eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
من یک دخترم👧🏻 از نوع🧕🏻چادریش  من خودم را و خدایم را قبول دارم💛🌿 و این برایم از تمام دنیا با ارزش تر است🦋🌪 توی خیابان که راه🚶🏻‍♀میروم:  نه نگران پاک شدن خَط خَطی های💄صورتم💆🏻‍♀هستم  و نه نگران مورد قبول واقع نشدن😒 تنها دغدغه ام عقب نرفتن هست و بس.🙃💜
👈چادر«سپر دفاعی»👉 چادر مثل سپر ازصاحبش دفاع مے ڪند.🔰 ولے مبارزے ڪہ شمشیر⚔ندارد انگار سپر هم ندارد❌ خانمے ڪہ چادر سرمیڪنے ولے باهمہ گرم مے گیری😱شماهم مثل بقیہ یادت میرود حیا وعفت با چادر قشنگ است 😳 هیچڪدام بہ تنهایے زیبا نیست😞 شما ڪہ چادر سر میڪنے ‍؛ لاڪ جیق میزنی💅 آرایش غلیظ میڪنی💄 صداے ڪفشت👠همہ را بسوے خودجلب میڪنے.😞😱 فلسفہ ے حجاب فقط چادر نیستت❌ عفت هست ،حیا هست.✅ خواهرم هرپوششے پوشیدگے نیست.⛔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🛇گزارش یک مستندساز از شهید فخری‌زاده جواد موگویی کارگردان مستند نفوذی: ۱- سرِ دوربرگردان بلوار امام، نیسان بدون سرنشین و مجهز به مسلسل اتوماتیک پارک شده بود؛ درست زیر ترانس برق. مواد منفجره نیز در نیسان جاسازی شده. آن دستِ بلوار نیز خودروی سانتافه با ۴سرنشین در انتظار بوده. بعلاوه ۴موتورسوار و دو تک‌تیرانداز. ۲- خودروی «اسکورت۱» عبور می‌کند. خودروی دکتر با همسرش که به دوربرگردان می‌رسد، مسلسل اتوماتیک شلیک می‌کند. سه گلوله به دست و پای دکتر فخری‌زاده اصابت می‌کند. وی پیاده می‌شود. خودروی «اسکورت۲» می‌رسد. حامد اصغری پیاده می‌شود، خود را روی دکتر می‌اندازد و ۴گلوله می‌خورد. ناگهان نیسان با ریموت منفجر می‌شود. همزمان سرنشینان سانتافه و موتورسواران شلیک می‌کنند‌؛ ۱۲نفر همزمان. تیم حفاظت زیرآتش گلوله قرار می‌گیرد. ۳-هیچ‌یک از تروریست‌ها دستگیر یا کشته نمی‌شوند! ۴-مجروحین به درمانگاه آب‌سرد منتقل می‌شوند. اما برق درمانگاه قطع است! برق منطقه از نیم‌ساعت قبل قطع شده و تمام دوربین‌ها خاموش بوده! و هیچ فیلمی ضبط نشده! ۵-هلیکوپتر می‌آید اما به دلیل انفجار ترانس و کابل‌های برق در بلوار، نمی‌تواند در بلوار بنشیند. بناچار مجروحین را به انتهای بلوار در پارک الغدیر می‌آورند تا سوار هلیکوپتر کنند. دکتر در بیمارستان بقیه‌الله تمام می‌کند. چند نکته: ۱- یک تیم ۱۲نفره عملیاتی حداقل ۵۰نفر پشتیبانی لازم دارد. چگونه یک «گروهان تروریستی» در پایتخت با تمام تجهیزات عملیات کردند؟! ۲- ترور در روز تعطیل، و در محل ویلای سوژه در هنگام تعطیلات با خانواده، یعنی اشراف کامل بر ساعت و مکان دقیق عبور و مرور و حتی برنامه خانوادگی. جاگذاری خودروی انفجار مجهز به مسلسل خودکار و انتظار ۱۲نفر مهاجم یعنی سوژه در تور کامل اطلاعاتی بوده. ۳- حفاظت چند حلقه دارد. و محافظ آخرین حلقه آن است. وقتی حلقه‌های اطلاعاتی شکسته شده محافظ راهی جز «تن دادن» به گلوله ندارد. ۴- نبایستی این ترور و انفجار نطنز را جناحی و به ناکارآمدی وزیر اطلاعات تقلیل داد و پای برجام را پیش کشید. ترور شهید اردشیرحسین‌پور در زمان وزارت غلامحسین اژه‌ای، ترور علی‌محمدی، شهریاری، رضایی‌نژاد و احمدی‌روشن در زمان وزارت مصلحی و ترور فخری‌زاده در زمان وزارت علوی انجام گرفته است. این یعنی سیستم اطلاعاتی سالهاست حفره دارد؛ حفره‌ای بزرگ. جدال‌های جناحی بر سر انتقام یا برجام، دامیست برای سرپوش گذاشتن بر این حفره. باید دور زد، برگشت و سیستم را پاکسازی کرد.
『°•.≼🌹≽.•°』 دنبال‌شھادتم ولی‌عرضہ‌ندارم یہ‌نگاه‌بہ‌من‌بڪن میدونم‌گنہ‌کارم😓💔 خیلےدلتنگ‌میشۍ . . . ازسفرجابمونۍ رفیقات‌شھیدبشن بازتوتنھابمونی😭 !😔 ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَࢪج°•🌱📿•°
+آهااااای دخترای بسیجی ✌ - .... +چــرا کسـی جواب نمیده؟!🤨 - آخه ماکه بسیجی نیستیم 😐 + پس کیا بسیجین ؟🧐 - همیشه پسـرا بسیجی بودن 🧑🏻🧑🏼👦🏼🧔🏽 +🙄😐😶😑 نخیرم ... دخترام بسیجین ✌ - وا مگه میشه ؟! + بعــ😍ــله مثل کلام اون شهــ🌹ـید که گفت : چـــادرِتـو از خــ❤️ــون سرخ من رنگیــن تر است ... ازون طــرف 👀 از دامن زن مرد به معــ💚ــراج میـرود😎 ۏ از سوی دگــر ...... - 😍😍😍 یوهووووووو مام بسیجییم 😄👌 🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💭شرمنده‌ام از این که یک جان بیشتر ندارم... سالگرد شهادت🌷 شهید حمید سیاهکالی مرادی♥️ @dokhtaran_fatmi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت شصت و یکم |•° باورم نمی شد! انگار تو ی خواب بهش الهام شده بود که بهرامی چه پیشنهادی داده.دستام رو دو طرف صورتش گذاشتم و با انگشت شستم اشکاش رو پاک کردم و گفتم :گریه نکن عزیز دل آراد! من طاقت دیدن اشکات رو ندارم. دستام رو تو ی دستاش گرفت و میان گری ه خند ید و من هم لبخند بی جون و تلخی رو تحویلش دادم. *نا امیدانه و عصبی از دفتر کار بزرگترین طلبکارمون بیرون زدم. من رفته بودم اونجا و ازش خواسته بودم تا زمانی که بتونیم قطعات تولید شده رو بفروشیم بهمون مهلت بده ولی او قبول نکرد و گفت تنها زمانی شکایتش رو پس می گیره که طلبش رو بدون کم و کاستی بگیره. هنوز جلو ی در ساختمون دفتر بودم که آرام زنگ زد و من جوابش و دادم: _جانم آرام! می شنوم. _الو.... آراد تو کجایی ؟ از لحن آرومش فهمیدم اتفاقی افتاده و گفتم : من بیرونم چطور مگه؟ چیز ی شده _راستش از کلانتری زنگ زدن و گفتن حال آقا جون بد شده و بردنش بیمارستان. _کدوم بیمارستان؟! _بیمارستان..... آراد مامان چیزی نمی دونه. _باشه حواسم هست، فعلا خداحافظ. _من رو بی خبر نذار... خداحافظ ! با حال خراب و نگران توی ماشین نشستم و با سرعت به سمت بیمارستان روندم. خودم رو به راهرو ی بیمارستان رسوندم و رو به پرستاری که پشت گیت پرستاری بود گفتم :آقای منصور جاوید رو آوردن اینجا! پرستاره به دنبال اسم بابا نگاهی به مانیتور کامپیوتر روبه روش انداخت و گفت :آره، الان تو ی آی سی یو هستن! طبقه ی دوم انتهای راهرو ی سمت چپ. خودم رو با عجله به طبقه ی دوم و جلوی در آ ی سی یو رسوندم که ماموری که جلو ی در اتاق بود به سمتم اومدو پرسید :شما پسر آقای جاوید هستین؟ _بله! چی شده چه اتفاقی براشون افتاده؟ _من زیاد در جریان نیستم ولی مثل اینکه یهو حالشون بد شده. _دکترش چیز ی نگفت؟ _نه هنوز بیرون نیومده ما هم منتظر یم بیاد بیرون. دیگه چیز ی نپرسیدم و روی صندلی کنار دیوار نشستم و سرم رو پایین انداختم ولی با شنیدن صدای پای کسی که بهمون نزدیک می شد سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم. با دیدن آقای محمد ی روی پام وایستادم و بهش سلام کردم که جواب سلامم رو داد و پرسید :چی شده؟حالش چطوره؟ _نمی دونم! من هم تازه رسیدم و..... با خارج شدن دکتر از اتاق حرفم و ناتموم رها کردم و به سمت دکتر رفتم و بدون اینکه چیز ی بپرسم دکتره خودش گفت :ایشون سکته ی قلبی کردن و خدا رو شکر قبل اینکه اتفاقی براشون بیفته به بیمارستان رسوندنش! آقای محمد ی پرسید :الان حالشون چطوره؟
✨دختر بسیجی °•| پارت شصت و یکم |•° _خدا رو شکر خطر برطرف شده ولی فعلا نمی تونن حرفی بزنن و حال چندان خوبی هم ندارن! دکتر با گفتن این حرف رو به من گفت :شما پسرشونی؟ _بله! _اگه اشکال نداشته باشه می خواستم تو ی اتاقم شما رو ببینم! با نگرانی گفتم :چیزی شده؟ _نگران نباش! گفتم که خطر رفع شده. دکتر با گفتن این حرف ازمون دور شد و من به آقای محمد ی نگاه کردم که گفت:انشاالله که خیره! برو ببین چی میخواد بگه! با لبخند بی جونی که به روم زد کمی جون گرفتم و به دنبال دکتر راهی و وارد اتاقش شدم. با تعارف دکتر که پشت میزش نشسته بود روی مبل کنار میزش نشستم و او گفت : ببخشید می تونم بپرسم پدرتون چرا توی زندانه؟_به خاطر بدهی! _این رو برا ی این پرسیدم که بگم اگه راهی هست نزارین ا یشون به زندان برگرده! _اگه راهی بود اصلا نمیذاشتم بره! _ببینید ایشون یه خطر جد ی رو پشت سر گذاشتن و معلوم نبود اگه دیر تر رسونده بودنش چه اتفاقی براشون می افتاد! ایشون دیگه تحمل یه سکته ی دیگه رو ندارن و ممکن نیست ازش جون سالم به در ببرن. سکوت کرده بودم که دکتر ادامه داد :به هر حال من توصیه هام رو کردم و بد نیست که شما هم بدونین پدرتون همین الان هم خیلی وضعیت نرمالی نداره. با صدای زنگ گوشیم و دیدن شماره ی ناشناس روی صفحه اش به دکتر نگاه کردم که گفت:من حرفام تموم شده میتونین جواب بد ین! بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدم و جواب دادم: _الو... _سلام من بهرامی! شنیدم حال منصور خوب نیست و توی بیمارستانه درست شنیدم؟جوابی ندادم که گفت:الان حالش چطوره؟ _خوب نیست! _تو که نمی خوای بابات بعد مرخص شدن دوباره به زندان برگرده؟ _منظور؟! _منظور اینکه من هنوز هم سر حرف و پیشنهادم هستم. ........_ _خوب فکر کن! زندگی پدرت یا موندن پای دختر علی بقال. بابای آرام رو علی بقال خطاب می کرد با اینکه آقای محمد ی بقال نبود! ولی من می دونستم برای مسخره کردن میگه و لحن علی بقال رو با طعنه و غلیظ تلفظ می کنه! بهرامی با گفتن این حرف تماس رو قطع کرد و من با بد حالی به دیوار پشت سرم تکیه دادم. حسابی کلافه و عصبی بودم. ادامه دارد...
پارت شصت و یکم تقدیمتون🌿 بزرگواران همانطوری که اول رمان کفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹 و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍