فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهمصلعلےمحمدوآݪمحمدوعجݪفࢪجهمツ
خـــ♡ـــدا...
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/282263605C1f51eb36d7
17.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⋇⋆✦⋆⋇ 🕊✨⋇⋆✦⋆⋇
حرفزدنشهیدمحسنحججے
باپسرشونعلے...💔
•یہنعمتخاص
مثلداداششهیدما :)
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶
#شھیدمحمدبلباسی
شبتون فاطمے°•
عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ
مھࢪتون حسنے🌱•°
آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°`
یا زینب مدد...
نمازشب ، وضو و نماز اول وقت
یادتون نࢪه🤞🏻••
#التماسدعا♡➣
اولبخونبعدبرو.ir
بهشگفتم 📕⃝⏱
+بابکمنبخاطرخانوادمـنـمیتونمـبـیامـ دفاعازحرمـ...🔗⃝🗑
گفت:
-توےڪربلاهمـدقیقاـهمینبحثبود
یڪےگفت'خانوادم'📌⃝⚙
یڪےگفت'ڪارمـ'🗞⃝💊
یڪےگفت'زندگیمـ'📦⃝🛒
اینطورےشدڪه"امامـحسین(عـ)" تنها موند... :(
ومنواقعاجوابےنداشتمـبراےحرفش:/
#شهیدبابکنوریهریس
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
در مدتی کہ عراق بود
وقتی میخواست به کربلا برود
روی صورتش چفیه میانداخت !
مےگفت :
اگر به نامحـرم نگاه کنی
راه شهــادت بسته میشود ...
#شهیدهـادےذوالفقارے
شرطِ اول
قدم آن است
کہ مجنـون باشے✋🏽
هرکسے در بہ در خانۂ لیلا نشود... 💖
#شهــیدرضارحیمے💕
حضرت مهدى(عج)|♡
چگونگى بهره مندى از وجود من در دوران غيبتم ، همچون بهره اى است كه از خورشيد مى برند ، آن گاه كه ابر آن را از ديدگان نهان مى كند .
{ بحار الأنوار ، ج 52 ، ص 92 }
#حدیث♥️🌿
زندگی خالی نیست...🌱
مهربانی هست،🌙
سیب هست،🍎
ایمان هست...📿
آری...!☝️🏻
تا شقایق هست،♥️
زندگی باید کرد..!
#سھراب_سپھرے🌸
•﷽•
[یااباصالح المهدے]
سلام بہ تو اے گل نرگس🍃
سلام بہ تو
ڪہ در سیم خاردار گناهانمان اسیرے💔
[ساڪت شو!]
-روزے نیـم ساعـت براے
خودتان در شبانہ روز
"ساڪت" باشید!
🌱آیت اللہ ڪشمیرے🌱
[عجلہ ڪن!]
در یـادگیـرے علـوم دینـے بࢪ یڪدیـگر پیـشے گـیریـد!
بہ خـدا سوگنـد یڪ حدیـثدربارهے
حـلال و حـرام ڪہ از شخـص راستـگویے فرا گیریـد،
از دنیـا و طـلا و نقـرهے آن بهتـر است!
🌱امامباقر؏🌱
[خانہ هاے بے پایان!]
هـرڪس در ازدواج زن و مـردے تـلاش ڪند،
خداوند به تعداد هـر مویے از بدنش شهرے
در بهـشت به او ڪرامت مےفرماید.
🌱پیامبر اڪرم(ص)🌱
کارگاه خویشتن داری_9.mp3
15.37M
راهڪار ڪنترل نفس!♥
#خویشتن_دارے🦋
#قسمت_نهم🌱
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#حاجقاسم🌱
﷽
و بعد از هجرِ تو؛
دنیا به خودش یک روز خوش ندید!
#حاج_قاسم_سلیمانی❤️
#یاد_شهدا_با_صلوات
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت سی و سوم🌵👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت سی و چهارم☕️👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت سی و چهارم |•°
با طعنه گفت : ایشون جدیدا دست و دل باز شدن و بخشندگی می کنن!
حمید ی که متوجه ی طعنه ی پرهام نشده بود به پرهام و سعید ی هم ش یرینی رو تعارف کرد و گفت : خدا خیرشون بده واقعا هم که خیلی بخشنده ان.
حمید ی بعد تعارف کردن ش یرینی سوئیچ ماش ین رو بهم داد و برای رفتن با سعیدی که قصد رفتن به کارخونه رو داشت همراه شد و من با رفتنشون به آرام که با نازی حرف می زد خیره شدم که پرهام پوزخند ی بهم زد و وارد اتاقش شد.
بی اراده به میز منشی نزدیک شدم که آرام درست سر جاش وایستاد و نازی رو به من با لبخند پرسید : این آقا راست می گفت
شما ماشینتون رو برای ماشین عروس بهش قرض داد دادین؟
به جای اینکه به نازی نگاه کنم و جوابش رو بدم بی شرمانه به چشمای آرام که نگاهش رو ازم می دزدید زل زدم و گفتم : تو چقدر زود اطلاعات جمع می کنی؟!
_من اطلاعات جمع نکردم! این آقا از خیلی وقته منتظر شماست و برای آرام درد و دل می کرد و از دست و دل بازی شما می گفت!
آرام که تا اون لحظه در سکوت به زمین خیره بود رو به نازی گفت : خانم صابتی لطفا کارتون که تموم شد صدام بزنین.
با گفتن این حرف و در مقابل نگاه خیره ی من به سمت اتاق کارش با تند کرد ولی هنوز چند قدمی نرفته بود که صداش زدم: خانم محمدی!؟
بدون اینکه برگرده وسط راه وایستاد ولی جوابی نداد.
بی توجه به نگاه خیره ی بقیه خودم رو بهش رسوندم و جلوش وایستادم و با زل زدن به چشماش، اخمام رو تو ی هم کشیدم و گفتم : چرا ازم فرار می کنی؟
او که معلوم بود زیر نگاه خیره ی بقیه ی دخترا که با کنجکاوی و بعضاً حسادت نگاهمون می کردن معذبه با صدای آرومی جواب داد: من از شما فرار نکردم.
_واقعا!؟ پس برگرد و کارت رو با خانم صابتی تموم کن.
_و اگه بر نگردم؟
_ تا ساعت ٢ که شرکت تعطیل بشه همین جا می ایستیم.
با کلافگی و حرصی نگاهش رو ازم گرفت و به سمت میز منشی برگشت.
من با نازی حرف می زدم ولی به او خیره شده بودم تا دلتنگی ای که توی این دو روزه عذابم داده بود رو از بین ببرم ولی او از من فرار کرده بود.
در واقع من می خواستم فقط باهاش حرف زده باشم و قصد اذیت کردنش رو نداشتم ولی به نظر می رسید او از اینکه جلو ی بقیه باهاش اینجور رفتار کردم اذیت و ازم دلخور شده.
از کارم و اینکه نا خواسته ناراحتش کرده بودم عصبی بودم و با همون عصبانیت به اتاقم رفتم و در رو محکم به هم زدم.
یک ماه و دو هفته از شبی که برای اولین بار با میل خودم به نماز وایستادم و توی خلوت اتاقم نماز خوندم گذشت!
شبی که سر به سجده ی بندگی گذاشتم و از ته دل به خاطر کارهای بد گذشته ام ابراز پشیمونی کردم.
یک ماه بود که احساس سبکی می کردم و اگه اغراق نباشه خودم رو مثل بچه ای می دونستم که تازه از مادر متولد شده.
باز هم مامان بدون اینکه به من بگه قرار خاستگاری رو گذاشته بود و وقتی هم که سرش غر زدم چرا دوباره اینکار رو کرده بهم گفت دلیلش رو از بابا بپرسم که بهش گفته قرار بزاره.
بابا که خودش شاهد همه ی حرفامون و غر زدنای من بود هم فقط بهم گفت این دفعه با دفعهی قبل فرق می کنه و نباید نگران چیزی باشم.
روز پنجشنبه بود و من توی اتاق کارم منتظر آرام بودم که باز هم بیاد و سرم غر بزنه و ازم بخواد قرار خاستگاری رو کنسل کنم.
پشت دیوار شیشه ای وایستادم و به کسی که پشت در، در زده بود و مطمئن بودم آرامه اجازه دادم بیاد تو.
همانطور که دستام رو به زور توی جیب شلوارم جا داده بودم به طرف در برگشتم و به آرام که با سر به زیر ی وارد اتاق شده بود و در رو می بست نگاه کردم که بعد بستن در به آرومی بهم سالم کرد و بدون اینکه نگاهم کنه به سمت میز کار رفت و کاغذای جا خوش کرده توی دستش رو روی میز گذاشت.
من هم سالنه سالنه به سمت میز رفتم و پشتش نشستم و بدون هیچ حرفی مشغول امضای کاغذها شدم و در تمام مدت نگاه سنگینش رو روی خودم احساس کردم.
همانطور که مشغول امضای پایین برگه ای بودم خیلی ناگهانی سرم رو بالا گرفتم و نگاهش رو غافلگیر کردم.
او که از لو رفتن نگاهش دستپاچه شده بو د خیل ی سریع نگاهش رو ازم گرفت و گفت: این برگه مربوط به حقوق کارگراییه که تازه استخدام شدن، شما نمی خواین بررسی شون کنین؟
پایین آخرین کاغذ رو هم امضا کردم و گفتم :لازم نیست! تا حالا که همه ی حساب کتابات درست بودن حتما این یکی هم درسته.
کاغذهای امضا شده رو به سمتش گرفتم و گفتم : تو از قرار امشب خبر داری؟
جوابی نداد که ادامه دادم : نمی خوای سرم غر بزنی و....
_من خودم به پدرتون اجازه دادم که بیایین!
به چشمای متعجبم خیره شد و ادامه داد: ولی مثل اینکه شما خیلی از این قرار خوشحال نیستین؟!
✨دختر بسیجی
°•| پارت سی و چهارم |•°
میز رو دور زدم و رو به روش وایستادم و گفتم : چرا همچین فکری می کنی؟
_چون قیافه تون این رو میگه!
_از صبح که اومدم همه اش منتظرم بیای و باز هم ازم بخوای قرار رو کنسل کنم، من برای همچین روز ی لحظه شماری می کردم و بی صبرانه منتظر رسیدن امشبم ولی.....
آرام !دلم نمی خواد تو توی رودربایستی بهم اجازه بدی بیام و....
_اینطور نیست!
متعجب نگاهش کردم که لپش قرمز شد و سرش رو پایین انداخت.
از ته دل لبخند زدم و گفتم : پس به نظر تو هم دنیامون ی کی شده؟!
کاغذایی که رو ی میز گذاشته بودم رو برداشت و گفت : راستش داداشم مثل من فکر نمی کنه و معتقده هنوز هم دنیای من و شما متفاوته! برا ی همین خواستم ازتون خواهش کنم که اگه یه وقت چیزی بهتون گفت به دل نگیرین و سعی کنین جوابش رو با سکوت بدین.
در جوابش لبخند زدم او بدون اینکه نگاهم کنه به سمت در پا تند کرد و از اتاق خارج شد.
*برای صدمین بار مامان رو صدا زدم و گفتم : مامان جان بیا دیگه نصف شب شد!
بابا که بی خیال رو ی صندلی نزدیک در نشسته بود و به عجول بودن من می خند ید گفت : انقدر عجول نباش پسر! آرام که نمی خواد فرار کنه، بالاخره میریم.
بار دیگه به خودم توی آینه ی قدی نگاه کردم و دستی به موهام کشیدم و گفتم : دیر م یشه پدر من! ما هنوز نه شیرینی خریدیم و نه گل!
مامان که حسابی ما رو منتظر نگه داشته بود بهمون ملحق شد و گفت : آراد انقدر گفتی زود زود که نفهمیدم چجور آماده شدم.
به طرف مامان برگشتم و خواستم چیزی بهش بگم که با دیدنش توی مانتوی بلند
زرشکی رنگ و تیپی که بهم زده بود صوتی کشیدم و گفتم :به به! خوبه نذاشتم آماده بشی! جوری به خودتون رسیدین که انگار قراره برای شما بریم خاستگاری!
مامان بدون اینکه به روی خودش بیاره که من از تیپش تعریف کردم رو به آوا که رو ی مبل غمبرک زده بود و ما رو نگاه می کرد گفت: آوا تو مطمئنی که نمی خوای بیای؟!
_شما که نظر من براتون مهم نیست دیگه چرا باید بیام؟
آوا و آیدا هنوز هم با قضیه کنار نیومده بودن و راضی به ازدواج من با آرام نبودن.
مامان که دید قرار نیست آوا دست از اعتصابش برداره بی خیالش شد و رو به من غر زد: آراد دل از اون آینه بِکَن دیگه! حالا خوبه آرام هر روز تو رو می بینه و امشب این همه به خودت رسیدی.
دو باره به کت و شلوارم که حسابی به تنم نشته بودن توی آینه نگاه کردم و جلو تر از مامان و بابا و برای روشن کردن ماشین از خونه خارج شدم.
یک ربع بود که دقیقا روی مبل و روبه روی محمد حسین (بردار بزرگ آرام) نشسته بودم و به حرفای بقیه گوش می دادم. یک ربعی که برای من که زیر نگاه های عصبی و خیره ی برادرش بودم به اندازه ی چند ساعت می گذشت و شدیدا عرق کرده بودم.
آرام رو تنها لحظه ی ورودمون دیده بودم ولی انقدر زیر زره بین بودم که نتونستم نگاهش کنم و بالا فاصله بعد دادن سبد گل به دستش ازش فاصله گرفتم.
بالاخره مامان که از همون اول حسابی با دوستش گرم گرفته بود و می گفت و می خندید رو بهش گفت: هما! نمی خوای به عروسمون بگی بیاد.
هما خانم لبخند به لب رو به آرزو خواهر کوچکتر آرام گفت: آرزو جان لطفا خواهرت رو صدا بزن.
آرزو برای صدا زدن آرام از پذ یرایی خارج شد و لحظه ای بعد آرام با یه سینی گنده ی پر از چای وارد پذیرایی شد و به تک تکمون
چایی تعارف کرد و بنا به درخواست مامان مابین مادرش و مامان نشست.
با اومدن آرام مجلس بیشتر رنگ و بوی مجلس خاستگاری رو به خودش گرفت و تعری فهای مامان از من و کار و کاسبیم هم شروع شد و من در سکوت به حرفای بقیه گوش می دادم و زیر نگاه های عمیق برادراش به سوالایی که ازم می پرسیدن جواب می دادم.
این اولین باری بود که این همه ساکت بودم و بقیه در موردم حرف می زدن.
دیگه داشتم زیر نگاه های عمیق و خشمگین محمد حسین ذوب می شدم که بابا از بابای آرام که عجیب چهره ی مهربونش به دلم نشسته بود خواست تا من و آرام با هم و توی خلوت حرف بزنیم.
توی دلم از بابا تشکر کردم و نگاهم به آرام بود که مامانش ازش خواسته بود با من تنها باشه و او از جاش برخاسته بود که مامان رو به من گفت : آراد جان پاشو و با آرام برو.
از خدا خواسته سریع روی پام وایستادم و به دنبال آرام از پذ یرایی خارج شدم که در اتاقی توی سالن رو برام باز کرد و با لبخند ازم خواست وار د اتاق بشم.
جلوتر از او وارد اتاق شدم و همراه با کشیدن نفسی از سر راحتی کتم رو از تنم درآوردم و رو به آرام که در اتاق رو می بست گفتم : آرام این داداشت خسته نشد این همه به من زل زد؟
در جوابم به روم لبخند زد و ازم خواست روی صندلی بشینم که دوباره گفتم :قبلا که دیده بودمش خیلی مهربون به نظر می رسید ولی حالا همه اش فکر می کنم الانه که گلوم رو بگیره و خرخره ام رو بجووه.
ادامه دارد....