eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
476 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
میگن‌وقتایی‌که‌بنده‌میخوادیه‌گناه‌ِبزرگ انجام‌بده‌خدابه‌فرشتگان‌یاهمون‌کرام الکاتبین‌میگه‌فرشته‌هاشماهابرید••! من‌و‌بندموتنهابزارید••((: ماباهم‌یه‌کارخصوصی‌داریم••🌱 که‌نکنه‌موردلعن‌ملائکه‌واقع‌شیم•• که‌آبرومون‌نره•• انقدرعشق‌واین‌همه‌بی‌وفایی؟! _شیخ‌حسین‌انصاریان📻_
°•○🌼﷽🌼○•° ولی‌یه‌سلامم‌بدیم‌به‌خوشگل‌خوشگلا جناب‌یاس🌱🖐🏻 روبه‌قبله‌بلندبشیم‌دست‌راستمونو‌بزاریم‌ روقلبمون♥️ ــــــــــــــــــــــــــ|| السلام‌علیک‌یا‌اباصالح‌المهدی‌ادرکنے]] السَّلامُ‌عَلَيْكَ‌يَاحُجَّة‌اللّٰهِ‌فِى‌أَرْضِهِ✨🌻 السلام‌علیک‌حین‌تقوم..♥️ آ قربون قدو بالات بگردم اقا😌🌱 السلام‌علیک‌حین‌تصلی‌وتقنوت... قربون‌دستات‌وقتی‌قنوت‌میگیری... سلام‌عزیز‌دل‌زهرا🌸🌙 سلام‌صاحب‌قلب‌بےقرارم🌿 سلام‌منجے‌عالم‌🌏✨ ‌روحے‌لروحک‌الفدا جونم‌بفدای‌جونتون‌مولا دورتون‌بگردم‌اقاجون😌✋🏻 صبحتون‌بخیردلیل‌نفس‌کشیدنم ــــــــــــــــــــــــــــ‌ وخودتون‌فرمودید‌جواب‌سلام‌واجبه]]
•{✨''🍊}• ↻ -‌ میدونـے یـھ آدم ، کِی قد میکشہ...؟ 🕊 وقتـے ـدورِ بعضۍ ڪاراشو خط میکشه...(:''🌿 .______•|♥️|•______.
|🌱| پروا کنید تا پر،وا کنید شهید چمران
『❁』 کولہ پشتےاش‌ 🎒 پر از گلولہ بود..؛ آتیش گرفت . . . نتونستند کولہ‌رو ازش جدا کنند با چفیه دهاݧ خودش 📿 رو بست تا عملیات لـو نرود . . . • تنھا کـف پوتین هاش کہ نسوز بود باقے ماند ... 💔🕯 -بسیجے۱۶ سالھ لشکر ۴۱ ثارالله🌿
و خدا ناب ترین لیلے دنیاے ِ من اسٺ ... ! 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت هشتاد و دوم |•° _یعنی محمد حسین هنوز چیزی در این مورد نمی دونه؟! _نه! داداش محمد و خانمش رفتن شهرستان و قراره تا آخر هفته اونجا بمونن و کسی هم چیزی بهش نگفته! توی ذهنم روزها رو مرور کردم و وقتی دیدم پس فردا آخر هفته است و من فقط یک روز فرصت دارم از نبود محمد حسین استفاده کنم گفتم : من فردا رأس ساعت ده جلو ی در خونتونم تا با آرام حرف بزنم. _باشه! فقط یه چیزی؟ _چی؟! _شما می دون ی سایه کیه؟! _لازم نیست تو در موردش بدونی! فعلا خداحافظ. قبل اینکه بخواد چیزی بگه تماس رو قطع کردم و از ماشین پیاده شدم. کش و قوسی به بدنم دادم و روی کاپوت ماشین نشستم و ساعتها به این فکر کردم که فردا قراره آرام رو ببینم و بارها حرف هایی که می خواستم بزنم رو توی ذهنم مرور کردم. *دسته ی گل رز قرمز که با یه روبان قرمز به قشنگی تزئین شده بود رو توی دستم جابه جا و برای زدن زنگ در خونه دستم رو دراز کردم که در باشدت باز شد و با محمد حسین رخ به رخ شدم. به چهره ی قرمز و عصبی محمدحسین نگاه کردم و قبل ای نکه دهن باز کنم و چی زی بگم با عصبانیت یقه ام رو گرفت و از بین دندوناش غرید : همه چیز یر سر توی عوضیه ! سعی ای برای جدا کردن دستاش از یقه ام نکردم و او من رو به داخل حیاط کشوند و وقتی تو ی حیاط قرار گرفتیم در رو با پاش محکم به هم زد و گفت : دیگه چی از جونمون می خوای؟ چرا گورت رو گم نمی کنی؟ هما خانم که از صدای در به داخل حیاط اومده بود با دیدن من و محمدحسین که یقه ی من رو محکم گرفته بود و به دیوار پشت سرم و کنار در فشارم می داد، با نگرانی گفت :اینجا چه خبره؟! محمد حسین محکم تر به دیوار فشارم داد و رو به مادرش گفت :آبرو ریزی دیشب به خاطر این بی ناموسه ..... آقای محمد ی که نمی دونم کی به حیاط اومده بود بهمون نزدیک شد و رو به محمدحسین گفت : محمدحسین! من کی بهت یاد دادم که یقه بگیری؟! محمدحسین با عصبانیت داد زد:شما یاد نداد ی ولی زمونه یاد داد! همون زمونه ای که نامردی رو به این نامرد یاد داده....
✨دختر بسیجی °•| پارت هشتاد و دوم |•° محمدحسین با گفتن این حرف به سمت خودش کشوندم و محکم به دیوار کوبوندم و دستش برای خوابیدن روی صورتم بالا رفت که با صدای داد آرام که داد زد : بسه! همون بالا موند. هیکل محمدحسین جلوی دید من رو گرفته بود و نمی ذاشت ببینمش ولی صدای تپش شدید قلبم رو احساس می کردم که از احساس نزدیک بودنش بهم و شنیدن صداش با بی قراری توی جاش بی قراری می کرد. محمد حسین رو به آرام توپید : کی به تو گفت بیای بیرون؟! برو توی خونه.... آرام :برم توی خونه که چی بشه؟ محمد حسین که یقه ام رو رها کرده بود ازم فاصله گرفت و من تونستم آرام رو ببینم که روی پله ی سوم ی وایستاده بود و به ما نگاه می کرد. من به چشمای نگرانش زل زده بودم سعی داشتم دلتنگی این چند وقته رو هر چند اندک از بین ببرم ولی هر چه بیشتر توی چشماش می گشتم کمتر گرمی روزهای با د برده رو می دیدم و دلتنگ تر از قبل به دنبال ذره ای آرامش توی چشماش نگاه می کردم. محمدحسین بهش نزدیک شد و سرش داد زد : اینجا باشی که چی بشه؟ که این نامرد باز هم زیر سرت بشینه و خامت کنه و بعد یه مدت بگه دیگه نمی خوادت؟!آره آرام؟! تو این رو می خوای؟! تو می خوای باز هم باهاش ادامه بدی ؟! آرام داد زد: نه.....! با نگرانی بهش خیره شدم که دستش رو به نرده ی کنار پله گرفت و محمدحسین گفت : آرام حتی یه لحظه هم فکر نکن که من بزارم باهاش حتی تا دم در بری و بخوای دوباره باهاش ازدواج کنی..... آرام نگاه سردش رو به من دوخت و گفت : من حتی یک درصد هم به ازدواج دوباره باهاش فکر نمی کنم! البته نه به خاطر خودم و شما بلکه به خاطر خودش! با این حرفش دو قدم به سمتش برداشتم و خواستم چیزی بگم که دستش رو به نشانه ی سکوت بالا برد و رو به محمدحسین ادامه داد: داداش! شما تا حالا هر چی خواستین در موردش گفتین و من چیزی نگفتم ولی باید بدونین همه ی مشکلاتی که برای شرکت پیش اومد و زندانی شدن و از همه بدتر سکته ی باباش به خاطر وجود من توی زندگیش بوده. من می دونستم این مشکلا و ناراحتیا زمانی از بین میرن که من توی زندگیش نباشم! برای همین تصمیم گرفتم که خودم همه چی رو تموم کنم. اونشب من به اون کافی شاپ رفتم تا بهش بگم نمی خوامش و دیگه نمی تونم باهاش ادامه بدم! من خودم می خواستم که از زندگیش بیرون برم ولی قبل اینکه من چیزی بگم او حرف دل من رو زد و من رو راحت کرد. حتی اگه او هم چیزی نمی گفت باز هم کارمون به جدایی می کشید چون من اینجور می خواستم. ادامه دارد‌....
پارت هشتاد و دوم تقدیم نگاه قشنگتون🌿 بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹 و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
برای .. هنر لازم است هنر←به خدا رسیدن هنر ← کشتن نَفس.. هنر ← تَهذیبــ .. 🍃 تا هنرمند نشویم.. 🍃 شهيد نمے شویم شهیدانه زندگی کنیم تا