eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
478 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
لذتِ بوسیدنِ دستِ ضریحت را حسن …♥️ با تمام ساکنان عرش، قسمت می‌کنیم😭
ما برای روضه خوانی بین جمع زائران …😔 در حرم هر روز، یک مداح دعوت می‌کنیم🎤
در میانِ کوچه‌ی بغضِ تو هیئت می‌زنیم😞 در عزای مادرت ذکر مصیبت می‌کنیم💔😭
می‌رسد روزی که ما در سرزمین مادری🌸 از ظهورِ حضرت مهدی حمایت می‌کنیم😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت چهل و هفتم |•° اونشب کسی از جریان آوا و مدرسه نرفتنش چیزی به بابا نگفت و آرام انقدر سر به سر مامان گذاشت و شلوغ بازی در آورد که مامان هم یادش رفت از چیز ی ناراحته و بابا هم به چیزی حتی نبود آوا سر میز شام شک نکرد. صبحش خیلی زودتر از همی شه به همراه آرام به شرکت رفتیم و طبق قراری که باهم گذاشتیم دوتاییمون تا ساعت ۱۰ کارهامون رو تموم کردیم و برا ی رفتن به جایی که آرام گفته بود از شرکت بیرون زدیم. بنا به درخواست آرام اول برای خرید به یه فروشگاه اسباب بازی فروشی رفتیم و آرام در مقابل چشمای متعجب من با ذوق و خوشحالی از هر اسباب بازی چه دخترانه و چه پسرانه چند تا بر می داشت و من بدون اعتراض و با لبخند و لذت فقط نگاهش می کردم و اسباب بازی ها رو از دستش می گرفتم و یه جورایی شده بودم سبد خریدش ! تعداد اسباب بازیایی که خریدیم انقدر ز یاد بود که مجبور شد یم برا گذاشتنشون تو ی ماشین از شاگرد مغازه کمک بگیریم. بدون هیچ حرفی پشت فرمون نشسته بودم و بدون اینکه بدونم کجا میرم به سمتی که آرام لحظه به لحظه آدرسش رو می داد می روندم تا اینکه به یه پرورشگاه رسیدیم و آرام ازم خواست جلوی در پرورشگاه نگه دارم. با تعجب نگاهش کردم و گفتم :اینجاست؟ بدون هیچ حرفی در ماشین رو باز کرد و پیاده شد و رو به من که او رو نگاه می کردم گفت :نمی خوای پیاده شی؟! آرام با گفتن این حرف در ماشین رو بست و برای زدن آیفون به سمت در رفت و من هم پیاده شدم و به سمتش رفتم و کنارش وایستادم که در باز شد و به همراه هم وارد حیاط پرورشگاه شدیم و به سمت در ساختمون رفتیم. با ورودمون به سالن ساختمون بچه هایی که معلوم بود منتظر اومدن آرام بودن به سمت آرام دویدن و آرام هم وسط سالن و روی زمین و پشت به من رو ی زانو نشست و بچه ها دورش رو گرفتن. دست به س ینه جلوی در وایستاده بودم و به آرام که مثل مادرای مهربون وسط بچه ها نشسته بود و حال یکی یکیشون رو می پرسید و باهاشون حرف می زد با لبخند نگاه می کردم که آرام به سمت من برگشت و گفت :آراد نمی خوای با دوستای من دوست بشی؟ به سمتش رفتم و گفتم :چه دوستای قشنگی! آرام رو به بچه ها که با تعجب به من نگاه می کردن گفت:بچه ها نمی خواین به عمو آراد سلام کنین! با این حرف آرام بچه ها بهم سلام کردن که کنار آرام نشستم و با لبخند جواب سلامشون رو دادم و آرام مشغول معرفی یکی یکیشون به من شد و من هم با ذوق به هر کدوم که معرفی می کر د نگاه می کردم و باهاشون دست می دادم و حرف می زدم. با صدای خانمی سرم رو بالا گرفتم بهش نگاه کردم که رو به آرام گفت :سلام آرام خانوم! چه عجب که ما شما رو د یدیم! دیگه داشتیم از اومدنت نا امید می شدیم. آرام با خانمه دست داد و باهاش احوالپرسی کرد و با اشاره به من گفت : منتظر بودم آقامون از مسافرت برگرده و با هم بیایم اینجا. خانمه یه نگاهی به من انداخت و بهم سلام کرد و رو به آرام گفت :مبارکه عزیزم ایشالا به پای هم پیر ش ین نمی خوای آقاتون رو معرفی کنی؟ _ایشون آقای آراد جاوید هستن. خانمه رو به من گفت "خوشبختم " و ناگهان رو به آرام گفت :آرام نکنه ایشون پسر آقا ی جاوید .... آرام با لبخند گفت : آره ایشون پسر آقای جاویده. با تعجب از حرفاشون بهشون نگاه می کردم که خانمه رو به من گفت : ببخشید که شما رو نشناختم! خیلی خوش اومدین! چرا اینجا وایستادین بفرمایین بریم تو ی دفتر! خانم شاه ملکی خیلی خوشحال میشن شما رو ببینن. _نه! اینجا راحت ترم. _ولی آخه اینجا که خوب نیست! _گفتم که اینجا راحت ترم. _باشه هر جور که شما راحتین.
✨دختر بسیجی °•| پارت چهل و هفتم |•° آرام که تا اون لحظه با لبخند به من نگاه می کرد رو به خانمه گفت :خانم محبی ما یه مقدار اسباب بازی برای بچه ها خرید یم و می خوایم اگه اجازه بد ین خودمون بهشون بد یم. خانم محبی: اختیار دارین خانوم! الان به آقا رحیم می گم بیاد و بهتون توی آوردنشون کمک کنه. خانم محبی برای صدا زدن آقا رحیم رفت و من رو به آرام گفتم : آرام جریان چیه؟ این خانم از کجا بابا رو می شناسه؟ _می دونی من و آقاجون اینجا با هم دیگه آشنا شد یم؟! _اینجا؟! _آقاجون یکی از خیرینه که به این مرکز کمک مالی می کنه و هر چند وقت یک بار برا ی دیدن بچه ها به اینجا میاد و از قضا یک روز که من هم اومده بودم اینجا هم دیگه رو دید یم و این شد زمینه ی آشنایی من و ایشون. _یعنی بابا می دونست تو دختر دوست مامانی؟ _نه نمی دونست! _پس از کجا از زیر وبم زند گی تو خبر داشت؟ _شوهر خانم شاه ملکی مد یر اینجا! خانواده ی ما رو می شناسه و همه چی رو در مورد ما به خانمش میگه و خانمش هم همه چی رو کف دست آقاجون می زاره و این جور ی می شه که آقاجون همه چیرو در مورد من و خانواده ام می دونست. با اومدن خانم محبی و مردی که حدس می زدم آقا رحیم باشه دیگه چیزی نپرس یدم و برای آوردن اسباببازی ها از آرام فاصله گرفتم و سالن خارج شدم. به همراه آرام اسباب بازیا رو خودمون بین بچه ها تقسیم و مدتی رو باهاشون بازی کردیم. بچه ها از دیدن اسباب بازی ها ذوق زده شده بودن ولی من بیشتر از اونا خوشحال بودم و از اینکه می دید یم تونسته ام با یه هدیه‌ی ناقابل دل چند تا بچه رو شاد کنم حس خوبی داشتم و این رو مد یون آرام بودم که برای اولین بار من رو به جایی برده بود که متفاوت تر از همه جا بود و اگه آرام نبود من حتی یادم نمیومد که همچین جاهایی هم وجود داره و آدم میتونه خیلی ساده از خوشحال کردن چندتا بچه لذت ببره. محو تماشای پسر بچه ی گوشه گیری بودم که با ماشین کنترلیش بازی می کرد ولی بلد نبود درست باهاش کار کنه. کنارش نشستم و جور ی که ناراحت نشه کنترل ماشین رو گرفتم و بهش گفتم:من هم وقتی هم سن تو بودم مثل همین ماشین یکی داشتم و اولش بلد نبودم باهاش کار کنم ولی کم کم یاد گرفتم. همانطور که بهش یاد می دادم چطور بازی کنه گفتم :اسم من آراده! تو نمی خوای اسمت رو به من بگی تا با هم دوست بشیم؟ سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت که دوباره گفتم : تو دوست نداری با من دوست باشی؟ همانطور که سرش پایین بود خیلی یواش گفت :اسم من امیر محمده. دستم رو به سمتش دراز کردم که با تعجب نگاهم کرد و من با لبخند گفتم :دوستا به هم دست میدن !! دستش رو تو ی دستم گذاشت و باهام دست داد که کنترل ماشین رو بهش دادم و گفتم :خب حالا تو بازی کن ببینم چیکار می کنی! کنترل رو از دستم گرفت و مشغول بازی شد و من هم مثل راوی مسابقات تشویقش کردم و به بازی جَو دادم تا اینکه یاد گرفت خیلی خوب با ماشینش بازی کنه. آرام که تا اون موقع سرش با حرف زدن با بچه ها و جواب دادن به سوالای ناتمومشون گرم بود کنارمون وایستاد و گفت :می بینم که خوب تونستی با امیر محمد ارتباط برقرار کنی! من که روی زمین نشسته بودم کنارش وایستادم و گفتم :من و امیر محمد دیگه با هم دوست شد یم.روبه امیرمحمد ادامه دادم :مگه نه!؟ امیرمحمد سرش رو تکون داد و آرام گفت :می دونی تو اولین کسی هستی که تونسته با امیرمحمد دوست بشه؟! _واقعا؟! _آره واقعا! امیرمحمد خیلی کم حرف و گوشه گیر و خجالتیه و برای همین هم دیر با کسی دوست میشه. به امیرمحمد که مشغول بازی بود نگاه کردم و گفتم :یه جورایی من رو یاد بچگیای خودم میندازه! آرام ابروهاش رو بالا انداخت و گفت : نگو که تو هم خجالتی و کم حرف بودی که اصلا باور نمی کنم! حداقل به من یکی ثابت شده که تو اصلا شرم و حیا نداری. _خجالتی و کم حرف نبودم ولی همیشه تنها بودم و برای همین هم حتی تو ی جمع از بقیه جدا می شدم و خودم تنهایی بازی می کردم، بچه که بودم بهم می گفتن آرومم ولی بزرگتر که شدم گفتن مغرورم و خودم رو از بقیه جدا می دونم. ادامه دارد...
پارت چهل و هفتم رمان تقدیم نگاه زیباتون☺️✨
؏ 🌺 “نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست” این حسن کیست؟ حسین بن علی عاشق اوست 😇🌸…
یا_امام_حســـــن_ ع دیـــدم امدم صحنـــت، چه حالے بود حســـ‌ن💚 گنبـــد و گلدستـــه رادیـــدم چه حالے بود حســـــن 💚 درد گــــردن خواب را از هر دو چــــشمـــانم ربود طـــــاق ایوانت😍 چه بــــالا و چه عــــالی بود 💚 بہ وَقت عاشِقے🥀
روزی ميآید ڪہ ما معطر به بوےِ🕌 تربت حســـ💚ـــــن (ع) است😍 أَیْنَ الطّالِبُ بِدَمِ الْمَقْتُولِ بِالبَقیع ✋🌹 بہ وَقت عاشِقے🥀
•۰۰ حرفۍ نزدم ازغم‌ دورے‌تواما.... اےڪاش‌ بدانۍ چہ‌آورده به‌روزم💔🙃 بہ وَقت عاشِقے🥀
• • "تسکیـن‌قلبِ‌مُضطربم‌ذکـریــا‌حسن آقاۍمن‌کریـم‌کریمـان‌عالم‌استـــ" ______________ بہ وَقت عاشِقے🥀
‌دلت گرفته... فکر میکنی تنهایی... هیچ کس درکت نمیکنه... آتیش گرفتی از زمونه با مهدی_فاطمه حرف بزن ♥️
و‌ٺو‌در خندہ‌مسٺانہ‌خودمیگذرے نوش‌جانټ‌اما... گاه‌گاهے بہ‌دݪ💔 خستہ‌ ماهم‌نظــرے...😔🖐
وَقٺے‌اِحســاسْ‌کُنَم‌نیمــــہ‌ای‌ اَز‌جــاٰن‌مَنــے‌ بـے ٺـو هَــر‌جـا بِرَوَم بــاٰز وُجــودَم ٺـنــہـاسـٺ♥{😍}
بہ ٺمام ِ دوسِـٺ دارم هاے دنیا قسم مـن سخـٺْ ٺورو دوسِـٺ دارم..♥
اگرشما‌اهلِ‌شہآدت‌باشید یقینا‌هرکجا‌کہ‌باشید وموعدش‌برسد شمارادرآغوش‌میگیرد چہ‌درجبهہ‌ چہ‌درسوریہ چہ‌درکوچہ‌پس‌کوچہ‌هاۍتہران -محمد‌محمدی🌱°•
براۍ حال دلمان اندکے دعا نیاز است.... دعاگو میشوید؟
💫🌸 آقازاده بَرای ما اینجوری تَعریف شُده،شَهید اِبن الشَهید...! آقا زاده ی ِ واقعے بود:)
🤩 میدونَم میآد یھ روزے☝️🏻میگیرَم دَستاتو راحَٺـ😌 آرزوم اینھ دوتآیے🧔🏻🧕🏻 مـن و تـو حرَم زیآرٺـ📿 😻🙊🤤
😉 تو خودٺ اصلِ انرژے ودلـ❤️ـٺ هسٺہ‌ے عشـــق😍 بر دلم‌ خواستنـٺ حقّ مُسلّم شدھ اسـٺ😌🍃
...💚 دعای‌زنده‌دلان‌صبح‌وشـام‌یاحسن‌است که‌مــوی‌تیره‌وروی‌ســـفیدباحسن‌است مبین‌زِنــسل‌حســن‌هیچ‌کــس‌امـام‌نشد به‌حسن‌بـینی‌اگرهرامــام‌راحــسن‌است به‌کفرگــفت‌که‌دست‌حسن‌دوایی‌نیست درست‌گـفت‌برادر،خود دواحســن‌است حسین‌می‌شــنوم‌هرچــه‌یاحسن‌گــویم دوکوه‌هست‌ولی‌کوه‌بی‌صداحسن‌است حسین‌نهی‌به‌قاســم‌دهدحــسن‌دسـتور زمن‌بپرس‌که‌ســلطان‌کــربلاحسن‌است بخــوان‌بــه‌نام‌پــسرتــاپــدردهــدراهت بــیاکـه‌کــنیه‌شــیرخــدا اباحــسن‌است بہ وَقت عاشِقے🥀