eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
〔رفیـق‌حواسٺ‌باشھ،خدایی‌هسٺ‌که‌میبینھ ♥️〕 ┇⤶⊗ممکن‌است‌ڪسی‌باخیراٺ و‌ حسناٺ بسیاري‌واردمحشر‌شود،‌اماچون‌حق‌الناس‌ به‌گردنِ‌اوست،کارش‌پیچیده‌می‌شود!🔐 به‌یکے‌ ناسزا گفتھ ،بھ‌ یکے‌تهمٺ‌ زده؛ مالِ‌دیگری‌را‌خورده... . درنتیجه‌ا‌زحسنات‌این‌فردکم‌میشود‌وبه‌ صاحبان‌حق‌داده‌میشود،تاراضی‌شوند! واگرحسناٺ‌وی‌کافے‌نبود،گناهِ طلبکاران برگردنِ‌وی‌می‌افتد! . چنین‌ڪسی‌درنگاهِ‌‌پیامبـراسلآم"مفلس"اسٺ┇🙃 . :) ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
تلنگرانه💡 🔸اگر به جای گفتن: دیوار موش دارد و موش گوش دارد، بگوییم: "فرشته ها در حال نوشتن هستند..." 🔸نسلی از ما متولد خواهد شد که به جای مراقبت مردم، "مراقبت خدا" را در نظر دارد! 🔺قصه از جایی تلخ شد که در گوش یکدیگر با عصبانیت خواندیم: بچه را ول کردی به امان خدا ! ماشین را ول کردی به امان خدا ! خانه را ول کردی به امان خدا ! 🔺و اینطور شد که "امانِ خدا" شد: مظهر ناامنی! ایکاش میدانستیم امن ترین جای عالم، امانِ خداست ❤️ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
- حاج‌حسین‌یکتا:🌱 بچه‌ها‌به‌خودتون‌سخت‌بگیرید . . ! که اون دنیا بهتون سخت نگیرن ، به خودتون سخت بگیرید که خدا راحت بگیره💔 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
💥 سبحان‌اللھ یعنۍ : تو از هرعیبۍ منزهۍ؛ خدا ● نڪنھ... بھ زبون‌بگیم؛سبحان‌اللھ اماقلبمون‌از رفتارِخدا؛شاڪۍباشه! ● یقین‌بھ سبحان‌اللھ.. راه‌درگیرۍبنده‌با"خدا"رو میبنده! ‌● ✨ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
💔 تو چی داری غیر از امام حسین علیه السلام؟ یکبار داد زدی مثل حضرت رقیه سلام الله علیها بعد بگی حسین به خرابه ی وجود من نیومد؟! ... ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•|پارت نهم|•° وسط باغ تاریک وایستادم و سرم رو بالا گرفتم تا قطرات ریز بارون به صورتم شلتق بزنن و تن داغم رو خنک کنن. برای اینکه دوباره با سایه تنها نباشم و از خود بی خود نشم از باغ بیرون زدم و با نشستن توی ماشینم به سمت آپارتمانی که خونه ی مجردیم توش بود حرکت کردم. خوشبختانه سایه این بار با ماشینش اومده بود و نیازی نبود که من بخوام برسونمش. با رسیدنم به خونه دوش گرفتم و بعد از خوردن مسکن رو ی تخت افتادم و خیلی زود خوابم برد. *صبح شنبه بود و آغاز یک هفته ی کاری دیگه! همون ابتدای ورودم به شرکت نازی خبر داد که پرهام اتاق آرام رو عوض کرده و خودش برای خوابوندن چک به حساب شرکت به بانک رفته. مدتی از نشستنم پشت میز کارم نگذشته بود که خانم رفاهی بعد در زدن و اجازه من وارد اتاق شد و ازم خواست زیر برگه های مربوط به پرداخت بیمه ی کار گرا رو امضا کنم.با تموم شدن کارم و امضای تمام برگه ها خانم رفاهی که جلوی میزم وایستاده بود پوشه رو از جلوم برداشت و پوشه ی دیگه ای رو روی میز گذاشت و بازش کرد. با تعجب پرس یدم:مگه اینم هست؟ _ این مال پرداخت حقوقاست. _مگه شما مسؤولشی؟ _نه! خانم محمد ی مسؤل ای ن کاره ول ی وقتی دید من برا ی گرفتن امضا اومدم پیش شما ازم خواست مال اونم بیارم تا امضا کنید . _اینو بهش بد ین و بهش بگین خودش بیاد و کارش رو انجام بده. خانم رفاهی که نزدیک به نه سال بود توی شرکت ما کار می کرد و من براش احترام قائل بودم بعد گفتن چشم پوشه رو برداشت و از اتاق خارج شد. یه جورایی هیجان داشتم که قرار بود برا ی گرفتن امضا بیاد و از کل کل کردن باهاش لذت می بردم. تقه ای به در خورد و من که می دونستم خودشه ساکت موندم و چیزی نگفتم و چند لحظه بعد صداش رو شنیدم که وقتی جوابی نشنید رو به کسی که حدس میزدم منشی باشه پرسید :آقای رئیس داخله؟ دوباره در زد که این بار جوابش رو دادم و او با بفرمایید من وارد اتاق شد و بعد سالم کردن در رو پشت سرش بست و بدون هیچ حرفی به سمتم اومد و پوشه ی توی دستش رو روی میز و مقابل من گذاشت و بازش کرد. با بی شرمی به صورتش چشم دوخته بودم و محو چشمای رنگیش شده بودم. من هر بار او رو از فاصله دور دیده بودم و هرچند چشماش برام از اون فاصله هم جذاب بودن ولی فکر نمی کردم تا ا ین حد من رو جذب خودش بکنه. بی خیال از نگاه خیره ی من که بی شرمانه بهش زل زده بودم و براندازش می کردم یه قدم به عقب برداشت و منتظر امضای من موند. با این حرکتش نگاهم رو ازش گرفتم و به برگه ی رو ی میز نگاه کردم و رو بهش گفتم:خب؟... نمی خوا ی توضیح بد ی این چیه؟ _همانطور که روی سر برگش نوشته شده می زان حقوق مهر ماه کارمندا و کارگراست به اضافه مقدار ساعت کارشون و بقیه چیزا که در صورت تایید شما به حسابشون واریز می شه و بهشون فیش می دیم. نگاهم رو از صورتش گرفتم و مشغول بررسی اعداد و ارقام شدم تا مطمعن بشم مشکلی ندارن و در همون حال گفتم:یه مقدار کارم طول می کشه اگه خواستی می تونی بشینی. بدون هیچ حرفی و از خدا خواسته روی مبل نشست و یه پاش رو رو ی پای دیگه اش انداخت و به دستاش روی زانوش خیره شد.
✨دختر بسیجی °•| پارت نهم|•° به پرروییش لبخند زدم و بی خیال به ادامه ی کارم رسیدم. خیلی دوست داشتم تو ی حساب و کتابش اشتباه کرده باشه تا حسابش رو برسم برا ی همین با دقت بیشتری همه چیز رو بررسی کردم ولی همه چی درست و دقیق بود بدون هیچ گونه کم و کسر ی. با دیدن اسم خودش و دوتا کارمند تازه استخدام شده گفتم:تو و سبحانی و رادمهر تازه یه هفته سر کار بودین با این حال حقوقتون محاسبه شده! چه توضیحی داری؟ _طبق قرار داد همه ی کارمندا و کارگرا یه ماه اول رو حقوق ندارن ولی ما فقط یه هفته است استخدام شد یم و من فکر کردم حقوق این یه هفته داده بشه و ماه بعد که یک ماه کامله حقوقمون نگه داشته بشه البته اگه شما صالح بدونین و اجازه بد ین. فکر بد ی نبود برای همین حرفی نزدم و آخرین ورق رو هم امضا کردم و همراه با بستن پوشه گفتم:این کارش تموم شد. با این حرفم از جاش برخاست و پوشه رو از رو ی میز برداشت. به پشتی صندلیم تکیه دادم و گفتم :دوست ندارم هیچ یک از کارمندا کارش رو رو ی شونه ی د یگری بندازه بنابراین همیشه خودت کارت رو انجام می د ی. با گفتن چشم به من پشت کرد و خواست به سمت در بره که بی دلیل بهش توپیدم:من بهت اجازه دادم بری؟ به سمتم برگشت و با تعجب گفت :ببخشید فکر نمی کردم چیز دیگه ای مونده باشه. _مونده!.... اینکه فردا مش باقر نمیاد و من هم مهمون دارم و تو باید کار مش باقر رو انجام بد ی. ...................._ _حالا می تونی بر ی. از اتاق خارج شدو من مجبور شدم به خاطر دروغی که یهویی برا ی اذیت کردنش به ذهنم رسیده بود مش باقر رو بخوام و بهش مرخصی اجباری بدم. بعد قانع کردن مش باقر و خوردن چایی ای که با خودش آورده بود از اتاقم خارج شدم و رو به منشی پرس یدم پرهام برگشته یا نه و وقتی گفت برگشته به سمت اتاقش پا تند بدون در زدن در اتاق رو باز کردم ولی با دیدن پرهام و دختر کارمند در حال بو سه گرفتن، سریع در اتاق رو بستم. می دونستم دختره روی بیرون اومدن نداره برای همین به اتاقم رفتم و پشت دیوار شیشه ای به تماشای شهر وایستادم و مدتی نگذشت که پرهام خودش با نیش باز به اتاقم اومد. به صورت خندانش نگاه کردم و گفتم : تو خجالت نمی کشی؟ آخه اینجا هم جای اینجور کاراست؟ _دله دیگه! شرکت و خونه حالیش نیست. حالا چیکار داشتی که گند زدی به حال خوبم؟ _به مش باقر فردا رو مرخصی اجباری دادم. _چرا؟ _برای اینکه این دختره به جاش کار کنه. _بهش گفتی باید به جای مش باقر کار کنه؟ _آره..... چیزی نگفت! _خوب کرد ی! حالا حساب کار دستش میاد. منم به سپهر سفارش کردم تا می تونه اذیتش کنه. _فردا قراره با زند قرارداد ببند یم! متن قرارداد رو آماده کرد ی؟ _یه چیزایی نوشتم تا آخر وقت آماده می شه و می دم بخونیش. _باشه فقط زودتر...
جا مانده ایم و حوصله شرح قصه نیست! تربت بیاورید :) که خاکی به سر کنیم 💔 _ حُسِیْن جانم دلتنگ کربلاتم... ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─