✨دختر بسیجی
°•| پارت چهل وسوم |•°
_نه! مثل اینکه رفتن خونه ی بابابزرگم و فقط آرزو خونه اس.
روی مبل کنار بخاری نشستم و او به آشپزخونه رفت که آرزو از اتاقش بیرون اومد و بعد اینکه با من احوالپرسی کرد رو به آرام با صدای بلند گفت : آرام من دارم میرم خونه ی محمد حسین.
آرزو با گفتن این منتظر جواب آرام نموند و با قدمای بلند خودش رو به در رسوند و از خونه خارج شد.
آرام با سینی چایی توی دستش وارد سالن شد و گفت : اینا امروز مشکوک میزنن ها!
استکان چایی رو رو ی میز گذاشت و کنارم نشست و من برای اینکه فکرش رو منحرف کنم چاییم رو به دست گرفتم و گفتم :هیچ چیز مثل این چایی نمی تونست خستگی این سفر رو از تنم بیرون کنه.
مدتی رو کنار آرام نشستم و او در تمام مدت روی مبل و روبه من چهارزانو زد و از هر دری گفت و من با تمام وجود به حرفاش گوش دادم و خیره نگاهش کردم تا اینکه چایی سوم رو برام آورد و من بهش گفتم :آرام جان میشه آماده بشی تا زودتر بریم.
استکان چایی رو رو ی میز گذاشت و گفت : از وقتی تو رفتی من حتی موهام رو هم شونه نزدم چون اصلن حسش نبود پس اگه دیر نمی شه من اول یه دوش بگیرم بعد آماده بشم!
آرام با گفتن این حرف خیلی سریع ازم دور شد و لحظه ای بعد با حوله ی توی دستش از اتاقش بیرون اومد و به سمت حموم رفت.
با رفتن آرام سرم رو روی دسته ی مبل و به سمت بخاری گذاشتم و چشمام رو بستم و به صدای شرشر آب گوش دادم.
تقریبا یک ربعی طول کشید تا اینکه صدای بازو بسته شدن در حموم رو شنیدم و چند دقیقه بعد به سمت اتاقش رفتم.
دستم رو به عنوان تکیه گاهم به چارچوب در اتاقش تکیه دادم و محو تماشای موهای بلند پر پیچ و نمدارش شدم که به سمتم برگشت و گفت :چرا اونجا وایستادی؟ بیا تو!
وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم و به او که با حوله به جون موهاش افتاده بود و سع ی داشت رطوبت موهاش رو بگیره نگاه
کردم که لحظ ه ا ی بعد حوله رو روی پشتی صندلی انداخت و با کالفگ ی روی صندلی نشست و گفت :اَه دیگه خسته شدم! حالا کیه که سشوار بکشه.
از جام برخاستم و سشوار رو از رو ی میز برداشتم و بدون هیچ حرفی و با دقت مشغول خشک کردن موهاش شدم و او هم با رضایت از این کارم از تو ی آینه ی روبه روش با لبخند بهم خیره شد.
وقتی کار خشک کردن موهاش تموم شد اونا رو محکم بالای سرش بست و با درآوردن مانتویی از داخل کمد مشغول باز کردن دکمه های پیراهن بلندش شد.
بهش خیره بودم و نگاهش می کردم ولی وقتی آخرین دکمه رو باز کرد نگاهم رو ازش گرفتم و از اتاق بیرون زدم.
مدتی رو توی سالن وایستادم و وقتی دیدم تن داغم خیال خنک شدن نداره پا به حیاط پوشیده از برف گذاشتم و با یه نفس عمیق هوای خنک رو به ریه ام کشیدم.
چند دقیقه بعد آرام در حالی که لباس پوشیده و آماده شده بود از خونه خارج شد و رو به من با نگرانی گفت : آراد تو حالت خوبه؟ چرا تو ی این هوا اومدی و توی حیاط وایستادی؟
نفسم رو کلافه ب یرون دادم و گفتم :خوبم!
او که معلوم بود باور نکرده من خوب باشم از دو پله ی جلوی در پایین اومد که در حیاط رو براش باز کردم و او جلوتر از من از در خارج شد.
توی ماشین نشستیم و من بعد اینکه خبر راه افتادنمون رو به مامان دادم ماشین رو روشن و به سمت خونه حرکت کردم.
*ماشین رو تو ی حیاط خونه پارک کردم و زودتر از آرام از ماشین پیاده شدم و در ماشین رو براش باز کردم و با لبخند دستم رو به طرفش دراز کردم که با تعجب دستش رو توی دستم گذاشت و کنارم روی پاش وایستاد.
در ورودی خونه رو براش باز کردم که وارد خونه شد و وقتی تاریکی و سکوت خونه رو دید رو به من که کنارش وایستاده بودم گفت : به نظرت اینجا زیادی تاریک و ساکت نیست؟درش رو که از سرش در آورده بود گرفتم و به چوب لباس ی آویزونش کردم و بدون اینکه جوابش رو بدم دستم رو پشت کمرش
گذاشتم و به جلو هولش دادم که به محض اینکه پامون به سالن تاریک رسید از صدای ترکیدن بادکنک جی غی کشید و دستم رو محکم گرفت که یهو چراغ ها روشن شدن و جمعیتی که جلومون وایستاده بودن شروع به خوندن شعر تولد کردن.
آرام که کامال غافلگ یر شده بود دستاش رو روی صورتش گذاشت و گفت :وا ی اصال یادم نبود امروز تولدمه!
به چشماش خیره شدم و گفتم : آرامم! تولد مبارک!
امیر حسین که از همه بیشتر شلوغ کرده بود و می دونستم ترکوندن بادکنک کار اونه با خنده و ورجه وورجه جلو اومد و در حالی که فشفشه های تو ی دستش رو تو ی هوا می چرخوند رو به آرام براش خوند : تولد! تولد! تولدت مبارک! تو ترسیدی ، جیغ کشیدی، شدی مثل عروسک! خل من عزیز من تولدت مبارک.
آرام رو بهش غرید :نمیری تو که غافلگیر کردنت هم خرکیه!
مامان زودتر از بقیه جلو اومد و آرام رو بغل کرد و تولدش رو تبریک گفت و با گالیه رو به من گفت : آراد! می دونی وقتی نبودی آرام فقط یه بار اون هم نیم ساعت بهمون سر زده؟! ....
ادامه دارد....
میگفت:
دلت|♥|کهگرفت، قرآنُبردار؛
بسماللهبگو
یـهصفحهاشروبازکن
بگو:
خدایهکمباهامحرف بزن،آرومشَم..!
فقطتومیتونے|🌱|آروممکنے
بہ وَقت عاشِقے🥀
#خاطرات_شهدا 🍀
بعضے از روزهاے جمعہ
تلفنِ همراهش خاموش بود
وقتے دلیلش رو مےپرسیدم
مےگفت:
ارتباطم رو با دنیآ کمتر میکُنم
تا امروز کہ متعلق
بہ امامزمانم -عج- هست
بیشتر با امامزمان باشم
بیشتر بہ یاد امامزمان باشم.. :)💕
به روايت از همسر بزرگوار شهيد 💚🍃
#شهیدمحسنحججے♥️
بہ وَقت عاشِقے🥀
#تلنگرانہ🥢`.
#رفیق...
تواینشلوغیایزندگے
حواستهستکهیهموقع
خداینکرده...!
ازچشمِامامزمانت #نیوفتے؟🙂♥️
بہ وَقت عاشِقے🥀
❓طلبہ ها مفت خورن ؟! 🤔
✅ وقتے سیل میاد، گِلِ مفت مے خورند!
✅ وقتے زلزله میاد، آوارِ مفت مے خورند!
✅ وقتے گرونی میشھ، تهمتِ مفت مے خورند!
✅ وقتے کرونا میاد، کرونا و غسل و کفنِ مفت مے خورند!
✅در نہایت هم مفتِ مفتِ مفت، وسط خیابون چاقو مے خورند!
‼️ بازم از حجم مفت خوری طلبہ ها بگم ؟؟؟!!!!!!!!
❗️ #التماس_کمی_تفکر 😑❗️
•❉•|⛓ 😇|•❉•
#منبــر_مجـازی࿄🔊👥࿄
💢همیشه اینو بدون ڪه؛ ڪار هر چی ارزشمند تر باشه
به #رنج بیشتری هم نیاز داره
هدف هر چی بزرگتر باشه
به تلاش و رنج بیشتری نیاز داره...
✅اینڪه بخوای بدون زحمت لقمه رو بذاری دهنت ،
یه خیال خام هست😊
🔰پس از رنج فرار نڪن✔️
#ترک_گناه
#تلـنگرانهـ
اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج
#طنز_جبهه😂🤣
#کے_سردشه؟😜
یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچه ها را جمع كرد و با صدای بلند گفت: كیـ خسته است؟☺
گفتیم: دشمن😄
صدا زد: كی ناراضیه؟😉
بلند گفتیم: دشمن😎
دوباره با صدای بلند صدا زد: كی سردشه؟😜
ما هم با صدای بلندتر گفتیم: دشمن👊🏻
بعدش فرماندمون گفت: خوب دمتون گرم، حالا كه سردتون نیست می خواستم بگم كه پتو به گردان ما نرسیده😂
"شادی روح شهدا #صلوات"
#طنزجبههها
#باهمبخندیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ ســردار دلــھــا
شمایکتماس📲
از شهید #حاجقاسم سلیمانی دارید!...👆
♦️اســـــتـوری
#مکتب_سلیمانی
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶
#سردارسلیمانے
شبتون فاطمے°•
عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ
مھࢪتون حسنے🌱•°
آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°`
یا زینب مدد...
نمازشب ، وضو و نماز اول وقت
یادتون نࢪه🤞🏻••
#التماسدعا♡➣
|ــاِمٰامْـ ـحَسَنےامْـ|
چون در دلم حرارت😔
غمهای مجتباست
من از تبار عشقم
و من مجتبائی ام😍🍃
#یاڪریـݥاهـݪبیــټ💚
بہ وَقت عاشِقے🥀
〖💛✨〗
#چھارشنبھهاےامامرضایـے♥️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بحثِحسادتنیستآسلطآن
ولیڪآشمنمڪبوترِحرمتبودم . . .💔
دلم براۍخودم تنڲ شدھ....
براۍ خودے که معلوم نیست
به ڪجا سفر ڪردھ...
دعا کنید برگرده🤲🏻😔
🌟☆☆☆
☆
☆
هرڪساســـــیر.
عشق
#حســــــــن
شـــد
امیــــــــر شد
#خادم_الحسن_علیه_السلام
بہ وَقت عاشِقے🥀
|ــاِمٰامْـ ـحَسَنےامْـ|
چون در دلم حرارت😔
غمهای مجتباست
من از تبار عشقم
و من مجتبائی ام😍🍃
#یاڪریـݥاهـݪبیــټ💚
بہ وَقت عاشِقے🥀
#آقام_حسن_ع
تا لطف #حسن هست، گدايی عشق است
دورو ور #شاه، بی نوایی عشـق است
#خاڪ_حــرمش به ڪيميــا می ارزد
اصلا همه چيز #مجتبائی_عشــق است
بہ وَقت عاشِقے🥀