eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
478 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃دست ما با قلم سازگارتر است تا با ✨ تفنگ ، اما آنجا که شیطان و اولیای 🍃 او با تفنگ بر جهان و جهانیان ✨ حاکمیت یافته اند، ما را چاره ای ✨دیگر نیست مگر آن که تفنگ برداریم و از ✨ حق و عدالت و مظلومین دفاع کنیم. سید مرتضی آوینی✨ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍کلّ عمرش در حال جهاد بود و اکثر کشورها رفت ولی هیچ حقّ ماموریتی و هیچ هدیه ای نگرفت ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ 🌹به وقت شهادت... ❤️جهان_پهلوان 🌷 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌷 🌷 🔹️(ره) 🔹️ 🔹️ 🔹️ 🔹️ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
✍️مال را بی استفاده نکن!لطفا! ★ــــــ★ــــــ★ــــــ★ (۱۱) ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
🔹️قرار بود راهت را ادامه دهیم اما ... ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
سَنگَرَٺ‌خالۍنیسٺـ...!! توخودَت‌عشقۍوڪارَت‌هم‌عشق!! توخودَت‌بوۍبهارۍو دلم‌مَستِ‌تو‌اسٺ!! عاشقم!!عاشقِ‌لبخندِ‌تواَم‌تابہ‌ابد! حال‌ڪه‌آرام‌گرفتۍبہ‌پیشِ‌ارباب!! توبگو!!توبگو!!من‌چہ‌کنم!! بادلِ‌ویرانہ‌ی‌خود؛ازفِراقَت‌سردار؟ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧕🏻 😊 😷✌️ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
بروبچ هیئتے! امروز هیات فراموش نشه.. +ماسڪ +فاصله +رعایت 🙃 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
تو می روی سفر اما روایتش با ما روایتِ پر سوز، پر ز غربتش با ما... پیاده رفتن تا کربلا برای شما و صورتی پر اشک، آه و حسرتش با ما... شلوغی حرم اربعین برای شما دل و سه کنج اتاق، اوج خلوتش با ما...💔 ضریح در بغل و بوسه ها برای شما زهی نبود سعادت، ملامتش با ما... نماز عشق ، بالای سر، برای شما و سجده های مکرر به تربتش با ما... . . خوش آن دمی که ببینم که گویدم ارباب: دلی شکسته است اینجا، حاجتش با ما … ..♥️ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
آدم‌ها دو دسته‌اند؛ غیࢪتۍ و قیمتۍ غیࢪتیۍها با "خدا" معاملھ کردند و قیمتیۍها با‌ "بندھ خدا" 🌱 •─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
هرچند با مزار غمش خو گرفته ایم🥀 اما بنا شود حرمش را بنا کنیم🤚 در شیوه مهندسی سازه حرم👷‍♂🕌 بر آستان قدس رضا اقتدا کنیم📿💚 گلدسته ، برج ساعت و نقاره خانه و.. یک صحن جامع حسنی دست و پا کنیم😍🌱 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💡 دوست من؛ اون چیزےرو کـہ مےدونےُبایدبھش‌عمل‌کـنے نبایدبزارے معلوماتت روز بہ روز بیشتربشہ ولی بہ اعمالت هیچےاضافہ نشہ...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+ بٰاھَرکسۍ‌رفیق‌شُدَم - تَهش‌منُودورم‌زد :) 💜 کربلایی 🎤 ویژه °•°ʝoɨn↓ 🙏 اَللّٰــهُمـَ عَجِّـــل لِوَلیڪَ الْفَرَجـ 🙏 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
••|♥️♥️|•• سَخت‌است‌عآشق‌شَوی‌و‌یآر‌نَخواهد دِلتنگ‌حَرم‌بآشےو‌ارباب‌نَخواهد ! ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•|پارت هفتم|•° _برو بابا! من منتظر اخراجش بودم بعد تو می گی می خوای بسازیش؟! _نمی تونم اخراجش کنم؟ _چرا اونوقت؟ _چون اوالاً این سه تا رو بابا گفته حق اخراج کردنشون رو ندارم و دوما! این یکی برای سر گرمی خوبه. پرهام دیگه حرفی نزد و من هم مشغول رسیدگی به آمار و ارقام بازدهی شرکت و مقایسه شون با ماه های قبل و.... شدم و او که دید حسابی سرم شلوغه بدون هیچ حرفی از جاش برخاست و از اتاق خارج شد. تا ظهر مشغول رسیدگی به همون چندتا برگه و گفت و گوی تلفنی با سعیدی مدیر عامل کارخونه بودم. هر چه به آخر ماه نزدیک تر می شد یم وقت من هم تو ی شرکت بیشتر پر می شد و بعضی وقتا هم تا شب شرکت می موندم. به خصوص تو ی فصل زمستان که روزا کوتاه تر بود و تا چشم به هم می زدم شب می شد. بابا همیشه تو ی کارخونه بود و خیلی کم به دفتر مرکزی سر می زد و می شد گفت فقط روزایی که برا ی بستن قرداد بهش نیاز بود و وقتایی که من نبودم به اینجا سر می زد. همیشه می گفت دوست دارم تو ی کارخونه باشم چون دیدن چرخیدن چرخ تولید و سر کار بودن کارگرا بهم آرامش می ده. ولی من بر عکس او دفتر لوکس و مجلل خودم رو به محیط پر سرو صدای کارخونه ترجیح می دادم. اونروز هم تا دیر وقت شرکت موندم و ناهار رو هم کنار پرهام تو ی شرکت خوردم. پرهام همیشه از خداش بود کارمندا برن و به قول خودش با منشی جونش راحت باشه. حتی چند باری هم که فقط من و پرهام و منشی توی شرکت بودیم و من منشی رو کار داشتم می دیدم نیست و حدس می زدم توی اتاق پرهام باشه و من بی خیال کاری که باهاش داشتم می شدم. شبش با مامان و بابا و آوا سر میز شام نشسته بودم و با ولع از خورشت بادمجونی که مامان پخته بود می خوردم و حواسم هم به آوا بود که بیشتر از اینکه شام بخور ه سرش توی گوشیش بود. به بابا که با عشق و علاقه رو ی بشقاب مامان گوشت می ذاشت و حواسش به خودشون بود نگاه کردم. با اینکه سی و خورده ای سال از زندگی مشترکشون می گذشت ولی هنوز هم مثل تازه عروس دومادا همو دوست داشتن و به هم ابراز علتقه می کردن. مامان وقتی دید حواسم بهشونه به روم لبخند زد و گفت:وقتی می بینم به جای اینکه برای خانومت لقمه بگیر ی، مثل آدمای قحطی زده به جون غذا می افتی و بقیه رو نگاه می کنی... نذاشتم مامان حرفش رو ادامه بده و وسط حرفش پریدم: _مامان جان بذار این غذا رو کوفت کنم بعد به جونم غر بزن که چرا زن نمی گیرم. مامان که دید من همین اول کار شمشیر رو از رو بستم و قرار نیست به حرفش گوش کنم دیگه حرف ی نزد و مشغول خوردن شامش شد. بابا رو به آوا گفت:آوا خانم نم ی خواد شامش رو به جای دنیای مجاز ی با ما بخوره؟ با این حرف بابا آوا که سرش توی گوش یش بود با دستپاچگی گفت:ها... چی... چرا! بابا خند ید و گفت:پس گوشی رو کنار بزار و بیا توی جمع ما. آوا بدون هیچ حرفی گوشیش رو کنار گذاشت و خودش را با خوردن سالادش مشغول کرد. به باهوش ی بابا لبخند زدم و قاشق پر از غذا رو تو ی دهنم جا دادم که در همین حال بابا رو به من پرس ید :آراد کِی قرار بستن قرارداد رو با آقای زند می زاری؟ غذای توی دهنم رو قورت دادم و جواب دادم:این دو روزه سرم خیلی شلوغ بود فردا باهاش تماس می گیرم و برای هفته ی بعد قرار رو میزارم. _خوبه! راستی نظرت در مورد کارمندای جد ید چیه؟
✨دختر بسیجی °•|پارت هفتم|•° با یاد آوری آرام و حاضر جوابیش و حالی که از هم دیگه گرفته بودیم لبخند ی ناخواسته روی لبم نشست که از چشمای تیز بین مامان پنهون نموند و جواب دادم :هنوز که کارشون رو ندیدم، باید یه مدت کار کنن تا بفهمم چجورین. _دختره، دختر باهوشی به نظر می رسید، توی مصاحبه که رو دست همه زد. _تازه امروز دیدمش نظری در موردش ندارم. با گفتن این حرف لیوان آب رو سر کشیدم و بعد تشکر از مامان به اتاقم رفتم و به تماس سایه جواب دادم. مدتی رو سایه حرف زدم و او از هر دری گفت و من بی حوصله به حرفاش گوش دادم تا اینکه خودش متوجه شد خسته ام و حوصله ندارم که خداحافظی کرد و من هم راحت گرفتم و خوابیدم. اونروز هم طبق معمول ساعت9 به شرکت رفتم. شرکت شامل پنج تا اتاق می شد که توی سه تاش، سه یا چهارتا کارمند مشغول به کار بودن و دو اتاق د یگه هم مخصوص و من و پرهام بود. داخل سالن بزرگش هم پنج تا میز کار قرار داشت که پشت یکیش منشی نشسته بود و چهارتای دیگه اش رو هم دخترای جوون و سینگل پر کرده بودن و به تلفن ها جواب می دادن. به محض ورودم به شرکت چشمم به دختر چادری ای افتاد که پشت به من و روبه روی میز منشی وایستاده بود و باهاش حرف میزد از چادر سرش به راحتی می شد حدس زد که این باید آرام باشه یعنی غیر از او کسی توی شرکت چادری نبود و از بین هشت کارمند زن به جز او همه بی حجاب بودن. از این که من رو دست انداخته بود عصبی شدم و با عصبانیت به سمت میز منشی قدمهای بلند برداشتم. نازی تا چشمش به من و قیافه ی عصبیم افتاد از جاش بلند شد و رو به من با ترس سالم کرد ولی آرام خیلی خونسرد به صورتم چشم دوخت و با همون لحن خونسرد و خالی از احساسش بهم سالم کرد. کارمندایی که تو ی سالن در رفت و آمد بودن با تعجب به من نگاه می کردن و می خواستن ببینن علت عصبانیتم چیه! با این که ظاهرشون این رو نشون نمی داد ولی عمق نگاهشون این رو فریاد می زد! بی توجه به نگاه کنجکاو و خیره شون رو به آرام غریدم:تو ی اتاقم منتظرتم. با قدمای بلند وارد اتاقم شدم و در رو براش باز گذاشتم و صدای نازی رو شنیدم که گفت:خدا به دادت برسه! معلوم نیست چی شده که این همه عصبیه. پشت میز کارم نشستم که تقه ای به در باز اتاق زد و وارد اتاق شد. وقتی دیدم خیال بستن در رو نداره بهش توپیدم:یعنی نمی دونی وقتی وارد اتاق می شی باید در رو ببندی؟ در اتاق رو بست و دو قدم از در فاصله گرفت و وسط اتاق وایستاد. به پشتی صندلیم تکیه دادم و گفتم:چرا فکر می کنی می تونی من رو به باز ی بگیری ؟ مگه من نگفتم این ریختی توی این شرکت نبینمت؟ _ولی من تا جایی که یادمه گفتین این ریختی به شرکت شما نیام. _خب؟پس چرا اومدی؟ _آخه تا جایی که من اطلاع دارم این شرکت سند شش دونگش به اسم آقای منصور جاویده نه شما! با عصبانیت از جام برخاستم و گفتم: من مد یر عامل اینجام پس اینجا مال منه و جای آدمای عقب افتاده و زبون درازی مثل تو نیست. جلو تر اومد و با لحن خودم جواب داد: اتفاقا منم حاضر نیستم اینجا و با آدمایی کار کنم که به جای رسیدن به کار خودشون به طرز پوشش کارمنداشون گیر می دن و به جای دیدن میزان کارکردشون هیکلشون رو دید می زنن! _چه خوب پس خودت هم فهمید ی که اینجا جای تو نیست.