eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
478 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧕🏻 😊 😷✌️ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
بروبچ هیئتے! امروز هیات فراموش نشه.. +ماسڪ +فاصله +رعایت 🙃 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
تو می روی سفر اما روایتش با ما روایتِ پر سوز، پر ز غربتش با ما... پیاده رفتن تا کربلا برای شما و صورتی پر اشک، آه و حسرتش با ما... شلوغی حرم اربعین برای شما دل و سه کنج اتاق، اوج خلوتش با ما...💔 ضریح در بغل و بوسه ها برای شما زهی نبود سعادت، ملامتش با ما... نماز عشق ، بالای سر، برای شما و سجده های مکرر به تربتش با ما... . . خوش آن دمی که ببینم که گویدم ارباب: دلی شکسته است اینجا، حاجتش با ما … ..♥️ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
آدم‌ها دو دسته‌اند؛ غیࢪتۍ و قیمتۍ غیࢪتیۍها با "خدا" معاملھ کردند و قیمتیۍها با‌ "بندھ خدا" 🌱 •─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
هرچند با مزار غمش خو گرفته ایم🥀 اما بنا شود حرمش را بنا کنیم🤚 در شیوه مهندسی سازه حرم👷‍♂🕌 بر آستان قدس رضا اقتدا کنیم📿💚 گلدسته ، برج ساعت و نقاره خانه و.. یک صحن جامع حسنی دست و پا کنیم😍🌱 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💡 دوست من؛ اون چیزےرو کـہ مےدونےُبایدبھش‌عمل‌کـنے نبایدبزارے معلوماتت روز بہ روز بیشتربشہ ولی بہ اعمالت هیچےاضافہ نشہ...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+ بٰاھَرکسۍ‌رفیق‌شُدَم - تَهش‌منُودورم‌زد :) 💜 کربلایی 🎤 ویژه °•°ʝoɨn↓ 🙏 اَللّٰــهُمـَ عَجِّـــل لِوَلیڪَ الْفَرَجـ 🙏 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
••|♥️♥️|•• سَخت‌است‌عآشق‌شَوی‌و‌یآر‌نَخواهد دِلتنگ‌حَرم‌بآشےو‌ارباب‌نَخواهد ! ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•|پارت هفتم|•° _برو بابا! من منتظر اخراجش بودم بعد تو می گی می خوای بسازیش؟! _نمی تونم اخراجش کنم؟ _چرا اونوقت؟ _چون اوالاً این سه تا رو بابا گفته حق اخراج کردنشون رو ندارم و دوما! این یکی برای سر گرمی خوبه. پرهام دیگه حرفی نزد و من هم مشغول رسیدگی به آمار و ارقام بازدهی شرکت و مقایسه شون با ماه های قبل و.... شدم و او که دید حسابی سرم شلوغه بدون هیچ حرفی از جاش برخاست و از اتاق خارج شد. تا ظهر مشغول رسیدگی به همون چندتا برگه و گفت و گوی تلفنی با سعیدی مدیر عامل کارخونه بودم. هر چه به آخر ماه نزدیک تر می شد یم وقت من هم تو ی شرکت بیشتر پر می شد و بعضی وقتا هم تا شب شرکت می موندم. به خصوص تو ی فصل زمستان که روزا کوتاه تر بود و تا چشم به هم می زدم شب می شد. بابا همیشه تو ی کارخونه بود و خیلی کم به دفتر مرکزی سر می زد و می شد گفت فقط روزایی که برا ی بستن قرداد بهش نیاز بود و وقتایی که من نبودم به اینجا سر می زد. همیشه می گفت دوست دارم تو ی کارخونه باشم چون دیدن چرخیدن چرخ تولید و سر کار بودن کارگرا بهم آرامش می ده. ولی من بر عکس او دفتر لوکس و مجلل خودم رو به محیط پر سرو صدای کارخونه ترجیح می دادم. اونروز هم تا دیر وقت شرکت موندم و ناهار رو هم کنار پرهام تو ی شرکت خوردم. پرهام همیشه از خداش بود کارمندا برن و به قول خودش با منشی جونش راحت باشه. حتی چند باری هم که فقط من و پرهام و منشی توی شرکت بودیم و من منشی رو کار داشتم می دیدم نیست و حدس می زدم توی اتاق پرهام باشه و من بی خیال کاری که باهاش داشتم می شدم. شبش با مامان و بابا و آوا سر میز شام نشسته بودم و با ولع از خورشت بادمجونی که مامان پخته بود می خوردم و حواسم هم به آوا بود که بیشتر از اینکه شام بخور ه سرش توی گوشیش بود. به بابا که با عشق و علاقه رو ی بشقاب مامان گوشت می ذاشت و حواسش به خودشون بود نگاه کردم. با اینکه سی و خورده ای سال از زندگی مشترکشون می گذشت ولی هنوز هم مثل تازه عروس دومادا همو دوست داشتن و به هم ابراز علتقه می کردن. مامان وقتی دید حواسم بهشونه به روم لبخند زد و گفت:وقتی می بینم به جای اینکه برای خانومت لقمه بگیر ی، مثل آدمای قحطی زده به جون غذا می افتی و بقیه رو نگاه می کنی... نذاشتم مامان حرفش رو ادامه بده و وسط حرفش پریدم: _مامان جان بذار این غذا رو کوفت کنم بعد به جونم غر بزن که چرا زن نمی گیرم. مامان که دید من همین اول کار شمشیر رو از رو بستم و قرار نیست به حرفش گوش کنم دیگه حرف ی نزد و مشغول خوردن شامش شد. بابا رو به آوا گفت:آوا خانم نم ی خواد شامش رو به جای دنیای مجاز ی با ما بخوره؟ با این حرف بابا آوا که سرش توی گوش یش بود با دستپاچگی گفت:ها... چی... چرا! بابا خند ید و گفت:پس گوشی رو کنار بزار و بیا توی جمع ما. آوا بدون هیچ حرفی گوشیش رو کنار گذاشت و خودش را با خوردن سالادش مشغول کرد. به باهوش ی بابا لبخند زدم و قاشق پر از غذا رو تو ی دهنم جا دادم که در همین حال بابا رو به من پرس ید :آراد کِی قرار بستن قرارداد رو با آقای زند می زاری؟ غذای توی دهنم رو قورت دادم و جواب دادم:این دو روزه سرم خیلی شلوغ بود فردا باهاش تماس می گیرم و برای هفته ی بعد قرار رو میزارم. _خوبه! راستی نظرت در مورد کارمندای جد ید چیه؟
✨دختر بسیجی °•|پارت هفتم|•° با یاد آوری آرام و حاضر جوابیش و حالی که از هم دیگه گرفته بودیم لبخند ی ناخواسته روی لبم نشست که از چشمای تیز بین مامان پنهون نموند و جواب دادم :هنوز که کارشون رو ندیدم، باید یه مدت کار کنن تا بفهمم چجورین. _دختره، دختر باهوشی به نظر می رسید، توی مصاحبه که رو دست همه زد. _تازه امروز دیدمش نظری در موردش ندارم. با گفتن این حرف لیوان آب رو سر کشیدم و بعد تشکر از مامان به اتاقم رفتم و به تماس سایه جواب دادم. مدتی رو سایه حرف زدم و او از هر دری گفت و من بی حوصله به حرفاش گوش دادم تا اینکه خودش متوجه شد خسته ام و حوصله ندارم که خداحافظی کرد و من هم راحت گرفتم و خوابیدم. اونروز هم طبق معمول ساعت9 به شرکت رفتم. شرکت شامل پنج تا اتاق می شد که توی سه تاش، سه یا چهارتا کارمند مشغول به کار بودن و دو اتاق د یگه هم مخصوص و من و پرهام بود. داخل سالن بزرگش هم پنج تا میز کار قرار داشت که پشت یکیش منشی نشسته بود و چهارتای دیگه اش رو هم دخترای جوون و سینگل پر کرده بودن و به تلفن ها جواب می دادن. به محض ورودم به شرکت چشمم به دختر چادری ای افتاد که پشت به من و روبه روی میز منشی وایستاده بود و باهاش حرف میزد از چادر سرش به راحتی می شد حدس زد که این باید آرام باشه یعنی غیر از او کسی توی شرکت چادری نبود و از بین هشت کارمند زن به جز او همه بی حجاب بودن. از این که من رو دست انداخته بود عصبی شدم و با عصبانیت به سمت میز منشی قدمهای بلند برداشتم. نازی تا چشمش به من و قیافه ی عصبیم افتاد از جاش بلند شد و رو به من با ترس سالم کرد ولی آرام خیلی خونسرد به صورتم چشم دوخت و با همون لحن خونسرد و خالی از احساسش بهم سالم کرد. کارمندایی که تو ی سالن در رفت و آمد بودن با تعجب به من نگاه می کردن و می خواستن ببینن علت عصبانیتم چیه! با این که ظاهرشون این رو نشون نمی داد ولی عمق نگاهشون این رو فریاد می زد! بی توجه به نگاه کنجکاو و خیره شون رو به آرام غریدم:تو ی اتاقم منتظرتم. با قدمای بلند وارد اتاقم شدم و در رو براش باز گذاشتم و صدای نازی رو شنیدم که گفت:خدا به دادت برسه! معلوم نیست چی شده که این همه عصبیه. پشت میز کارم نشستم که تقه ای به در باز اتاق زد و وارد اتاق شد. وقتی دیدم خیال بستن در رو نداره بهش توپیدم:یعنی نمی دونی وقتی وارد اتاق می شی باید در رو ببندی؟ در اتاق رو بست و دو قدم از در فاصله گرفت و وسط اتاق وایستاد. به پشتی صندلیم تکیه دادم و گفتم:چرا فکر می کنی می تونی من رو به باز ی بگیری ؟ مگه من نگفتم این ریختی توی این شرکت نبینمت؟ _ولی من تا جایی که یادمه گفتین این ریختی به شرکت شما نیام. _خب؟پس چرا اومدی؟ _آخه تا جایی که من اطلاع دارم این شرکت سند شش دونگش به اسم آقای منصور جاویده نه شما! با عصبانیت از جام برخاستم و گفتم: من مد یر عامل اینجام پس اینجا مال منه و جای آدمای عقب افتاده و زبون درازی مثل تو نیست. جلو تر اومد و با لحن خودم جواب داد: اتفاقا منم حاضر نیستم اینجا و با آدمایی کار کنم که به جای رسیدن به کار خودشون به طرز پوشش کارمنداشون گیر می دن و به جای دیدن میزان کارکردشون هیکلشون رو دید می زنن! _چه خوب پس خودت هم فهمید ی که اینجا جای تو نیست.
😃 امیدواریم راضی باشید🌹
📌 خوب نگاه ڪنید بہ چهره هاشان آن ها ڪہ تنها بہ زبان نگفتند انی حرب لمن حاربکم... عاشورا را درڪ ڪردند و ڪوشیدند و مصداق " الذین بذلوا مهجهم دون الحسین علیه السلام " شدند ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
مهدی رسولی.mp3
3.24M
💔 ایشالا سال بعــد کربلائیم ایشالا که با مهدی‌عج می‌آئیم💚 رزق اول صبح تون ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
4_484897422556790953.mp3
1.72M
دوشنبه روز زیارتی 🌸امام حسن علیه السلام 🌸امام حسین علیه السلام دعا🤲 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
‌‌المُحبُ دائِمُ الإشتياقِ إلى المَحبوب! حيناً بَعدَ حين... وَ لَحظةً بَعد لَحظة... ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
4_6023676265247017083.mp3
27.8M
خواب میدیدم… که کنار ضریح تو؛ اشکای نم نم بارون میشه من تو رویام میدیدم که دلم توی صحنِ تو آقا؛ مهمون میشه! خواب می دیدم منو اشک و حرم؛ تا سحر میمونیم تنهای تنها… من میگفتم همه درد و دلاموُ؛ کنار ضریحت با تو آقا…  🎙 با نوای کربلایی ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
5f7784f7d234bcc4e2ad32c3_5869397140432499122.mp3
5.2M
🍃نفسم تسبیحه اگه من برای توگریه کنم 🍃بده اشکی آقا برا کربلای تو گریه کنم 🎤 سید مجید_بنی فاطمه 💔 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
چشمام که می‌بندم حرمت می‌بینم - @Maddahionlin.mp3
5.13M
❁چشامو که میبندم حرمتو میبینم ❁توی خیالم آقا کنار تو میشینم 🎤 حاج ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─