eitaa logo
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
476 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[♥️] هر زمان... (عج) رازمزمه‌کند... همزمان‌ (عج)‌ دست‌های مبارکشان رابه سوی‌آسمان‌بلندمی‌کنندو‌ برای‌آن ‌جوان‌ میفرمایند؛🤲🏼 چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که‌ حداقل‌روزی‌یک‌بار را زمزمه می‌کنند...:)❤️
قرارِصبح‌مون…(:✨☘️ بخونیم‌دعآی‌فرج‌رآ؟🙂📿 -اِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآ،وَبَرِحَ‌الخَفٰآءُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…!🌱 …!🌸🍃
❣سلام‌امام‌زمانم❣ من‌اینجا‌مـےنشینم، انقدرشکستھ‌میشوم پیر‌می‌شوم، تایڪ‌عصربیایـے‌؛ مگرزلیخاچهـ‌کرد‌؟ توبرای‌من‌کمتراز‌یوسف‌نیستے! :) 💔🥀 اݪلّہُمَـ عَجِّݪ ݪِوَݪیڪ اݪّفَرَج 🕊🖤
یکی‌مثل‌من‌وتو‌هنو‌ز توفکراینیم‌کِی‌گناهامون‌روتر‌ک‌کنیم! اونوقت‌یکی‌همسن‌من‌وتو ‌به‌شهادت‌میرسه...💔 ... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
‏مواظب باشید تو شلوغیای دور و برتون ‏آدمِ روزای تنهاییتون رو گم نکنید ؛🖐🏻 ‏میگن نایابه ...:)🙂 🍀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ڪبوتࢪ‌هم‌کھ‌باشۍ گاهۍ‌دود‌شهࢪ،‌بال‌و‌پࢪت‌ࢪا‌سیاه‌میکند بھ‌یک‌هواۍ‌پاک‌نیاز‌داࢪۍ چیزۍ‌شبیھ‌هواۍحــࢪم...♥️✨ 🌱] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💌↗... اهــل دلــے مـیـگـفـت: دردهــاے دلـٺ رو فـقـط بـه صـاحـب دلـٺ بـگــو..! مــنــم تـصـمـیـم گـرفـتـم همـیـنـکـار رو بـکـنم..! بـہ خـدا گـفـتـم: مـݩ هـیـچـکـس رو نـدارم!😢 گـفـٺ: اَلــیـَـسَ اللهُ بـِـکافَ عَـبـدهِ...!! خـدا بـراے بـنـده اش کـافـے نـیـسـٺ؟! (سـوره زمــر.۳۶) ❆*🌸.¸¸.*🦋 ♥️✌🏻
•💛✨• نسل ما نسل ظهور است اگر برخیزیم: عَبدی..!! اَنَا وَ حَقّی لَکَ مُحِبٌّ فَبِحَقّی عَلَیکَ کُن لی مُحِبّا... ای بنده من قسم به حقی که بر تو دارم، من تو را دوست دارم .. تو نیز به حقی که بر تو دارم مرا دوست داشته باش✨🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 •{حــجـآبـــ مــن}•🤩 سرمو بردم تو به جایگاه استاد نگاه کردم فهمیدم استاد نیستیه عالمه دختر و پسر نشسته بودن و با باز شدن در برگشته بودن سمت ما داشتم آب میشدم از خجالت به زور و زحمت در حالی که سرمون پایین بود زیر اونهمه چشم رفتیم تو دنبال جا گشتیم همه پر بودن همینجور داشتم نگاه میکردم که یهو چشمم خورد به.... خودش بود محمد بود داداش طاها ابروهام بالا رفتن دیدم دوستش بهش یه چیزی گفت اونم سرشو برگردوند سمت من ابروهای اونم بالا رفتن یه لبخند اومد روی لبش و اروم سلام کرد منم با یه لبخند محجوب سرمو تکون دادم چشمم افتاد به دوتا صندلیه خالی دقیقا کنار محمد بقیه ی جاهارم نگاه کردم هیچ جا خالی نبود فقط همون دوتا بودن سرگردون به مریم نگاه کردم _مریم فقط اونجا خالیه بهش نشون دادم مریم_ خب حالا بریم بشینیم دو نفری رفتیم همون سمت من جلو بودم و مریم پشت سرم پس وقتی رسیدیم من دقیقا مونده بودم جلوی صندلی کناریه محمدمستاصل داشتم به صندلی نگاه میکردم که محمد برگشت نگاهم کرد محمد_ بفرمایید بشینید _ ببخشید اروم نشستم و تا جایی که میشد ازش فاصله گرفتم بدبختی صندلیا به هم چسبیده بودن محمد_ خواهش میکنم صدای گوشیم بلند شد از کیفم در آوردمش نازنین بود گذاشتم رو گوشم _ سلام نازنین جون نازنین_ سلام عزیزم خوبی؟ چه خبر رسیدین دانشگاه؟ _ ممنون تو خوبی؟ آره الان دانشگاهیم نازنین_ ممنونم عزیزم. سر کلاسی؟ _ آره ولی استاد نیست نازنین_ اشکال نداره الان میاد. میگم راستی محمدو ندیدی تو دانشگاه صدامو آروم کردم _ چرا ایشونم همینجا نشستن نازنین باخنده_ همینجا کجاست؟ _ کنارم رو صندلی نازنین_ محمد کنارت نشسته؟ به قلم : zeinab.z ادامه دارد.....
🌹 •{حــجـآبـــ مــن}•🤩 نازنین_ محمد کنارت نشسته؟ آرومتر چرا جیغ میکشی گوشم کر شد. آره فکر کنم محمد فهمیده بود دارم راجع به اون حرف میزنم آخه یه بار که برگشتم سمتش دیدم داره لبشو میگزه معلوم بود سعی داره جلوی خندشو بگیره خدا بگم چیکارت نکنه نازنین آبرو برام نزاشتی از اونطرف خط صدای خنده ی نازنین و طاها اومد _ ای نامرد صدامو گذاشتی رو اسپیکر آقا طاها هم گوش داد؟ خندید_ آره. با عرض معذرت در زدن. استاد اومد داخل _ استاد اومد. فعال خداحافظ طبق معمول قبل از اینکه صدای خداحافظیش بیاد قطع کردم گوشیو گذاشتم تو کیفم دیگه از خجالت به محمد نگاه نکردم استاد شروع کرد به حرف زدن. خودشو معرفی کرد! استاد کامرانی ! استاد کامرانی_ خب شما با من آشنا شدید حالا نوبت منه. از همینجا تک تک بلندشید اسم فامیلی سن و رشته ی تحصیلیتونو بگین کم کم بچه ها بلند میشدن خودشونو معرفی میکردن تا نوبت رسید به محمد محمد_ محمد شمس هستم 21 ساله رشته ی معماری تازه فهمیدم رشتش چیه و چند سالشه نوبت من شداز جام بلند شدم زینب_ زینب زارعی هستم 17 ساله رشته ی کامپیوتر استاد سرشو تکون داد. نشستم مریم_ مریم کریمی 17 ساله رشته ی کامپیوتر اونم نشست بالاخره همه خودشونو معرفی کردن استاد از قوانین کلاسش گفت 1 -بعد از اینکه وارد کلاس شد دیگه هیچکسو راه نمیده 2 -هر جلسه امتحان پس باید اماده باشیم 3 -از هرچیزی که سر کلاس میگه باید نکته برداری کنیم 4 -موقع درس هیچ حرفی بجز درس زده نمیشه و........... کلی چیزه دیگه که از بس زیاد بودا یادم رفت استاد کامرانی_ خب همچیزو گفتیم. یک ساعت هم از کلاس مونده پس بریم سراغ درس. کولمو باز کردم یه دفتر سیمی که روش عکس پیشی ملوس داشت و جامدادیمو در آوردم زیپ کولرو بستم جامدادیو باز کردم مثل همیشه به خودکارام نگاه کردم و رنگایی که حس کردم دلم میخواد آوردم بیرون آبی پررنگ، صورتی و بنفش... به قلم : zeinab.z ادامه دارد....