زیر نگاه خیره ی بقیه ی دخترا که با کنجکاوی و بعضاً حسادت نگاهمون می کردن معذبه با صدای آرومی جواب داد: من از شما فرار نکردم.
_واقعا!؟ پس برگرد و کارت رو با خانم صابتی تموم کن.
_و اگه بر نگردم؟
_ تا ساعت ٢ که شرکت تعطیل بشه همین جا می ایستیم.
با کلافگی و حرصی نگاهش رو ازم گرفت و به سمت میز منشی برگشت.
من با نازی حرف می زدم ولی به او خیره شده بودم تا دلتنگی ای که توی این دو روزه عذابم داده بود رو از بین ببرم ولی او از من فرار کرده بود.
در واقع من می خواستم فقط باهاش حرف زده باشم و قصد اذیت کردنش رو نداشتم ولی به نظر می رسید او از اینکه جلو ی بقیه باهاش اینجور رفتار کردم اذیت و ازم دلخور شده.
از کارم و اینکه نا خواسته ناراحتش کرده بودم عصبی بودم و با همون عصبانیت به اتاقم رفتم و در رو محکم به هم زدم.
یک ماه و دو هفته از شبی که برای اولین بار با میل خودم به نماز وایستادم و توی خلوت اتاقم نماز خوندم گذشت!
شبی که سر به سجده ی بندگی گذاشتم و از ته دل به خاطر کارهای بد گذشته ام ابراز پشیمونی کردم.
یک ماه بود که احساس سبکی می کردم و اگه اغراق نباشه خودم رو مثل بچه ای می دونستم که تازه از مادر متولد شده.
باز هم مامان بدون اینکه به من بگه قرار خاستگاری رو گذاشته بود و وقتی هم که سرش غر زدم چرا دوباره اینکار رو کرده بهم گفت دلیلش رو از بابا بپرسم که بهش گفته قرار بزاره.
بابا که خودش شاهد همه ی حرفامون و غر زدنای من بود هم فقط بهم گفت این دفعه با دفعهی قبل فرق می کنه و نباید نگران چیزی باشم.
روز پنجشنبه بود و من توی اتاق کارم منتظر آرام بودم که باز هم بیاد و سرم غر بزنه و ازم بخواد قرار خاستگاری رو کنسل کنم.
پشت دیوار شیشه ای وایستادم و به کسی که پشت در، در زده بود و مطمئن بودم آرامه اجازه دادم بیاد تو.
همانطور که دستام رو به زور توی جیب شلوارم جا داده بودم به طرف در برگشتم و به آرام که با سر به زیر ی وارد اتاق شده بود و در رو می بست نگاه کردم که بعد بستن در به آرومی بهم سالم کرد و بدون اینکه نگاهم کنه به سمت میز کار رفت و کاغذای جا خوش کرده توی دستش رو روی میز گذاشت.
من هم سالنه سالنه به سمت میز رفتم و پشتش نشستم و بدون هیچ حرفی مشغول امضای کاغذها شدم و در تمام مدت نگاه سنگینش رو روی خودم احساس کردم.
همانطور که مشغول امضای پایین برگه ای بودم خیلی ناگهانی سرم رو بالا گرفتم و نگاهش رو غافلگیر کردم.
او که از لو رفتن نگاهش دستپاچه شده بو د خیل ی سریع نگاهش رو ازم گرفت و گفت: این برگه مربوط به حقوق کارگراییه که تازه استخدام شدن، شما نمی خواین بررسی شون کنین؟
پایین آخرین کاغذ رو هم امضا کردم و گفتم :لازم نیست! تا حالا که همه ی حساب کتابات درست بودن حتما این یکی هم درسته.
کاغذهای امضا شده رو به سمتش گرفتم و گفتم : تو از قرار امشب خبر داری؟
جوابی نداد که ادامه دادم : نمی خوای سرم غر بزنی و....
_من خودم به پدرتون اجازه دادم که بیایین!
به چشمای متعجبم خیره شد و ادامه داد: ولی مثل اینکه شما خیلی از این قرار خوشحال نیستین؟!