﴿وَلَنتَجِدَمِندُونِهٖمُلتَحَداً﴾
وهرگزغیراوراپنـاهےنخواهےیافت:)
اےدلبیاڪہمابھپناهخدارویم♥.•°
#ڪهف۲۷
#یک_روایت_عاشقانه💍
بعد از چند ماه انتظار خواستم خبرِ
پدر شدنشو بدم
اما وقتے از منطقه اومد فوراً رفت
سراغ کارهاے لشکر و اعزام نیرو
شب خستہ و کوفتہ اومد🙁
و رفت استراحت کنہ
ولے خیلے تو فکر بود
گفتم محمود تو فکر چے هستے؟
گفت : تو فکر بچہ ها!
خوشحال شدم و گفتم :
تو فکر بچہ ها ؟ کدوم بچہ ها؟
هنوز کہ بچہاے در کار نیست!
گفت : اے بابا !
بچہ هاے لشکـر و میگم
انگار آب سرد ریختہ باشن رو بدنم
با ناراحتے رفتم خوابیدم
و آروم آروم گریہ کردم
-فاطمہ خوابیدے؟
+دارم میخوابم
-چرا امشب اینقدر ساکتے؟
+چے بگم؟
-مثلاً بگو دختر دوست دارے یا پسر؟
خودمو جم و جور کردمو جوابشو
دادم ، اون هم نظرشو گفت🙃💙
اون شب کلے باهام حرف زد
تا خیالش ازم راحت نشد ، نخوآبید..
رد خون روےِبرف ص⁴
#شهید_محمود_کاوه
#شهیدانه
افتخار نسل ما اینِ کہ
توی عصرے زندگے مےکنیم
کہ قراره اسرائیل ، توے اون دوره
بہ دستِ ما نـابود بشہ💣👊🏻
#شهید_حسین_ولایتی_فر
|•وقتے شما از این و اون
|•طعنہ مےخورید✨
|•و لاجرمـ بہ گوشہ اتاق
|•پناهـ مےبرید؛🔗
|•و با عکس هاے ما
|•سخن مےگویید🎗
|•و اشک میریزید؛
|•بہ خدا قسمـ اینجا کربلا مےشود
|•و براے هریک از غمـ هاے دلتان
|•اینجا 🌱
تمامـشهیدانزارمیزنند.ir :)💔
#شهیدمجتبےعلمدار
🦋🌼
یه رفیق مشتے داشتیم که
میگفت:#آرزوی_شهادت
داشتــه باشید خیلے خوبہ
ولےشهادت هیچوقتپایان
کارنیستبلکهشهادت
هم جزو مسیره
آرزوی اینو داشته باشید
که تاثیرگذار باشید تاثیر
در راه دین خــدا
#چند_لحظه🌱
شهیدحججیمیگفت :
یھ وقتایۍ دلڪندناز
یھ سرےچیزاۍ "خوب"
باعث میشھ..
یھ چیزاۍ "بهترے"
بدست بیاریم..
.
ما براے رسیدن بھ
امام زمـان "عج"
از چۍ دلڪندیم؟!💕
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج🕯✨
ــــــــــــــــــــ"🍊🍃"
شهادتواقعا
{هنر است
و شهید }
هنرمند واقعی
#شهیدرسولخلیلی
ــــــــــــــــــــ''🌿📗''
دین یعنی #عدل،
عدل یعنی #دین.
هرجا دیدید میگویند
#دینِاسلام هست و
#عدالتِاجتماعی"
نیست، بدانید دین
اسلاماش قلابی است.
#شهید بهشتی
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
از هوایی تنفس می کنید که بوی خون شهدا می دهد، در زمینی راه می روید که از خون شهدا گلگون است و این شهیدان بر همۀ اعمال شما ناظرند.
همیشهمیگفت . . .
هرچیزےرارهاڪردید،
بسیجرارهانڪنید!☝️
#حاجحسینمعزغلامۍ💚🌿
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت شصت و هفتم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت شصت و هشتم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت شصت و هشتم |•°
سرم رو پایین انداختم، دیگه تحمل شنیدن نداشتم، دیگه نمی تونستم بشنوم که من با آرامم چیکار کرده بودم!
دیگه نمی تونستم بشنوم که آرامم حالش بدتر از منه و طاقت بیارم!
چرا محمدحسین حال خرابم رو نمی دید و با حرفاش آتیشم می زد؟
من که خودم ته خرابا بودم.
به چشمای خیسم خیره شد و گفت :یادمه همینجا، تو ی همین اتاق بهم یه قولی داد ی! یادته؟!
سرم رو به یک طرف چرخوندم و چشمام رو بستم که داد زد:گفتم یادته؟!
_آره........ یادمه!
_من گفتم بهت اعتماد ندارم ولی تو قول دادی خوشبختش کنی!
همهاش آرزو می کردم در موردت اشتباه کرده باشم ولی حیف که درست می گفتم.
_میشه ازتون یه خواهشی بکنم!
........._
اشک ریختم و گفتم :هر چه قدر می خوای من رو سرزنش کن و بزن ولی لطفا آرام رو..... آرام رو به خاطر انتخاب من سرزنش نکن.....
_از آرام چیزی باقی نمونده که کسی بخواد سرزنشش کنه! آرام همون دیشب که دوستت با پدر و مادرش اومد تموم شد!
محمدحسین با گفتن این حرف در اتاق رو باز کرد و بعد مکثی که به نظر میرسید چیزی می خواد بگه ولی پشیمون شد از اتاق بیرون زد.
با رفتنش بدون توجه به چشمای خیسم و چشمایی که بیرون در به من چشم دوخته بودن با عصبانیت به اتاق پرهام رفتم و رو به او که پشت به من و جلو ی پنجره خیلی ریلکس وایستاده بود گفتم: خیلی پستی پرهام! خیلی نامرد ی نارفیق !
چرا من باید بشنوم که تو به آرام.......
چرا پرهام؟ چرا؟
تو به چه حقی این کار رو کردی.....
سرم داد زد :می شه بگی تو چه نسبتی باهاش داری ؟!
ساکت شدم و در سکوت نگاهش کردم که به طرفم برگشت و گفت : من زودتر از تو عاشقش شدم!
من زودتر از تو بهش گفتم دوستش دارم ولی او عاشق تو شده بود و من این رو از چشمایی که دیوونه شون شده بودم فهمیدم.
حال اون روزای من هم بدتر از حال این روزای تو بود.
✨دختر بسیجی
°•| پارت شصت و هشتم |•°
من که هر لحظه کنار تو می دیدمش و روز ی صدبار دلم م یخواست بمیرم.
شبا رو تا صبح سرم رو به مهمونی گرم کردم و روزا رو تا شب از درد سر و درد نداشتنش زجر کشیدم.
آره آراد! من هم عاشق آرام شده بودم، خیلی زودتر از تو! عاشق دختری شدم که با همه فرق داشت.
او به اتاق من هم میومد ولی مثل اتاق تو در رو نمی بست و باز می ذاشت!
من به خاطر تو پا پس کشیدم و پا رو ی دلم گذاشتم ولی حالا دیگه نمی تونم دست رو ی دست بذارم و ببینم پسر حاجی که دم به دقیقه مادرش برای راضی کردن آرام به خونشون میره از چنگم درش بیاره.
داد زدم:خفه شو عوضی! گم شو برو بیرون، دیگه نمی خوام ببینمت.
پوزخند ی گوشه ی لبش نشست و با برداشتن کتش از رو ی صندلی از کنارم گذشت و از اتاق خارج شد.
چه سخت باخته بودم و چه زود از دست داده بودمش!
من تشنه ی ذره ای آرامش بودم و آرامی که می تونست آرامم کنه رو نداشتم و حالا رفیقم می خواست برای همیشه ا ین آرامش رو از من بگیره!
چه درد بد ی بود بدون آرام نفس کشیدن و این رو فقط من می فهمیدم که نبودنش جگرم رو سوزونده بود و آخ که چه بد می سوختم.
از اتاق خارج شدم و به اتاق خودم رفتم و محکم در رو به هم زدم و پشت در وایستادم .
سرم رو به در تکیه دادم و آرام رو دیدم که وسط اتاق روسریش رو از سرش در آورد و گفت :آراد این مدل بافت مو رو دوست داری؟
به موهای پیچ و تاب دار و بافته شده اش نگاه کردم و دستام رو تو ی جیب شلوارم جا دادم و گفتم :امممممم... راستش من موهای بازت رو بیشتر دوست دارم!
_واقعا؟ !
_واقعا!
_چه خوب پس دیگه لازم نی ست یک ساعت زیر دست این مبینا بشینم تا پوست سرم رو بکنه!
_مبینا غلط می کنه اصلا از این به بعد هر روز خودم می خوام موهات رو برات ببافم.
با عجله موهای بافته شده اش رو باز کرد و تو هوا تکونشون داد و گفت :چه شکلی شدم؟
_شبیه پرنسسا!
دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت :حالا این شاهزاده ی خوش تیپ و اخمو افتخار رقص با پرنسسش رو می ده!
دستم رو توی دستش گذاشتم و گفتم :رقص؟ اونم اینجا؟!
ادامه دارد...
پارت شصت و هشتم تقدیم نگاهتون🌿
بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹
و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
#همراهمون_باشید
•🌸🍃•
#تلنگر☘
میگفت↯
حُبِ دنیا🌍
وحُبِ خدا💫
دریک دل جانمیگیرد♥️
بایدازیکی ازآنهاگذشت🚶🏻♂
#عکس_گرافی📎*📸
ازلحاظروحےدوسدارم
شبیهاونپرندهیتویصحنت
باشمآقاجاندورتبگردم((:♥️
#یڪروایتعاشقانہ💍
مطمئن شده بود
کہ جوابم مثبت است
تیر خَـلاص را زد
صدایش را پایین تر آورد
وگفت : دوتا نامہ نوشتم براتون🗒
یکے توےِ حرم امام رضا(ع)
یکے هم کنار شهداے گمنام بهشت زهرا!
برگہ ها را گذاشت جلوے رویم
کاغذ کوچکے هم گذاشت روےِ آنها
درشت نوشتہ بود
همانجا خواندم
زبانم قفل شد:
تو مرجانے ، تو دَر جانے
تو مروارید غلتانے
اگر قلبم صدف باشد
میانِ آن تو پنهانے♥️🙃
انگار در این عاݪم نبود..سر خوش
#روایتے_از_همسرِ↓
شهید محمدحسین محمدخانے