فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+ بٰاھَرکسۍرفیقشُدَم
- تَهشمنُودورمزد :)
#جنون💜
کربلایی #حسین_ستوده🎤
ویژه#استورے
°•°ʝoɨn↓
🙏 اَللّٰــهُمـَ عَجِّـــل لِوَلیڪَ الْفَرَجـ 🙏
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
••|♥️#بیوگرافی♥️|••
سَختاستعآشقشَویویآرنَخواهد
دِلتنگحَرمبآشےواربابنَخواهد !
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بریـم بـرای پــارت شـشم😍👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بریـم بـرای پــارت هفتم☺️👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•|پارت هفتم|•°
_برو بابا! من منتظر اخراجش بودم بعد تو می گی می خوای بسازیش؟!
_نمی تونم اخراجش کنم؟
_چرا اونوقت؟
_چون اوالاً این سه تا رو بابا گفته حق اخراج کردنشون رو ندارم و دوما! این یکی برای سر گرمی خوبه.
پرهام دیگه حرفی نزد و من هم مشغول رسیدگی به آمار و ارقام بازدهی شرکت و مقایسه شون با ماه های قبل و.... شدم و او که دید حسابی سرم شلوغه بدون هیچ حرفی از جاش برخاست و از اتاق خارج شد.
تا ظهر مشغول رسیدگی به همون چندتا برگه و گفت و گوی تلفنی با سعیدی مدیر عامل کارخونه بودم.
هر چه به آخر ماه نزدیک تر می شد یم وقت من هم تو ی شرکت بیشتر پر می شد و بعضی وقتا هم تا شب شرکت می موندم.
به خصوص تو ی فصل زمستان که روزا کوتاه تر بود و تا چشم به هم می زدم شب می شد.
بابا همیشه تو ی کارخونه بود و خیلی کم به دفتر مرکزی سر می زد و می شد گفت فقط روزایی که برا ی بستن قرداد بهش نیاز
بود و وقتایی که من نبودم به اینجا سر می زد.
همیشه می گفت دوست دارم تو ی کارخونه باشم چون دیدن چرخیدن چرخ تولید و سر کار بودن کارگرا بهم آرامش می ده.
ولی من بر عکس او دفتر لوکس و مجلل خودم رو به محیط پر سرو صدای کارخونه ترجیح می دادم.
اونروز هم تا دیر وقت شرکت موندم و ناهار رو هم کنار پرهام تو ی شرکت خوردم.
پرهام همیشه از خداش بود کارمندا برن و به قول خودش با منشی جونش راحت باشه.
حتی چند باری هم که فقط من و پرهام و منشی توی شرکت بودیم و من منشی رو کار داشتم می دیدم نیست و حدس می زدم
توی اتاق پرهام باشه و من بی خیال کاری که باهاش داشتم می شدم.
شبش با مامان و بابا و آوا سر میز شام نشسته بودم و با ولع از خورشت بادمجونی که مامان پخته بود می خوردم و حواسم هم به آوا بود که بیشتر از اینکه شام بخور ه سرش توی گوشیش بود.
به بابا که با عشق و علاقه رو ی بشقاب مامان گوشت می ذاشت و حواسش به خودشون بود نگاه کردم.
با اینکه سی و خورده ای سال از زندگی مشترکشون می گذشت ولی هنوز هم مثل تازه عروس دومادا همو دوست داشتن و به هم ابراز علتقه می کردن.
مامان وقتی دید حواسم بهشونه به روم لبخند زد و گفت:وقتی می بینم به جای اینکه برای خانومت لقمه بگیر ی، مثل آدمای قحطی زده به جون غذا می افتی و بقیه رو نگاه می کنی...
نذاشتم مامان حرفش رو ادامه بده و وسط حرفش پریدم: _مامان جان بذار این غذا رو کوفت کنم بعد به جونم غر بزن که چرا زن نمی گیرم.
مامان که دید من همین اول کار شمشیر رو از رو بستم و قرار نیست به حرفش گوش کنم دیگه حرف ی نزد و مشغول خوردن شامش شد.
بابا رو به آوا گفت:آوا خانم نم ی خواد شامش رو به جای دنیای مجاز ی با ما بخوره؟
با این حرف بابا آوا که سرش توی گوش یش بود با دستپاچگی گفت:ها... چی... چرا!
بابا خند ید و گفت:پس گوشی رو کنار بزار و بیا توی جمع ما.
آوا بدون هیچ حرفی گوشیش رو کنار گذاشت و خودش را با خوردن سالادش مشغول کرد.
به باهوش ی بابا لبخند زدم و قاشق پر از غذا رو تو ی دهنم جا دادم که در همین حال بابا رو به من پرس ید :آراد کِی قرار بستن قرارداد رو با آقای زند می زاری؟
غذای توی دهنم رو قورت دادم و جواب دادم:این دو روزه سرم خیلی شلوغ بود فردا باهاش تماس می گیرم و برای هفته ی بعد قرار رو میزارم.
_خوبه! راستی نظرت در مورد کارمندای جد ید چیه؟
✨دختر بسیجی
°•|پارت هفتم|•°
با یاد آوری آرام و حاضر جوابیش و حالی که از هم دیگه گرفته بودیم لبخند ی ناخواسته روی لبم نشست که از چشمای تیز بین
مامان پنهون نموند و جواب دادم :هنوز که کارشون رو ندیدم، باید یه مدت کار کنن
تا بفهمم چجورین.
_دختره، دختر باهوشی به نظر می رسید، توی مصاحبه که رو دست همه زد.
_تازه امروز دیدمش نظری در موردش ندارم.
با گفتن این حرف لیوان آب رو سر کشیدم و بعد تشکر از مامان به اتاقم رفتم و به تماس سایه جواب دادم.
مدتی رو سایه حرف زدم و او از هر دری گفت و من بی حوصله به حرفاش گوش دادم تا اینکه خودش متوجه شد خسته ام و حوصله ندارم که خداحافظی کرد و من هم راحت گرفتم و خوابیدم.
اونروز هم طبق معمول ساعت9 به شرکت رفتم.
شرکت شامل پنج تا اتاق می شد که توی سه تاش، سه یا چهارتا کارمند مشغول به کار بودن و دو اتاق د یگه هم مخصوص و من و پرهام بود. داخل سالن بزرگش هم پنج تا میز کار قرار داشت که پشت یکیش منشی نشسته بود و چهارتای دیگه اش رو هم
دخترای جوون و سینگل پر کرده بودن و به تلفن ها جواب می دادن.
به محض ورودم به شرکت چشمم به دختر چادری ای افتاد که پشت به من و روبه روی میز منشی وایستاده بود و باهاش حرف میزد
از چادر سرش به راحتی می شد حدس زد که این باید آرام باشه یعنی غیر از او کسی توی شرکت چادری نبود و از بین هشت
کارمند زن به جز او همه بی حجاب بودن. از این که من رو دست انداخته بود عصبی شدم و با عصبانیت به سمت میز منشی قدمهای بلند برداشتم.
نازی تا چشمش به من و قیافه ی عصبیم افتاد از جاش بلند شد و رو به من با ترس سالم کرد ولی آرام خیلی خونسرد به صورتم چشم دوخت و با همون لحن خونسرد و خالی از احساسش بهم سالم کرد.
کارمندایی که تو ی سالن در رفت و آمد بودن با تعجب به من نگاه می کردن و می خواستن ببینن علت عصبانیتم چیه!
با این که ظاهرشون این رو نشون نمی داد ولی عمق نگاهشون این رو فریاد می زد!
بی توجه به نگاه کنجکاو و خیره شون رو به آرام غریدم:تو ی اتاقم منتظرتم.
با قدمای بلند وارد اتاقم شدم و در رو براش باز گذاشتم و صدای نازی رو شنیدم که گفت:خدا به دادت برسه! معلوم نیست چی شده که این همه عصبیه.
پشت میز کارم نشستم که تقه ای به در باز اتاق زد و وارد اتاق شد.
وقتی دیدم خیال بستن در رو نداره بهش توپیدم:یعنی نمی دونی وقتی وارد اتاق می شی باید در رو ببندی؟
در اتاق رو بست و دو قدم از در فاصله گرفت و وسط اتاق وایستاد.
به پشتی صندلیم تکیه دادم و گفتم:چرا فکر می کنی می تونی من رو به باز ی بگیری ؟ مگه من نگفتم این ریختی توی این
شرکت نبینمت؟
_ولی من تا جایی که یادمه گفتین این ریختی به شرکت شما نیام. _خب؟پس چرا اومدی؟
_آخه تا جایی که من اطلاع دارم این شرکت سند شش دونگش به اسم آقای منصور جاویده نه شما!
با عصبانیت از جام برخاستم و گفتم: من مد یر عامل اینجام پس اینجا مال منه و جای آدمای عقب افتاده و زبون درازی مثل تو نیست.
جلو تر اومد و با لحن خودم جواب داد: اتفاقا منم حاضر نیستم اینجا و با آدمایی کار کنم که به جای رسیدن به کار خودشون به
طرز پوشش کارمنداشون گیر می دن و به جای دیدن میزان کارکردشون هیکلشون رو دید می زنن! _چه خوب پس خودت هم فهمید ی که اینجا جای تو نیست.
📌 #شهدا
خوب نگاه ڪنید بہ چهره هاشان
آن ها ڪہ تنها بہ زبان نگفتند
انی حرب لمن حاربکم...
عاشورا را درڪ ڪردند
و ڪوشیدند
و مصداق " الذین بذلوا مهجهم دون الحسین علیه السلام " شدند
#ما_ملت_شهادتیم
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
مهدی رسولی.mp3
3.24M
💔 ایشالا سال بعــد کربلائیم
ایشالا که با مهدیعج میآئیم💚
#اربعین
رزق اول صبح تون
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ
📝 دلِ من آقاشو میخواد... 😢
👤 حاج محمود #کریمی
▪️ #اربعین
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
4_484897422556790953.mp3
1.72M
#روز دوشنبه روز زیارتی
🌸امام حسن علیه السلام
🌸امام حسین علیه السلام
#التماس دعا🤲
#ما_ملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
المُحبُ دائِمُ الإشتياقِ إلى المَحبوب!
حيناً بَعدَ حين...
وَ لَحظةً بَعد لَحظة...
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
4_6023676265247017083.mp3
27.8M
خواب میدیدم…
که کنار ضریح تو؛ اشکای نم نم بارون میشه
من تو رویام میدیدم که دلم توی صحنِ تو آقا؛ مهمون میشه!
خواب می دیدم
منو اشک و حرم؛ تا سحر میمونیم تنهای تنها…
من میگفتم همه درد و دلاموُ؛ کنار ضریحت با تو آقا…
🎙 با نوای کربلایی #حسین_طاهری
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
5f7784f7d234bcc4e2ad32c3_5869397140432499122.mp3
5.2M
🍃نفسم تسبیحه اگه من برای توگریه کنم
🍃بده اشکی آقا برا کربلای تو گریه کنم
🎤 سید مجید_بنی فاطمه
#احساسی
#اللهم_الرزقنا_ڪربلا 💔
#ما_ملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
چشمام که میبندم حرمت میبینم - @Maddahionlin.mp3
5.13M
⏯ #شو #اربعین
❁چشامو که میبندم حرمتو میبینم
❁توی خیالم آقا کنار تو میشینم
🎤 حاج #حسین_سیب_سرخی
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
مهدی رسولی.mp3
3.24M
💔 ایشالا سال بعــد کربلائیم
ایشالا که با مهدیعج میآئیم💚
#اربعین
#ماملت_شهادتیم
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
💔🥀🍀
دل که رنجید از کسی،خرسند کردن مشکل است
شیشه بشکسته را، پیوند کردن مشکل است
بار حمالان را بدوش خود کشیدن ننگ نیست
زیر بار منت نامرد رفتن مشکل است..
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🍁 🍁🍂
🍁تصمیم بگیر
💫با دل خوشیهاے ساده
🍁معادله پیچیدهٔ زندگے را دور بزنی...
💫در خنده اسراف ڪن
🍁و به غم پشت پا بزن...
💫با باران همآواز شو
🍁و بگذار خورشید تنت را لمس ڪند...
💫به دورهمے دوستانت نه نگو
🍁و براے بودن در شادیها بهانه نیاور...
💫گذشته را به دفتر خاطراتت بچسبان
🍁و از دلخوشیهاے بندانگشتے ساده نگذر...
💫خودت را دوست بدار
🍁و مثل صبح بعد از باران خنک باش
💫و دلپذیر ..
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
نظری کن به دلم حال دلم خوب شود
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
به یاد داشتہ باش
ڪه امروز
طݪو؏ دیگࢪۍ ندارد...🌤🌿
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
کوی حسین عرش زمین است
مطاف و کعبه دل ها همین است
اگر خیل شهیدان حلقه باشند
حسین بن علی، آن را نگین است
#ماملتامامحسینیم
#حبالحسینیجمعنا
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
شادی را " تقسیم "
خوبی را " تفهیم "
و عشق را " تقدیم " کن
برای زنده ماندن
دو خورشید لازم است
یکی در "آسمان"
و یکی در "قلب"
♥️🍃
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
'#تلنگر 💥
صــبور بــاش☝️🏽
آنــچھ برایــت پیش میآید
و آنــچھ برایــت رقم میخــورد...
بھ دســت بزرگترین
نویــسندۀ عالــم ثبت شدھ .!
او کھ بــدون اذنش...
حــتی برگی از درخــت نمیفتد🍂
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─