eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
478 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
『🖤͜͡』 هرڪس در مجلسے نشیند ڪہ امـر مآ در آن زنده می‌شود✨🌻 در روزے ڪہ قݪب ها می‌میرند قݪبش نخواهد مُرد💔" -امام‌رضآ‌؏🌱(:" ♡ بہ وَقت عاشِقے🥀
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐚 📌درخواستی بہ وَقت عاشِقے🥀
35.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+ دشمن‌ایران‌بدون - ماشیعہ‌های‌حیدریم :) 💜
خدا که در آدم‌ها رخنه میکند؛ چه دلبر میشوند... [❤️..] بہ وَقت عاشِقے🥀
«یادت باشد»کتابی است که می‌شود ساعت‌ها با آن خندید و روزها با آن اشک ریخت. کتاب را که ورق می‌زنی انگار برایت همه شهدا تصویر می‌ شوند و تازه می‌فهمی آنهایی که فدایی زینب شدند، چقدر شبیه هم هستند. بہ وَقت عاشِقے🥀
⊰|•♥•| ⊱ . تو‌ ‌نکن‌؛در عوض‌خدآ زندگیت‌رو‌پر‌از‌وجود‌خودش‌میکنه..😍🍃 عصبی شدی؟ نفس بکش‌بگو‌: بیخیال،چیزی‌بگم، اما‌م‌زمان‌‌ناراحت‌میشه..🦋📿 . دلخورت‌کردن؟ بگو‌:خدا‌میبخشه‌منم‌میبخشم‌🌊💕 . تهمت‌زدن؟ آروم‌باش‌و‌‌توضیح‌بده〰🌌 بگو‌: به ائمه‌هم‌خیلی‌تهمتا زدن.. . کلیپ‌و‌عکس‌نامربوط‌خواستی‌ببینے؟ بزن‌بیرون‌از‌صفحه‌بگو:مولا‌مهم‌تره..🌱 . نامحرم‌نزدیکت‌بود؟ بگو‌‌:مهدۍزهرا(عج)‌خیلی‌خوشگلتره بیخیال‌بقیه👌🏻✨ بہ وَقت عاشِقے🥀
🌷🌷 ✨رفیقونه✨ 🌈دخترونه🌈 بہ وَقت عاشِقے🥀
‌‌‌‌جَنگِ نَـرمـ فَقَط کار لَبخَندِت با دِلَـم(:♥️🌿 بہ وَقت عاشِقے🥀
اقتضای این است که در بمانیدو نشوید. [سیدعلی‌خامنه‌ای♥️🌱]
امام زمان.m4a
3.09M
چطور برای امام زمان ویژه باشیم؟ 🎬 "عج الله"
نبرد پنهان.mp3
13.11M
💌 📡 ـ جنگ نرم، و نبرد تن‌به‌تن رسانه‌ها و هجمه‌های همه‌جانبه‌ی فرهنگی، تا کجا ادامه خواهد داشت؟ ـ با قدرت رسانه‌ای غالبِ دشمن، پیروزی از آن که خواهد بود؟ ـ چگونه ممکن است، ما پیروز این میدان باشیم؟ 🎤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت چهل و ششم |•° یا با هم برین سینما؟ ............_ _توجه فقط پول خرج کردن نیست! آرزو هم درست مثل آوا و بر عکس منه ولی همه مون هواش رو داریم و سعی می کنیم بیشتر بهش توجه کنیم، می دونیم کِی باید تنها و کی باید سر به سرش بزاریم، بعض ی وقتا انقدر توی سر و کله ی هم می زنیم که صدای مامانم در میاد و بابا برای تنبیه سه تایی مون رو جریمه می کنه! نمی خوام از خودم و خانواده ام تعری جف کنم ولی ما اینجور ی نه تنها هیجان و انرژیمون رو تخلیه می کنیم که بهمون خوش هم می گذره و آرزو رو از حصار تنهایی خودش بیرون می کشیم. دست به سینه نشستم و با لبخند گفتم : نمی دونستم تو مشاوره هم بلد ی! خب خانم مشاوره من الان باید چیکار کنم تا آوا به جمعمون بر گرده؟ خند ید و جواب داد: الان که هیچی او بیشتر از هر چیزی نیاز داره که تنها باشه ولی سعی کن بیشتر باهاش باشی و بگی و بخند ی مثلا اینکه یه روز برو جلوی مدرسه اش و برا ی ناهار با هم برین بیرون و کاری کن که بهش خوش بگذره. با تحسین نگاهش کردم و او با کش توی دستش موهای بازش رو محکم بالای سرش بست و به سمت گوشیش که روی مبل کنار شومینه زنگ می خورد رفت. آرام درست می گفت ما همه از آوا غافل شده بودیم و فراموش کرده بودیم که او تو ی سن حساس بلوغه و بیشتر از همیشه به محبت ما نیاز داره! من که همیشه سرم به تفریح و کار خودم گرم بود و یادم نمیومد هیچ وقت اصلا او رو د یده باشم.ولی حالا آرام چشمام رو باز کرده و یادم آورده بود که من یه برادرم و باید از خواهرم حمایت کنم درست مثل محمدحسین که از آرام حمایت می کرد و توی این مدت چند باری دیده بودم که سر به سر هم میزارن و آرام برای فرار از دست محمدحسین به من پناه آورده بود. واقعا جمع صمیمی و شاد خانواده شون با جمع ما یکی نبود من وقتی اونجا بودم یا اینکه آرام پیشم بود واقعا شاد بودم. *وضو گرفته بودم و برا ی خوندن نماز مغرب تو ی اتاقم آماده می شدم که آرام که یک ساعتی می شد به اتاق آوا رفته بود تا باهاش حرف بزنه و بفهمه چشه به اتاق اومد و خودش رو رو ی تخت رها کرد. سوالی نگاهش کردم و گفتم :خب! چی شد؟ _چی چی شد؟! _همین که با آوا حرف زد ی دیگه تونستی آرومش کنی و بفهمی حدس من درست بوده یا نه؟ _آها! آروم که شد ولی باید بگم من بهش قول دادم که حرفاش بین خودمون بمونه. با ابروهای بالا افتاده و ش یطون نگاهش کردم که گفت: ولی خب او اشتباه کرد که بهم اعتماد کرد چون من اصلا راز نگه دار خوبی نیستم! روی صندلی کامپیوتر نشستم که خودش ادامه داد: حدس تو درست بود! آوا چند وقتیه که با پسری به اسم کاوه دوسته و به خاطر او از مدرسه بیرون می رفته تا او رو ببینه و امروز هم برای این بیرون رفته که به پسره پول بده! _پول بده؟! _آره مثل اینکه پسره بهش گفته کارتم مسدود شده و نمی تونم پول بگیرم و الان هم پول لازم دارم و آوا هم رفته که بهش پول بده . من یه مقدار باهاش حرف زدم که اینا همه اش دروغه و او تو رو فقط به خاطر پولت می خواد ولی او باور نکرد و من مجبور شدم بهش ثابت کنم. _ثابت کنی؟ چجور ی؟! _شمارهی پسره رو ازش گرفتم و بهش پیام دادم که او هم از خدا خواسته جوابم رو داد و منکر دوستیش با آوا شد و آوا هم بهش زنگ زد و بعد اینکه کلی لیچار بارش کرد شماره اش رو از روی گوشیش حذف کرد. _اونوقت تو چی بهش پیام دادی؟ خند ید و گفت : اونش دیگه شخصیه! _آوا الان با این موضوع کنار اومده؟
✨دختر بسیجی °•| پارت چهل و ششم |•° _هنوز نه ولی کنار میاد و یاد می گیره زود به کسی اعتماد نکنه! من بهش گفتم با مادرجون حرف می زنم تا یکی دو روز براش مرخصی بگیره و به مدرس نره. _چقدر خوبه که هستی آرام! نمی دونم اگه تو امروز اینجا نبودی شاید من حتی باهاش دعوا و اوضاع رو خرابتر از اینی که هست می کردم. _اُه! چقدر خطرناک! یعنی اگه من هم اشتباه بکنم تو ممکنه دعوام کنی؟! _مگه ممکنه که تو هم اشتباه کنی! _چرا که نه بالاخره من هم آدمم دیگه؟ _من که فکر نمی کنم تو آدم باشی؟ او که حالا کنار تخت وایستاده بود با اخم و دست به سینه نگاهم کرد که از جام برخاستم و بغلش کردم و کنار گوشش گفتم :تو فرشته ای آرام! فرشته ای هستی که خدا به زندگیم هد یه داده. خودش رو از بغلم بیرون کشید و برا ی وضو گرفتن از اتاق خارج شد و من برا ی نماز خوندن رو به قبله وایستادم. نمازم رو سالم دادم و به سمت آرام برگشتم که توی چادر سفیدش نشسته بود و در حالی که به سرش رو به لبه ی تخت پشت سرش تکیه داده بود خیره به من نگاه می کرد. به روش لبخند زدم که لبخند بی جونی زد و گفت :آراد میشه اگه یه روز من نبودم باز هم همینجور قشنگ نماز بخونی؟! از حرفش متعجب شدم و پرسیدم:مگه قراره کجا بر ی؟ _نمی دونم مثلا اگه یه وقت... _مثال اگه یه وقت ازم جدا شد ی؟! _آراد فقط یه چیز می تونه من رو از تو جدا کنه و اون هم مرگه! _ این حرفا چیه که می زنی آرام؟ _نمی دونم آراد! یه حسی بهم میگه همه چی زیادی خوبه! _خب این چه اشکالی داره؟ _نمی دونم! فقط یه ترس و دلهره ی عجیبی توی دلمه! ترس از نبودن تو! ترس از دوریت! ترس از تنهایی! _من قرار نیست ازت دور بشم و تنهات بزارم! من تازه تو رو به دست آوردم و قرار نیست به این راحتی از دستت بدم. لبخند ی گوشه ی لبش نشست و مشغول جمع کردن جانمازش شد و در همون حال گفت :راستی! اگه ازت بخوام فردا باهام بیای بریم یه جا قبول می کنی ؟ _معلومه که میام فقط فردا باید بریم شرکت من چند روزه که نبودم و.... _خب بریم شرکت و کارمون رو انجام بد یم و بعدش بریم. _چشم هر چی که تو بگی فقط نمی خوای بگی کجا قراره بریم؟ _یه جای خوب! پیش یه عالمه فرشته! از اینکه قبول کرده بودم باهاش برم از حالت ناراحتی در اومده بود و لباش خندون شده بودن و من هم دقیقا همین رو می خواستم که آرام همیشه آروم و شاد بمونه. اونشب کسی از جریان آوا و مدرسه نرفتنش چیزی به بابا نگفت و آرام انقدر سر به سر مامان گذاشت و شلوغ بازی در آورد که مامان هم یادش رفت از چیز ی ناراحته و بابا هم به چیزی حتی نبود آوا سر میز شام شک نکرد. ادامه دارد...
بفرمایید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ره ســپــاریــم ،،بــا ولــایــت تـــا شــهــادت،،✨ بہ وَقت عاشِقے🥀