eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
تازه اومده بود جبهه ، یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش پرسید : " وقتی توی تیررس دشمن قرار میگیرید ، برای اینکه کشته نشی چی میگی ؟ " اون رزمنده هم که فهمیده بود که این بنده خدا تازه وارده شروع کرد به توضیح دادن : " اولا باید وضو داشته باشی ، بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی : " اللهم ارزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم راحمین " بنده خدا با تمام وجود گوش میداد ، ولی وقتی به ترجمه عربی دقت کرد ، گفت : " اخوی غریب گیر آوردی ... !؟ "😂 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفیـــق ڳوش ڪن🙃♥️ خـــدا میخاد صداٺ بزنه☺️😍🗣 نزدیک اذانه🍃🕌 بلند شو مؤمݩ😇📿 اصلا زشتھ بچھ مسلمۅݩ مۅقع نماز تۅ فضاے مجازے باشھ!!🙄😶🙊 اللّٰہ🌙💌 نٺ گوشے←"OFF"❎ نٺ الهے←"ON"✅ وقٺ عاشقیہ😍 ببینم جا نـــماز هاٺون بازه؟🤨🧐 وضـــو گرفٺید؟🤔😎 اگ جواب بݪہ هسٺ ڪہ چقد عالے😉👏💯 اݪٺمآس دعــــآ...🤲📿 اَݪݪہُمَ عَجݪ ݪِوَݪیڪَ اݪـفَرج🦋🌿 پآشـــو دیگہ 😑🏃‍♂🔪😅
وقتی تمام خبرگزاری‌ها و کانال‌ها مشغول اطلاع‌رسانی لحظه‌ای از پیکر شجریان بودند سرباز وظیفه "علی بیرامی" از پارس‌آباد مغان، حین پاسداری و تامین امنیت مرزهای شمال غربی میهن اسلامی به دست گروهک تروریستی پژاک به درجه رفیع شهادت نائل گردید و کسی چیزی نگفت...😏 *سید عرفان عبادزاده*
💠 یکی از شاگردان آقای جوادی آملی می‌گفتند: نگویید جامانده‌ایم..! کسی که قلب و روحش رفته جامانده نیست! جامانده اونی هست که عشق و طلب و زیارت و اربعین، به ذهنش هم نمی‌رسه و علاقه‌ای نداره..! اگر به هر دلیلی اشتیاق و طلب رفتن هست و شرایط جور نشده، حتما خیری بوده و ثواب نیت را برده‌اید و شاکر باشید و نگویید جامانده....🌱🌱🌱 💔💔💔💔💔☘☘ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میدونید چیه؟! اگه الان تابع‌رهبرتــ نباشی نمیتونی وقتی آقامونــ ظهور کرد ســرباز خالصش باشی☝️
خدایا ما را دریاب که‍... دیوانه تر از مجنونیم ♥️... •۳۱۳
[ثُمَّ‌ یَتُو‌بُ‌اللهُ‌ مِنْ‌بَعْدِ‌ ذٰلڪ] خدا‌ جانم‌میشوی ڪَسِ‌بےکَسی‌هایـم‌‌‌؟! ❤️
🕊 🦋 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
🕊 من براےشھادت‌اصرارنمیڪنم آنقدرڪارمیڪنم‌ڪھ‌لایق‌شھادت‌بشوم وخدامن‌رابخـــرد!
بزرگے میگہ…↓ اگہ آقـاصاحب الزمان بہ اندازه ے طرفدار داشتن تا الان ظهور کرده بودن😔♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•|پارت سیزدهم|•° برای سفارش صبحانه گوش ی رو روی گوشم گذاشتم و به آرامِ تو ی مانیتور که بر خالف دیروز آروم پشت میز کارش نشسته بود چشم دوختم. بعد اینکه از مش باقر خواستم برام چایی و بیسکوئیت بیاره گوشی رو روی تلفن گذاشتم و خیلی غیر اراد ی و ناخواسته رو ی تصویر آرام که به نظر میرسید لپش قلمبه شده کنجکاوانه زوم کردم. درست دیده بودم!چوب آب نبات چوبی از دهن آرام بیرون زده بود و با ولع آب نبات توی دهنش که لپش رو قلمبه کرده بود رو می مکید و سرش تو ی کامپی وتر روی میزش بود. به پشتی صندلی تکیه دادم و بدون اینکه چشم از مانیتور بردارم جواب سالم مش باقر رو دادم و مشغول خوردن چایی ای شدم که مش باقر روی میز گذاشته بود. به آرام نگاه کردم که حالا رو به روی مبینا که وسط اتاق وا یستاده بود وایستاد و با شیطنتی که توی چهره اش پیدا بود یه چیز ی به مبینا گفت و با خنده ای که نمی تونست کنترلش کنه بهش پشت کرد. مبینا که معلوم بود از حرفی که شنیده حرصش در اومده به طرفش حمله کرد و با چنگ زدن به مقنعه ی آرام مقنعه رو از سرش در آورد. آرام برای گرفتن مقنعه اش به طرف مبینا چرخید و پشت به دوربین قرار گرفت و من از دیدن موهای بلند دم اسبی بسته شده اش چشمام چهارتا شد و با دقت بیشتری به او که با تقال کردن موهاش رو توی هوا تکون می داد نگاه کردم. نمی دونم چی بینشون گذشت که آرام دیگه تقلایی برا ی گرفتن مقنعه اش نکرد و در عوض روی میز کار مبینا نشست و مبینا به بافتن موهاش مشغول شد. در همین حال که محو تماشای آرام بودم تلفن زنگ خورد و من با لعنت کردن کسی که بی موقع مزاحمم شده بود تلفن رو جواب دادم و صدای نازک منشی تو ی گوشم پیچید که گفت آقای حمتی مهندس کارخونه، پشت خطه! و من مجبور شدم نیم ساعتی رو با مهندس حمتی در مورد اضافه کاری و تعطیلی کارگرا برای وسط هفته که به مناسبت میلاد امام رضا (ع) تعطیلی بود صحبت کنم. با قطع کردن تلفن دوباره به مانیتور کامپیوتر چشم دوختم ولی خبر ی از آرام نبود. کالفه از جام برخاستم و برا ی رفتن به اتاق پرهام از اتاق خارج شدم و آرام رو دیدم که او هم به سمت اتاق پرهام می رفت. با رسیدنش به در اتاق بدون توجه به ناز ی که پرسیده بود چیزی لازم دارم، به سمتش رفتم و او که متوجه من نبود ضربه ای به در زد و در اتاق رو باز کرد ولی خیلی زود و ناگهانی در رو بست و با چشمای بسته به طرف من که حالا بهش رسیده بودم چرخید . با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:چیزی شده؟ او که تازه متوجه من شده بود چشماش رو باز کرد و با دیدن من دستش رو از روی دستگیره ی در برداشت و بدون اینکه جوابم رو بده از در فاصله گرفت که در همین حال در اتاق بازشد و دختر ی با آرایش غلیظ و به دنبالش پرهام از اتاق خارج شدن و من تا ته قضیه رو خوندم و فهمیدم که آرام چی دیده! دستام رو تو ی جیب شلوارم جا دادم و با پوزخند و مغرورانه به دختره که موقع رد شدن از کنار آرام با تحقیر نگاهش کرد، نگاه کردم. با رفتن دختره و تموم شدن صدای تق تق کفشای پاشنه بلندش رو به پرهام با طعنه گفتم : نمی دونستم مهمون داری؟ پرهام که متوجه کنایه ی تو ی حرفم شده بود بدون اینکه جواب من رو بده رو به آرام با عصبانیت پرسید : کاری داشتی؟ آرام بدون اینکه نگاهش کنه به روبه روش خیره شد و با پوزخند ی گوشه ی لبش گفت : اومده بودم لیستی که برای بررسی بهتون داده بودم رو بگیرم. پرهام با کلافگی وارد اتاق شد و با یه پوشه توی دستش برگشت و پوشه رو به سمت آرام گرفت و در همون حال گفت : بهت یاد ندادن بدون اجازه وارد اتاق کسی نشی؟ آرام پوشه رو از دستش گرفت و با طعنه جوابش رو داد: _نه!... همونطور که به تو خیلی چیزا رو یاد ندادن! پرهام عصبی تر خواست چیز ی بگه که مانعش شدم و گفتم : کافیه! تمومش کنین!
✨دختر بسیجی °•| پارت سیزدهم|•° رو به من با لحن آروم تر ی گفت : تو با من کاری داشتی؟ من که کاری باهاش نداشتم و همینجوری و برای دیدنش از اتاقم بیرون زده بودم خواستم چیزی بگم که پرهام دوباره رو به آرام غرید : خب دیگه! کارت رو که انجام داد ی و فضولیت رو هم کردی حالا نمی خوای بری؟ آرام به من نگاه کرد و گفت : اونش به خودم ربط داره که برم یا بمونم! پرهام با صدای آرومی جور ی که بقیه ی افراد تو ی سالن نشنون رو به آرام گفت : نکنه دلت می خواد جای اون دختره باشی که نمیری؟ آرام با عصبانیت نگاهش کرد و گفت : تا حالا آدم چندش تر از تو توی عمرم ندیدم! بدون توجه به چهره ی سرخ شده از عصبانیت پرهام پوشه ی توی دستش رو به سمت من گرفت و رو به من ادامه داد : من این رو الان لازم دارم می شه لطفا برام امضاش کنین؟ نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت اتاقم رفتم و در همون حال گفتم: بیا تا برات امضاش کنم. جلوتر از او وارد اتاق شدم و در رو برای اومدنش باز گذاشتم و او هم به دنبالم وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست. پشت میزم نشستم به پشتی صندلی تکیه دادم و به او که سمت چپم و با فاصله ازم و ایستاده بود چشم دوختم. حتی به رو ی خودش هم نمیآورد که تو ی اتاق پرهام چ ی دیده و حال پرهام رو گرفته یا اینکه از حرف پرهام اصال ناراحت شده! عجیب دلم می خواست سر به سرش بزارم و اذیتش کنم. این دختر تا به من می رسید مغرور بود و برا ی من که خودم خدای غرور بودم و همه مطعیم بودن و من بهشون بی محلی می کردم، سخت بود که بهم بی محلی کنه و با غرور باهام رفتار کنه و یه جورایی هم می خواستم تلافی رفتار تندش با پرهام رو سرش در بیارم. به پوشه ی روی میز نگاه کردم و او بدون اینکه ازش توضیح بخوام شروع به توضیح دادن کرد و گفت: این لیست تمام واریزی ها و برداشت های این هفته از حساب شرکته به همراه تاریخ و اسم کسایی که.... با جد یت سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم که حرفش رو خورد و من با اخم گفتم:من ازت توضیح خواستم؟ با اینکه او کار اشتباهی نکرده بود ولی بی دلیل ازش عصب ی بودم و او هم از نگاهم عصبانیتم رو خونده بود که حرفی نزد و سرش رو پایین انداخت. با لحن آروم تر ی گفتم:من این رو باید دقیق بررسی کنم پس همینجا می مونه. _ولی یه بار آقای سهرابی بررسیش کرده! می دونستم که بررسی این جور چیزا وظیفه ی من نیست و من فقط باید امضاش کنم ولی با این حال بهش توپیدم : ولی من می خوام خودم بررسیش کنم. در ضمن من سهرابی ( پرهام )نیستم که هر طور دلت خواست باهام حرف بزنی! چیزی نگفت و با تعجب سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد که من خیلی ناگهانی رو ی پام وایستادم و با دور زدن میز درست روبه روش قرار گرفتم. از حرکت یهوییم جا خورد و یه قدم به عقب برداشت. ولی من از رو نرفتم و همانطور که به چهره ی متعجبش خیره بودم یک قدم فاصله رو پر کردم. او باز هم چند بار عقب رفت و من هر بار فاصله ام رو باهاش پر کردم. انقدر به عقب قدم برداشت تا اینکه پاش به دیوار شیشه ا ی خورد و از حرکت وایستاد. با ترس به پشت سرش نگاه کرد و به وضوح دیدم که رنگش پرید و صورتش سفید شد. مغرورانه دستام رو تو ی جیب شلوارم جا دادم و لبخند به لب بهش زل زدم. همانطور که با وحشت به پشت سرش نگاه می کرد با تته پته گفت: چی.... چیکار می کنی؟ نگاهم رو ریز بینانه کردم و گفتم:از ارتفاع می ترسی؟ بهم نگاه کرد و با هم چشم توی چشم شد یم. نگاهم بین چشمای رنگ ی و وحشت زده اش در گردش بود و حالم لحظه به لحظه عوض می شد.
ادامه رمان فردا ان‌شاء‌الله😌
میدونید چیه؟! اگه الان تابع‌رهبرتــ نباشی نمیتونی وقتی آقامونــ ظهور کرد ســرباز خالصش باشی☝️
[ثُمَّ‌ یَتُو‌بُ‌اللهُ‌ مِنْ‌بَعْدِ‌ ذٰلڪ] خدا‌ جانم‌میشوی ڪَسِ‌بےکَسی‌هایـم‌‌‌؟! ❤️
🌸 🌱 🌼 بعضے ها میگویند : 🦋زینبے🦋 ها ڪم اند! اما آن ها ڪم نیستند! عباس ها اجازھ دیدن آنها را نمے دهند😊 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
‌عـآشـقـآنہ‌حـݪاݪ❤️🌈 روز خواستگاری دختره🧕🏻 گفت: بلد نیستم غذا درست کنم🥘 کارای خونه هم طول میکشه یاد بگیرم🙄 بچه داری هم زیاد بلد نیستم👶🏻 از ظرف شستنم بدم میاد.....🍽 پسر👱🏽‍♂️ گفت: روزه بلدی بگیری؟؟🌱 نماز بلدی بخونی؟؟🌱 قرآن خوندنو دوست داری؟🌱 دختره🧕🏻 گفت:آره پسره 👱🏽‍♂️گفت؛ همین بسه، من میخوام نصف دین و زندگیم بشی نه کنیــــــــــزم☺️ پسره👱🏽‍♂️ گفت: پس اندازم کمه😕 حقوقمم آب باریکه ست😓 خونه و ماشینم زیادی مدل بالا نیست😞 دختره🧕🏻 گفت: خدارو میشناسی؟؟؟؟؟❣ غیـــــــــرت داری؟؟؟؟؟؟❤ چشمات پاکه؟؟؟؟👀 اخلاقت خوبه؟؟؟؟؟💕 ایمانت قوی هست؟🤲🏻 پسره 👱🏽‍♂️گفت:آره☺️ دختره 🧕🏻گفت: همین بسه،بقیه رو خودمون میسازیــــــــم❤ باهمدیگه میریممم جلـــــــــــو،👫 مهم اینه... پـــــــــرِ پروازِ همدیگــــــه بشیم سمت خدا🕊 من همنفس میخوام نه عابر بانک.😊 عاشقانه.مذهبی💕 🌺ڪپےباذڪرصلواتـ‌براےفرج‌آقا ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
🔴 🔖نامه‌ے دکتر شریعتے به همسرش: "اینجا (اروپا) شهر قشنگ، ولے وحشے و سرد و بی مزه اسٺ... بیشتر زن‌ها در اینجا به صورت یڪ غاز درآمده‌اند؛ زیباتر از برژیٺ باردو و اما ارزان تر از یڪ قوطے سیگار...😔 همه شهوٺ و همه رنگ و همه بے وفایے... و بے حقیقتے و بیچارگے..." ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
مسئول ایثارگران کل سپاه خبر داد : ❤️شناسایی پیکر هفت تن از شهدای مدافع حرم در سوریه❤️ 🌸اسامی شهدای تفحص شده: 🌹شهید رضا حاجی زاده (مازندران) 🌹شهید علی عابدینی (مازندران) 🌹شهید محمد بلباسی (مازندران) 🌹شهید حسن رجایی(مازندران) •••• وبه همراه آنان 🌹شهید زکریا شیری (قزوین) 🌹شهید مجید سلمانیان (البرز) 🌹شهید مهدی نظری(خوزستان) ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
نشستم کنارش گفت: پاشو برو گفتم: چرا..؟! گفت: برو دنبال حرف‌های زمین مانده رهبر شهید فقط گریه کن نمیخواهد رَهرو میخواهد من به عشق لبخند رفتم جلو.. ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
🌹🌱 یاسیدی و مولای فکیف اصبر علی فراقک... ای سید و مولای من پس چه طور بر فراق و دوریت طاقت بیاورم؟.... ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
از‌ عارفی پرسیدند: چرا‌ هیچ‌ از عیب‌ مردم‌ سخن‌ نمیگویی؟ عارف‌ گفت: هنوز‌ از‌ محاسبه عیب‌های خودم‌ فارغ‌ نشدم‌ تا به‌ عیب‌های دیگران‌ بپردازم... ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
"شهـادت"🕊 معـطل من و تو نمــی مـانـد... تـو اگـر "سـربـاز_خـدا" نشوے، دیگرے مــی شود...👌 🌹 "شهادتــ "را مـےدهنـد ، اما به "اهل_درد"🔥 نه بی خیال ها ... فقط دم زدن از "شهدا" افتخار نیست‼️ باید زندگیمان ، حرفمان ، نگاهمان ، لقمه هایمان ، رفاقتمان ، "بوی_شهدا_را_بدهد"... عـــطر بندگی خالص براے "خــدا"... ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
✨🌹 ‌‹عبد،مقامۍست‌فراتراز عاشق ؛عبدش‌شویم :) •پناهیان‌گࢪامے ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا