eitaa logo
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
476 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
🧕🏻 😊 😷✌️ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
بروبچ هیئتے! امروز هیات فراموش نشه.. +ماسڪ +فاصله +رعایت 🙃 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
تو می روی سفر اما روایتش با ما روایتِ پر سوز، پر ز غربتش با ما... پیاده رفتن تا کربلا برای شما و صورتی پر اشک، آه و حسرتش با ما... شلوغی حرم اربعین برای شما دل و سه کنج اتاق، اوج خلوتش با ما...💔 ضریح در بغل و بوسه ها برای شما زهی نبود سعادت، ملامتش با ما... نماز عشق ، بالای سر، برای شما و سجده های مکرر به تربتش با ما... . . خوش آن دمی که ببینم که گویدم ارباب: دلی شکسته است اینجا، حاجتش با ما … ..♥️ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
آدم‌ها دو دسته‌اند؛ غیࢪتۍ و قیمتۍ غیࢪتیۍها با "خدا" معاملھ کردند و قیمتیۍها با‌ "بندھ خدا" 🌱 •─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
هرچند با مزار غمش خو گرفته ایم🥀 اما بنا شود حرمش را بنا کنیم🤚 در شیوه مهندسی سازه حرم👷‍♂🕌 بر آستان قدس رضا اقتدا کنیم📿💚 گلدسته ، برج ساعت و نقاره خانه و.. یک صحن جامع حسنی دست و پا کنیم😍🌱 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💡 دوست من؛ اون چیزےرو کـہ مےدونےُبایدبھش‌عمل‌کـنے نبایدبزارے معلوماتت روز بہ روز بیشتربشہ ولی بہ اعمالت هیچےاضافہ نشہ...!
9.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+ بٰاھَرکسۍ‌رفیق‌شُدَم - تَهش‌منُودورم‌زد :) 💜 کربلایی 🎤 ویژه °•°ʝoɨn↓ 🙏 اَللّٰــهُمـَ عَجِّـــل لِوَلیڪَ الْفَرَجـ 🙏 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
••|♥️♥️|•• سَخت‌است‌عآشق‌شَوی‌و‌یآر‌نَخواهد دِلتنگ‌حَرم‌بآشےو‌ارباب‌نَخواهد ! ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•|پارت هفتم|•° _برو بابا! من منتظر اخراجش بودم بعد تو می گی می خوای بسازیش؟! _نمی تونم اخراجش کنم؟ _چرا اونوقت؟ _چون اوالاً این سه تا رو بابا گفته حق اخراج کردنشون رو ندارم و دوما! این یکی برای سر گرمی خوبه. پرهام دیگه حرفی نزد و من هم مشغول رسیدگی به آمار و ارقام بازدهی شرکت و مقایسه شون با ماه های قبل و.... شدم و او که دید حسابی سرم شلوغه بدون هیچ حرفی از جاش برخاست و از اتاق خارج شد. تا ظهر مشغول رسیدگی به همون چندتا برگه و گفت و گوی تلفنی با سعیدی مدیر عامل کارخونه بودم. هر چه به آخر ماه نزدیک تر می شد یم وقت من هم تو ی شرکت بیشتر پر می شد و بعضی وقتا هم تا شب شرکت می موندم. به خصوص تو ی فصل زمستان که روزا کوتاه تر بود و تا چشم به هم می زدم شب می شد. بابا همیشه تو ی کارخونه بود و خیلی کم به دفتر مرکزی سر می زد و می شد گفت فقط روزایی که برا ی بستن قرداد بهش نیاز بود و وقتایی که من نبودم به اینجا سر می زد. همیشه می گفت دوست دارم تو ی کارخونه باشم چون دیدن چرخیدن چرخ تولید و سر کار بودن کارگرا بهم آرامش می ده. ولی من بر عکس او دفتر لوکس و مجلل خودم رو به محیط پر سرو صدای کارخونه ترجیح می دادم. اونروز هم تا دیر وقت شرکت موندم و ناهار رو هم کنار پرهام تو ی شرکت خوردم. پرهام همیشه از خداش بود کارمندا برن و به قول خودش با منشی جونش راحت باشه. حتی چند باری هم که فقط من و پرهام و منشی توی شرکت بودیم و من منشی رو کار داشتم می دیدم نیست و حدس می زدم توی اتاق پرهام باشه و من بی خیال کاری که باهاش داشتم می شدم. شبش با مامان و بابا و آوا سر میز شام نشسته بودم و با ولع از خورشت بادمجونی که مامان پخته بود می خوردم و حواسم هم به آوا بود که بیشتر از اینکه شام بخور ه سرش توی گوشیش بود. به بابا که با عشق و علاقه رو ی بشقاب مامان گوشت می ذاشت و حواسش به خودشون بود نگاه کردم. با اینکه سی و خورده ای سال از زندگی مشترکشون می گذشت ولی هنوز هم مثل تازه عروس دومادا همو دوست داشتن و به هم ابراز علتقه می کردن. مامان وقتی دید حواسم بهشونه به روم لبخند زد و گفت:وقتی می بینم به جای اینکه برای خانومت لقمه بگیر ی، مثل آدمای قحطی زده به جون غذا می افتی و بقیه رو نگاه می کنی... نذاشتم مامان حرفش رو ادامه بده و وسط حرفش پریدم: _مامان جان بذار این غذا رو کوفت کنم بعد به جونم غر بزن که چرا زن نمی گیرم. مامان که دید من همین اول کار شمشیر رو از رو بستم و قرار نیست به حرفش گوش کنم دیگه حرف ی نزد و مشغول خوردن شامش شد. بابا رو به آوا گفت:آوا خانم نم ی خواد شامش رو به جای دنیای مجاز ی با ما بخوره؟ با این حرف بابا آوا که سرش توی گوش یش بود با دستپاچگی گفت:ها... چی... چرا! بابا خند ید و گفت:پس گوشی رو کنار بزار و بیا توی جمع ما. آوا بدون هیچ حرفی گوشیش رو کنار گذاشت و خودش را با خوردن سالادش مشغول کرد. به باهوش ی بابا لبخند زدم و قاشق پر از غذا رو تو ی دهنم جا دادم که در همین حال بابا رو به من پرس ید :آراد کِی قرار بستن قرارداد رو با آقای زند می زاری؟ غذای توی دهنم رو قورت دادم و جواب دادم:این دو روزه سرم خیلی شلوغ بود فردا باهاش تماس می گیرم و برای هفته ی بعد قرار رو میزارم. _خوبه! راستی نظرت در مورد کارمندای جد ید چیه؟