لذتِ بوسیدنِ دستِ ضریحت را حسن …♥️
با تمام ساکنان عرش، قسمت میکنیم😭
ما برای روضه خوانی بین جمع زائران …😔
در حرم هر روز، یک مداح دعوت میکنیم🎤
در میانِ کوچهی بغضِ تو هیئت میزنیم😞
در عزای مادرت ذکر مصیبت میکنیم💔😭
میرسد روزی که ما در سرزمین مادری🌸
از ظهورِ حضرت مهدی حمایت میکنیم😉
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت چهل و ششم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت چهل و هفتم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت چهل و هفتم |•°
اونشب کسی از جریان آوا و مدرسه نرفتنش چیزی به بابا نگفت و آرام انقدر سر به سر مامان گذاشت و شلوغ بازی در آورد که مامان هم یادش رفت از چیز ی ناراحته و بابا هم به چیزی حتی نبود آوا سر میز شام شک نکرد.
صبحش خیلی زودتر از همی شه به همراه آرام به شرکت رفتیم و طبق قراری که باهم گذاشتیم دوتاییمون تا ساعت ۱۰ کارهامون رو تموم کردیم و برا ی رفتن به جایی که آرام گفته بود از شرکت بیرون زدیم.
بنا به درخواست آرام اول برای خرید به یه فروشگاه اسباب بازی فروشی رفتیم و آرام در مقابل چشمای متعجب من با ذوق و خوشحالی از هر اسباب بازی چه دخترانه و چه پسرانه چند تا بر می داشت و من بدون اعتراض و با لبخند و لذت فقط نگاهش
می کردم و اسباب بازی ها رو از دستش می گرفتم و یه جورایی شده بودم سبد خریدش !
تعداد اسباب بازیایی که خریدیم انقدر ز یاد بود که مجبور شد یم برا گذاشتنشون تو ی ماشین از شاگرد مغازه کمک بگیریم.
بدون هیچ حرفی پشت فرمون نشسته بودم و بدون اینکه بدونم کجا میرم به سمتی که آرام لحظه به لحظه آدرسش رو می داد می روندم تا اینکه به یه پرورشگاه رسیدیم و آرام ازم خواست جلوی در پرورشگاه نگه دارم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم :اینجاست؟
بدون هیچ حرفی در ماشین رو باز کرد و پیاده شد و رو به من که او رو نگاه می کردم گفت :نمی خوای پیاده شی؟!
آرام با گفتن این حرف در ماشین رو بست و برای زدن آیفون به سمت در رفت و من هم پیاده شدم و به سمتش رفتم و کنارش وایستادم که در باز شد و به همراه هم وارد حیاط پرورشگاه شدیم و به سمت در ساختمون رفتیم.
با ورودمون به سالن ساختمون بچه هایی که معلوم بود منتظر اومدن آرام بودن به سمت آرام دویدن و آرام هم وسط سالن و روی زمین و پشت به من رو ی زانو نشست و بچه ها دورش رو گرفتن.
دست به س ینه جلوی در وایستاده بودم و به آرام که مثل مادرای مهربون وسط بچه ها نشسته بود و حال یکی یکیشون رو می پرسید و باهاشون حرف می زد با لبخند نگاه می کردم که آرام به سمت من برگشت و گفت :آراد نمی خوای با دوستای من دوست بشی؟
به سمتش رفتم و گفتم :چه دوستای قشنگی!
آرام رو به بچه ها که با تعجب به من نگاه می کردن گفت:بچه ها نمی خواین به عمو آراد سلام کنین!
با این حرف آرام بچه ها بهم سلام کردن که کنار آرام نشستم و با لبخند جواب سلامشون رو دادم و آرام مشغول معرفی یکی یکیشون به من شد و من هم با ذوق به هر کدوم که معرفی می کر د نگاه می کردم و باهاشون دست می دادم و حرف می زدم.
با صدای خانمی سرم رو بالا گرفتم بهش نگاه کردم که رو به آرام گفت :سلام آرام خانوم! چه عجب که ما شما رو د یدیم! دیگه داشتیم از اومدنت نا امید می شدیم.
آرام با خانمه دست داد و باهاش احوالپرسی کرد و با اشاره به من گفت : منتظر بودم آقامون از مسافرت برگرده و با هم بیایم اینجا.
خانمه یه نگاهی به من انداخت و بهم سلام کرد و رو به آرام گفت :مبارکه عزیزم ایشالا به پای هم پیر ش ین نمی خوای آقاتون رو معرفی کنی؟
_ایشون آقای آراد جاوید هستن.
خانمه رو به من گفت "خوشبختم " و ناگهان رو به آرام گفت :آرام نکنه ایشون پسر آقا ی جاوید ....
آرام با لبخند گفت : آره ایشون پسر آقای جاویده.
با تعجب از حرفاشون بهشون نگاه می کردم که خانمه رو به من گفت : ببخشید که شما رو نشناختم! خیلی خوش اومدین! چرا اینجا وایستادین بفرمایین بریم تو ی دفتر! خانم شاه ملکی خیلی خوشحال میشن شما رو ببینن.
_نه! اینجا راحت ترم.
_ولی آخه اینجا که خوب نیست!
_گفتم که اینجا راحت ترم.
_باشه هر جور که شما راحتین.
✨دختر بسیجی
°•| پارت چهل و هفتم |•°
آرام که تا اون لحظه با لبخند به من نگاه می کرد رو به خانمه گفت :خانم محبی ما یه مقدار اسباب بازی برای بچه ها خرید یم و می خوایم اگه اجازه بد ین خودمون بهشون بد یم.
خانم محبی: اختیار دارین خانوم! الان به آقا رحیم می گم بیاد و بهتون توی آوردنشون کمک کنه.
خانم محبی برای صدا زدن آقا رحیم رفت و من رو به آرام گفتم : آرام جریان چیه؟ این خانم از کجا بابا رو می شناسه؟
_می دونی من و آقاجون اینجا با هم دیگه آشنا شد یم؟!
_اینجا؟!
_آقاجون یکی از خیرینه که به این مرکز کمک مالی می کنه و هر چند وقت یک بار برا ی دیدن بچه ها به اینجا میاد و از قضا یک روز که من هم اومده بودم اینجا هم دیگه رو دید یم و این شد زمینه ی آشنایی من و ایشون.
_یعنی بابا می دونست تو دختر دوست مامانی؟
_نه نمی دونست!
_پس از کجا از زیر وبم زند گی تو خبر داشت؟
_شوهر خانم شاه ملکی مد یر اینجا! خانواده ی ما رو می شناسه و همه چی رو در مورد ما به خانمش میگه و خانمش هم همه چی رو کف دست آقاجون می زاره و این جور ی می شه که آقاجون همه چیرو در مورد من و خانواده ام می دونست.
با اومدن خانم محبی و مردی که حدس می زدم آقا رحیم باشه دیگه چیزی نپرس یدم و برای آوردن اسباببازی ها از آرام فاصله گرفتم و سالن خارج شدم.
به همراه آرام اسباب بازیا رو خودمون بین بچه ها تقسیم و مدتی رو باهاشون بازی کردیم.
بچه ها از دیدن اسباب بازی ها ذوق زده شده بودن ولی من بیشتر از اونا خوشحال بودم و از اینکه می دید یم تونسته ام با یه هدیهی ناقابل دل چند تا بچه رو شاد کنم حس خوبی داشتم و این رو مد یون آرام بودم که برای اولین بار من رو به جایی برده بود که متفاوت تر از همه جا بود و اگه آرام نبود من حتی یادم نمیومد که همچین جاهایی هم وجود داره و آدم میتونه خیلی ساده از خوشحال کردن چندتا بچه لذت ببره.
محو تماشای پسر بچه ی گوشه گیری بودم که با ماشین کنترلیش بازی می کرد ولی بلد نبود درست باهاش کار کنه.
کنارش نشستم و جور ی که ناراحت نشه کنترل ماشین رو گرفتم و بهش گفتم:من هم وقتی هم سن تو بودم مثل همین ماشین یکی داشتم و اولش بلد نبودم باهاش کار کنم ولی کم کم یاد گرفتم.
همانطور که بهش یاد می دادم چطور بازی کنه گفتم :اسم من آراده! تو نمی خوای اسمت رو به من بگی تا با هم دوست بشیم؟
سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت که دوباره گفتم : تو دوست نداری با من دوست باشی؟
همانطور که سرش پایین بود خیلی یواش گفت :اسم من امیر محمده.
دستم رو به سمتش دراز کردم که با تعجب نگاهم کرد و من با لبخند گفتم :دوستا به هم دست میدن !!
دستش رو تو ی دستم گذاشت و باهام دست داد که کنترل ماشین رو بهش دادم و گفتم :خب حالا تو بازی کن ببینم چیکار می کنی!
کنترل رو از دستم گرفت و مشغول بازی شد و من هم مثل راوی مسابقات تشویقش کردم و به بازی جَو دادم تا اینکه یاد گرفت خیلی خوب با ماشینش بازی کنه.
آرام که تا اون موقع سرش با حرف زدن با بچه ها و جواب دادن به سوالای ناتمومشون گرم بود کنارمون وایستاد و گفت :می بینم که خوب تونستی با امیر محمد ارتباط برقرار کنی!
من که روی زمین نشسته بودم کنارش وایستادم و گفتم :من و امیر محمد دیگه با هم دوست شد یم.روبه امیرمحمد ادامه دادم :مگه نه!؟
امیرمحمد سرش رو تکون داد و آرام گفت :می دونی تو اولین کسی هستی که تونسته با امیرمحمد دوست بشه؟!
_واقعا؟!
_آره واقعا! امیرمحمد خیلی کم حرف و گوشه گیر و خجالتیه و برای همین هم دیر با کسی دوست میشه.
به امیرمحمد که مشغول بازی بود نگاه کردم و گفتم :یه جورایی من رو یاد بچگیای خودم میندازه!
آرام ابروهاش رو بالا انداخت و گفت : نگو که تو هم خجالتی و کم حرف بودی که اصلا باور نمی کنم! حداقل به من یکی ثابت شده که تو اصلا شرم و حیا نداری.
_خجالتی و کم حرف نبودم ولی همیشه تنها بودم و برای همین هم حتی تو ی جمع از بقیه جدا می شدم و خودم تنهایی بازی می کردم، بچه که بودم بهم می گفتن آرومم ولی بزرگتر که شدم گفتن مغرورم و خودم رو از بقیه جدا می دونم.
ادامه دارد...
#امام_حسن؏ 🌺
“نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست”
این حسن کیست؟ حسین بن علی عاشق اوست
#الحمدللهحسنیام😇🌸…
یا_امام_حســـــن_ ع
#خوابـــ دیـــدم امدم صحنـــت، چه حالے بود حســـن💚
گنبـــد و گلدستـــه رادیـــدم چه حالے بود حســـــن 💚
درد گــــردن خواب را از هر دو چــــشمـــانم ربود
طـــــاق ایوانت😍 چه بــــالا و چه عــــالی بود #حســــن 💚
#غلامحضرتحسنم
بہ وَقت عاشِقے🥀
روزی ميآید ڪہ
#سجدهء ما
معطر به بوےِ🕌
تربت حســـ💚ـــــن (ع) است😍
#غلامحضرتحسنم
أَیْنَ الطّالِبُ بِدَمِ الْمَقْتُولِ بِالبَقیع
#آبادی_بقیع_نزدیک_است✋🌹
بہ وَقت عاشِقے🥀
•۰۰
حرفۍ
نزدم
ازغم
دورےتواما....
اےڪاش
بدانۍ
چہآورده
بهروزم💔🙃
بہ وَقت عاشِقے🥀
•
•
"تسکیـنقلبِمُضطربمذکـریــاحسن
آقاۍمنکریـمکریمـانعالماستـــ"
______________
بہ وَقت عاشِقے🥀
دلت گرفته...
فکر میکنی تنهایی...
هیچ کس درکت نمیکنه...
آتیش گرفتی از زمونه
با مهدی_فاطمه حرف بزن
#مولای_تنهایم_همه_امیدم_تویی♥️
وٺودر
خندہمسٺانہخودمیگذرے
نوشجانټاما...
گاهگاهے
بہدݪ💔
خستہ
ماهمنظــرے...😔🖐
وَقٺےاِحســاسْکُنَمنیمــــہای
اَزجــاٰنمَنــے
بـے ٺـو هَــرجـا بِرَوَم
بــاٰز وُجــودَم ٺـنــہـاسـٺ♥{😍}
اگرشمااهلِشہآدتباشید
یقیناهرکجاکہباشید
وموعدشبرسد
شمارادرآغوشمیگیرد
چہدرجبهہ
چہدرسوریہ
چہدرکوچہپسکوچہهاۍتہران
-محمدمحمدی🌱°•
💫🌸
آقازاده بَرای ما اینجوری تَعریف شُده،شَهید اِبن الشَهید...!
#جَهاد آقا زاده ی ِ واقعے بود:)
#عشقولانھ😉
تو خودٺ اصلِ انرژے ودلـ❤️ـٺ
هسٺہے عشـــق😍
بر دلم خواستنـٺ
حقّ مُسلّم شدھ اسـٺ😌🍃
...💚
دعایزندهدلانصبحوشـامیاحسناست
کهمــویتیرهورویســـفیدباحسناست
مبینزِنــسلحســنهیچکــسامـامنشد
بهحسنبـینیاگرهرامــامراحــسناست
بهکفرگــفتکهدستحسندوایینیست
درستگـفتبرادر،خود دواحســناست
حسینمیشــنومهرچــهیاحسنگــویم
دوکوههستولیکوهبیصداحسناست
حسیننهیبهقاســمدهدحــسندسـتور
زمنبپرسکهســلطانکــربلاحسناست
بخــوانبــهنامپــسرتــاپــدردهــدراهت
بــیاکـهکــنیهشــیرخــدا اباحــسناست
#ایهمهداروندارمیاحسنعلیهالسلام
بہ وَقت عاشِقے🥀