فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🌱
برای خانم پلیس های آینده☺️😍
بہ وَقت عاشِقے🥀
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
『🖤͜͡』
هرڪس در مجلسے نشیند
ڪہ امـر مآ در آن زنده میشود✨🌻
در روزے ڪہ قݪب ها میمیرند
قݪبش نخواهد مُرد💔"
-امامرضآ؏🌱(:"
♡
بہ وَقت عاشِقے🥀
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
35.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+ دشمنایرانبدون
- ماشیعہهایحیدریم :)
#جنون💜
خدا که در آدمها رخنه میکند؛
چه دلبر میشوند...
[❤️..]
بہ وَقت عاشِقے🥀
«یادت باشد»کتابی است که میشود ساعتها با آن خندید و روزها با آن اشک ریخت. کتاب را که ورق میزنی انگار برایت همه شهدا تصویر می شوند و تازه میفهمی آنهایی که فدایی زینب شدند، چقدر شبیه هم هستند.
بہ وَقت عاشِقے🥀
#تک_حرف⊰|•♥•| ⊱
.
تو #گناه نکن؛در عوضخدآ
زندگیتروپرازوجودخودشمیکنه..😍🍃
عصبی شدی؟
نفس بکشبگو: بیخیال،چیزیبگم،
امامزمانناراحتمیشه..🦋📿
.
دلخورتکردن؟
بگو:خدامیبخشهمنممیبخشم🌊💕
.
تهمتزدن؟
آرومباشوتوضیحبده〰🌌
بگو: به ائمههمخیلیتهمتا زدن..
.
کلیپوعکسنامربوطخواستیببینے؟
بزنبیرونازصفحهبگو:مولامهمتره..🌱
.
نامحرمنزدیکتبود؟
بگو:مهدۍزهرا(عج)خیلیخوشگلتره
بیخیالبقیه👌🏻✨
بہ وَقت عاشِقے🥀
جَنگِ نَـرمـ فَقَط
کار لَبخَندِت با دِلَـم(:♥️🌿
#حرف_دل
بہ وَقت عاشِقے🥀
اقتضای
#انقلابیگری
این است
که در #صحنه
بمانیدو
#مایوس نشوید.
[سیدعلیخامنهای♥️🌱]
#چیریکیونانقلابـے
نبرد پنهان.mp3
13.11M
#تلنگری 💌
📡 ـ جنگ نرم، و نبرد تنبهتن رسانهها
و هجمههای همهجانبهی فرهنگی، تا کجا ادامه خواهد داشت؟
ـ با قدرت رسانهای غالبِ دشمن، پیروزی از آن که خواهد بود؟
ـ چگونه ممکن است، ما پیروز این میدان باشیم؟
#استاد_شجاعی 🎤
#سخن_بزرگان
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت چهل و پنج👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت چهل و ششم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت چهل و ششم |•°
یا با هم برین سینما؟
............_
_توجه فقط پول خرج کردن نیست! آرزو هم درست مثل آوا و بر عکس منه ولی همه مون هواش رو داریم و سعی می کنیم بیشتر بهش توجه کنیم، می دونیم کِی باید تنها و کی باید سر به سرش بزاریم، بعض ی وقتا انقدر توی سر و کله ی هم می زنیم که صدای مامانم در میاد و بابا برای تنبیه سه تایی مون رو جریمه می کنه!
نمی خوام از خودم و خانواده ام تعری جف کنم ولی ما اینجور ی نه تنها هیجان و انرژیمون رو تخلیه می کنیم که بهمون خوش هم می گذره و آرزو رو از حصار تنهایی خودش بیرون می کشیم.
دست به سینه نشستم و با لبخند گفتم : نمی دونستم تو مشاوره هم بلد ی! خب خانم مشاوره من الان باید چیکار کنم تا آوا به جمعمون بر گرده؟
خند ید و جواب داد: الان که هیچی او بیشتر از هر چیزی نیاز داره که تنها باشه ولی سعی کن بیشتر باهاش باشی و بگی و بخند ی مثلا اینکه یه روز برو جلوی مدرسه اش و برا ی ناهار با هم برین بیرون و کاری کن که بهش خوش بگذره.
با تحسین نگاهش کردم و او با کش توی دستش موهای بازش رو محکم بالای سرش بست و به سمت گوشیش که روی مبل کنار شومینه زنگ می خورد رفت.
آرام درست می گفت ما همه از آوا غافل شده بودیم و فراموش کرده بودیم که او تو ی سن حساس بلوغه و بیشتر از همیشه به محبت ما نیاز داره!
من که همیشه سرم به تفریح و کار خودم گرم بود و یادم نمیومد هیچ وقت اصلا او رو د یده باشم.ولی حالا آرام چشمام رو باز کرده و یادم آورده بود که من یه برادرم و باید از خواهرم حمایت کنم درست مثل محمدحسین که از آرام حمایت می کرد و توی این مدت چند باری دیده بودم که سر به سر هم میزارن و آرام برای فرار از دست محمدحسین به من پناه آورده بود.
واقعا جمع صمیمی و شاد خانواده شون با جمع ما یکی نبود من وقتی اونجا بودم یا اینکه آرام پیشم بود واقعا شاد بودم.
*وضو گرفته بودم و برا ی خوندن نماز مغرب تو ی اتاقم آماده می شدم که آرام که یک ساعتی می شد به اتاق آوا رفته بود تا باهاش حرف بزنه و بفهمه چشه به اتاق اومد و خودش رو رو ی تخت رها کرد. سوالی نگاهش کردم و گفتم :خب! چی شد؟
_چی چی شد؟!
_همین که با آوا حرف زد ی دیگه تونستی آرومش کنی و بفهمی حدس من درست بوده یا نه؟
_آها! آروم که شد ولی باید بگم من بهش قول دادم که حرفاش بین خودمون بمونه.
با ابروهای بالا افتاده و ش یطون نگاهش کردم که گفت: ولی خب او اشتباه کرد که بهم اعتماد کرد چون من اصلا راز نگه دار خوبی نیستم!
روی صندلی کامپیوتر نشستم که خودش ادامه داد: حدس تو درست بود! آوا چند وقتیه که با پسری به اسم کاوه دوسته و به خاطر او از مدرسه بیرون می رفته تا او رو ببینه و امروز هم برای این بیرون رفته که به پسره پول بده!
_پول بده؟!
_آره مثل اینکه پسره بهش گفته کارتم مسدود شده و نمی تونم پول بگیرم و الان هم پول لازم دارم و آوا هم رفته که بهش پول بده .
من یه مقدار باهاش حرف زدم که اینا همه اش دروغه و او تو رو فقط به خاطر پولت می خواد ولی او باور نکرد و من مجبور شدم بهش ثابت کنم.
_ثابت کنی؟ چجور ی؟!
_شمارهی پسره رو ازش گرفتم و بهش پیام دادم که او هم از خدا خواسته جوابم رو داد و منکر دوستیش با آوا شد و آوا هم بهش زنگ زد و بعد اینکه کلی لیچار بارش کرد شماره اش رو از روی گوشیش حذف کرد.
_اونوقت تو چی بهش پیام دادی؟
خند ید و گفت : اونش دیگه شخصیه!
_آوا الان با این موضوع کنار اومده؟
✨دختر بسیجی
°•| پارت چهل و ششم |•°
_هنوز نه ولی کنار میاد و یاد می گیره زود به کسی اعتماد نکنه! من بهش گفتم با مادرجون حرف می زنم تا یکی دو روز براش مرخصی بگیره و به مدرس نره.
_چقدر خوبه که هستی آرام! نمی دونم اگه تو امروز اینجا نبودی شاید من حتی باهاش دعوا و اوضاع رو خرابتر از اینی که هست می کردم.
_اُه! چقدر خطرناک! یعنی اگه من هم اشتباه بکنم تو ممکنه دعوام کنی؟!
_مگه ممکنه که تو هم اشتباه کنی!
_چرا که نه بالاخره من هم آدمم دیگه؟
_من که فکر نمی کنم تو آدم باشی؟
او که حالا کنار تخت وایستاده بود با اخم و دست به سینه نگاهم کرد که از جام برخاستم و بغلش کردم و کنار گوشش گفتم :تو فرشته ای آرام! فرشته ای هستی که خدا به زندگیم هد یه داده.
خودش رو از بغلم بیرون کشید و برا ی وضو گرفتن از اتاق خارج شد و من برا ی نماز خوندن رو به قبله وایستادم.
نمازم رو سالم دادم و به سمت آرام برگشتم که توی چادر سفیدش نشسته بود و در حالی که به سرش رو به لبه ی تخت پشت سرش تکیه داده بود خیره به من نگاه می کرد.
به روش لبخند زدم که لبخند بی جونی زد و گفت :آراد میشه اگه یه روز من نبودم باز هم همینجور قشنگ نماز بخونی؟!
از حرفش متعجب شدم و پرسیدم:مگه قراره کجا بر ی؟
_نمی دونم مثلا اگه یه وقت...
_مثال اگه یه وقت ازم جدا شد ی؟!
_آراد فقط یه چیز می تونه من رو از تو جدا کنه و اون هم مرگه!
_ این حرفا چیه که می زنی آرام؟
_نمی دونم آراد! یه حسی بهم میگه همه چی زیادی خوبه!
_خب این چه اشکالی داره؟
_نمی دونم! فقط یه ترس و دلهره ی عجیبی توی دلمه! ترس از نبودن تو! ترس از دوریت! ترس از تنهایی!
_من قرار نیست ازت دور بشم و تنهات بزارم! من تازه تو رو به دست آوردم و قرار نیست به این راحتی از دستت بدم.
لبخند ی گوشه ی لبش نشست و مشغول جمع کردن جانمازش شد و در همون حال گفت :راستی! اگه ازت بخوام فردا باهام بیای بریم یه جا قبول می کنی ؟
_معلومه که میام فقط فردا باید بریم شرکت من چند روزه که نبودم و....
_خب بریم شرکت و کارمون رو انجام بد یم و بعدش بریم.
_چشم هر چی که تو بگی فقط نمی خوای بگی کجا قراره بریم؟
_یه جای خوب! پیش یه عالمه فرشته!
از اینکه قبول کرده بودم باهاش برم از حالت ناراحتی در اومده بود و لباش خندون شده بودن و من هم دقیقا همین رو می خواستم که آرام همیشه آروم و شاد بمونه.
اونشب کسی از جریان آوا و مدرسه نرفتنش چیزی به بابا نگفت و آرام انقدر سر به سر مامان گذاشت و شلوغ بازی در آورد که مامان هم یادش رفت از چیز ی ناراحته و بابا هم به چیزی حتی نبود آوا سر میز شام شک نکرد.
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ره ســپــاریــم ،،بــا ولــایــت تـــا شــهــادت،،✨
بہ وَقت عاشِقے🥀