بروبچ هیئتے!
امروز هیات فراموش نشه..
+ماسڪ
+فاصله
+رعایت
🙃
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
تو می روی سفر اما روایتش با ما
روایتِ پر سوز،
پر ز غربتش با ما...
پیاده رفتن تا کربلا برای شما
و صورتی پر اشک،
آه و حسرتش با ما...
شلوغی حرم اربعین برای شما
دل و سه کنج اتاق،
اوج خلوتش با ما...💔
ضریح در بغل و بوسه ها برای شما
زهی نبود سعادت،
ملامتش با ما...
نماز عشق ، بالای سر، برای شما
و سجده های مکرر به تربتش با ما...
.
.
خوش آن دمی که ببینم که گویدم ارباب:
دلی شکسته است اینجا،
حاجتش با ما …
#اللهمالرزقنا..♥️
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
آدمها دو دستهاند؛
غیࢪتۍ و قیمتۍ
غیࢪتیۍها با "خدا" معاملھ کردند
و قیمتیۍها با "بندھ خدا"
#شهید_بࢪونسۍ🌱
•─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
هرچند با مزار غمش خو گرفته ایم🥀
اما بنا شود حرمش را بنا کنیم🤚
در شیوه مهندسی سازه حرم👷♂🕌
بر آستان قدس رضا اقتدا کنیم📿💚
گلدسته ، برج ساعت و نقاره خانه و..
یک صحن جامع حسنی دست و پا کنیم😍🌱
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#تلنگرانہ💡
دوست من؛
اون چیزےرو کـہ
مےدونےُبایدبھشعملکـنے
نبایدبزارے معلوماتت روز بہ روز
بیشتربشہ ولی بہ اعمالت
هیچےاضافہ نشہ...!
9.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+ بٰاھَرکسۍرفیقشُدَم
- تَهشمنُودورمزد :)
#جنون💜
کربلایی #حسین_ستوده🎤
ویژه#استورے
°•°ʝoɨn↓
🙏 اَللّٰــهُمـَ عَجِّـــل لِوَلیڪَ الْفَرَجـ 🙏
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
••|♥️#بیوگرافی♥️|••
سَختاستعآشقشَویویآرنَخواهد
دِلتنگحَرمبآشےواربابنَخواهد !
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
"بـہوقتعـٰاشقے"
#به_وقت_رمان😉 بریـم بـرای پــارت شـشم😍👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بریـم بـرای پــارت هفتم☺️👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•|پارت هفتم|•°
_برو بابا! من منتظر اخراجش بودم بعد تو می گی می خوای بسازیش؟!
_نمی تونم اخراجش کنم؟
_چرا اونوقت؟
_چون اوالاً این سه تا رو بابا گفته حق اخراج کردنشون رو ندارم و دوما! این یکی برای سر گرمی خوبه.
پرهام دیگه حرفی نزد و من هم مشغول رسیدگی به آمار و ارقام بازدهی شرکت و مقایسه شون با ماه های قبل و.... شدم و او که دید حسابی سرم شلوغه بدون هیچ حرفی از جاش برخاست و از اتاق خارج شد.
تا ظهر مشغول رسیدگی به همون چندتا برگه و گفت و گوی تلفنی با سعیدی مدیر عامل کارخونه بودم.
هر چه به آخر ماه نزدیک تر می شد یم وقت من هم تو ی شرکت بیشتر پر می شد و بعضی وقتا هم تا شب شرکت می موندم.
به خصوص تو ی فصل زمستان که روزا کوتاه تر بود و تا چشم به هم می زدم شب می شد.
بابا همیشه تو ی کارخونه بود و خیلی کم به دفتر مرکزی سر می زد و می شد گفت فقط روزایی که برا ی بستن قرداد بهش نیاز
بود و وقتایی که من نبودم به اینجا سر می زد.
همیشه می گفت دوست دارم تو ی کارخونه باشم چون دیدن چرخیدن چرخ تولید و سر کار بودن کارگرا بهم آرامش می ده.
ولی من بر عکس او دفتر لوکس و مجلل خودم رو به محیط پر سرو صدای کارخونه ترجیح می دادم.
اونروز هم تا دیر وقت شرکت موندم و ناهار رو هم کنار پرهام تو ی شرکت خوردم.
پرهام همیشه از خداش بود کارمندا برن و به قول خودش با منشی جونش راحت باشه.
حتی چند باری هم که فقط من و پرهام و منشی توی شرکت بودیم و من منشی رو کار داشتم می دیدم نیست و حدس می زدم
توی اتاق پرهام باشه و من بی خیال کاری که باهاش داشتم می شدم.
شبش با مامان و بابا و آوا سر میز شام نشسته بودم و با ولع از خورشت بادمجونی که مامان پخته بود می خوردم و حواسم هم به آوا بود که بیشتر از اینکه شام بخور ه سرش توی گوشیش بود.
به بابا که با عشق و علاقه رو ی بشقاب مامان گوشت می ذاشت و حواسش به خودشون بود نگاه کردم.
با اینکه سی و خورده ای سال از زندگی مشترکشون می گذشت ولی هنوز هم مثل تازه عروس دومادا همو دوست داشتن و به هم ابراز علتقه می کردن.
مامان وقتی دید حواسم بهشونه به روم لبخند زد و گفت:وقتی می بینم به جای اینکه برای خانومت لقمه بگیر ی، مثل آدمای قحطی زده به جون غذا می افتی و بقیه رو نگاه می کنی...
نذاشتم مامان حرفش رو ادامه بده و وسط حرفش پریدم: _مامان جان بذار این غذا رو کوفت کنم بعد به جونم غر بزن که چرا زن نمی گیرم.
مامان که دید من همین اول کار شمشیر رو از رو بستم و قرار نیست به حرفش گوش کنم دیگه حرف ی نزد و مشغول خوردن شامش شد.
بابا رو به آوا گفت:آوا خانم نم ی خواد شامش رو به جای دنیای مجاز ی با ما بخوره؟
با این حرف بابا آوا که سرش توی گوش یش بود با دستپاچگی گفت:ها... چی... چرا!
بابا خند ید و گفت:پس گوشی رو کنار بزار و بیا توی جمع ما.
آوا بدون هیچ حرفی گوشیش رو کنار گذاشت و خودش را با خوردن سالادش مشغول کرد.
به باهوش ی بابا لبخند زدم و قاشق پر از غذا رو تو ی دهنم جا دادم که در همین حال بابا رو به من پرس ید :آراد کِی قرار بستن قرارداد رو با آقای زند می زاری؟
غذای توی دهنم رو قورت دادم و جواب دادم:این دو روزه سرم خیلی شلوغ بود فردا باهاش تماس می گیرم و برای هفته ی بعد قرار رو میزارم.
_خوبه! راستی نظرت در مورد کارمندای جد ید چیه؟