eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
478 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
:↯ بچه‌هـا‌بیـاید‌یه‌کاری‌کنیـدکھ، امـام‌زمـان[عج]برنامہ‌هاشو روی‌مـاپیـاده‌کنـھ؛ ما اون مأموریت‌خاص‌آقارو انجـام‌بدیـم ! این‌یہ‌رابطـہ‌خصوصی‌با امام‌زمان‌میخـواد، این‌یہ‌نصفہ‌شب گریه‌کردن‌های‌خاص‌میخـواد :)"!💔`
✨ ⠀ོجداً ⠀ོاساساً ⠀ོمنطقاً ⠀ོعقلاً چادرے ها عاشق تࢪ اند...❤️🍂
• یه بنده خدایی می گفت : خدایا مارو ببخش که توی انجام کار خوب یا جــار زدیم!!!! یا جــا زدیم ... :) ... ؛)❤
معنی اسم سوره‌های قرآن را بدانیم: 1- فاتحه👈گشاينده 2- بقره👈گاو ماده 3- آل عمران👈خانواده حضرت عمران علیه السلام 4- نساء👈زنان 5- مائده👈سفره و خوان غذا 6- انعام👈احشام و چهار پايان 7- اعراف👈جائى است ميان بهشت و جهنم 8- انفال👈منابع و ثروت هاى عمومى در طبيعت 9- توبه👈بازگشت 10- يونس👈نام يكى از پيامبران 11- هود👈نام يكى از پيامبران 12- يوسف👈نام يكى از پيامبران 13- رعد👈غرش آسمان و ابر 14- ابراهيم👈نام يكى از انبياء 15- حجر👈نام سرزمين قوم ثمود 16- نحل👈زنبور عسل 17- اسراء👈حركت شبانه 18- كهف👈غار 19- مريم👈مادر حضرت عيسى 20- طه👈رمزى است خطاب به پيامبر اسلام صلی الله علیه وسلم 21- انبياء👈پيامبران 22- حجّ👈قصد و آهنگ و نام يكى از عبادات اسلامى كه از فروع دين است 23- مؤمنون👈ايمان آوردگان 24- نور👈روشنایی و روشنی 25- فرقان👈جدا كننده 26- شعراء👈شاعران 27- نمل👈مورچه 28- قصص👈قصّه 29- عنكبوت👈نوعی حشره 30- روم👈نام كشورى است 31- لقمان👈نام مردی حکیم که اصلش حبشی بوده و در روزگار داود می زیسته است 32- سجده👈سجده كردن 33- احزاب👈حزب ها و گروه ها 34- سبا👈نام شهری که بلقیس دختر هدهاد در کشور یمن، پادشاه آن بود. او به عقد حضرت سلیمان علیه السلام در آمد 35- فاطر👈شكافنده، پديد آورنده 36- يس👈از حروف رمز قرآن و خطاب به پيامبر 37- صافّات👈به صفّ كشيده ها 38- ص👈از حروف مقطع رمز 39- زمر👈جمع زمره: گروه ها و دسته ها 40- مؤمن👈ايمان آورنده 41- فصّلت👈بخش بخش و فصل فصل شده 42- شورى👈مشورت و هم فكرى و نظر خواهى 43- زخرف👈زينت و زيور 44- دُخان👈دود 45- جاثيه👈به زانو افتاده 46- احقاف👈نام سرزمين قوم عاد در نزديكى يمن 47- محمّد👈صلی الله عیله وسلم[نام پيامبر بزرگ اسلام 48- فتح👈پيروزى 49- حجرات👈حجره ها و اطاق ها 50- ق👈از حروف رمز اوائل سوره ها 51- ذاريات👈پراكنده كنندگان 52- طور👈نام کوهی که حضرت موسی برای مناجات با خدا به آنجا رفت 53- نجم👈ستاره 54- قمر👈ماه 55- رحمن👈بخشنده 56- واقعه👈پيش آمد، حادثه 57- حديد👈آهن 58- مجادله👈گفت و گو و جَدَل 59- حشر👈بيرون آمدن، بر انگيخته شدن 60- ممتحنه👈زن امتحان شده 61- صفّ👈رديف و صفّ 62- جمعه👈یکی ازایام هفته 63- منافقون👈دو چهره ها 64- تغابن👈گول خوردگى و حسرت و خسران 65- طلاق👈رها ساختن و طلاق دادن زن 66- تحريم👈حرام و ممنوع ساختن 67- ملك👈فرمانروائى 68- قلم👈وسیله نوشتن 69- حاقّه👈آن چه سزاوار و مسلم و حقّ است 70- معارج 👈نردبان ها، رتبه هاى بالا برنده 71- نوح👈از پيامبران بزرگ 72- جن👈موجودى نامرئى با ويژگيهائى عجيب 73- مزمّل👈گليم به خود پيچيده 74- مدثّر👈جامه به خود پيچيده 75- قيامت👈برخاستن 76- دهر👈روزگار، دوران 77- مرسلات👈فرستاده شده ها 78- نبا👈خبر 79- نازعات👈آنها كه از روى قوت مى كشند 80- عبس👈چهره در هم كشيد 81- تكوير👈 هم پيچيده شدن 82- انفطار👈شكافته شدن 83- مطففين👈كم فروشان 84- انشقاق👈دو شقه شدن و شكاف برداشتن 85- بروج👈برج ها 86- طارق👈ستاره ظاهر شونده 87- اعلى👈برتر 88- غاشيه👈فرا گيرنده 89- فجر👈سپيده دم 90- بلد👈شهر 91- شمس👈خورشيد 92- ليل👈شب 93- ضحى👈نور و روشنائى 94- انشراح👈گشاده شدن، وسيع شدن 95- تين👈انجير 96- علق👈خون بسته، زالو، كرم 97- قدر👈اندازه، سنجش، ارزش 98- بيّنه👈دليل روشن و حجت آشكار 99- زلزال👈لرزش و زلزله 100- العاديات 👈دوندگان 101- قارعه👈كوبنده 102- تكاثر👈افتخار به زيادى ثروت و عزّت 103- عصر👈زمان، بعد از ظهر، فشار و ... 104- همزه👈عيب جو و طعنه زن 105- فيل👈نوعی حیوان 106- ايلاف👈الفت دادن 107- ماعون👈ظرف غذا 108- كوثر👈خير فراوان 109- كافرون👈كافرها 110- نصر👈يارى 111- تبّت👈شكسته باد 112- اخلاص 👈خالص كردن 113- فلق 👈صبح 114- ناس👈مردم
|♥️🌙| ❌ چطوری از دست شیطان رها بشیــم؟!😞 ✨➖حآج حسین یکتآمیگفت: 🍃 توصیه میکنم جوان‌ها اگر بخواهند🧔🏻/🧕🏻 از دستِ شیطان راحت شوند...↯ ••|عشق به شهادت|•• رآ در وجود خود زنده نگه دارند...🙂 بقولِ شهید حاج امینی خُدایا بسیآر عاشقم کن...🙃♥ بہ وَقت عاشِقے🥀
تصاویر وصیت نامه تصویری.pdf
4.69M
وصیټ نامه تصویرے بسیار زیباے 💫↯ بہ وَقت عاشِقے🥀
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تم موبایل s20 بہ وَقت عاشِقے🥀
•{‌‌‌‌🎀 🎨}• بہ وَقت عاشِقے🥀
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید ابومهدی المهندس ♥️~ـ بہ وَقت عاشِقے🥀
#یاحسن‌مجتبی🍀 سهمش قبول توبه نشد هر که در قنوت یا محسن و بحق حسن روی لب نداشت
بریم چند بیت شعر 🤩👇
گر چه در مظلومیت احساس غربت می‌کنیم‌😔 می‌رسد از راه، روزی که قیامت می‌کنیم☺️
می‌رسد روزی که می‌سازیم، صحنت را حسن؟!🕌 بعد از آن درباره‌اش هر روز، صحبت می‌کنیم🗣
عاقبت یک روز، از درگاهِ “باب القاسمت”💚 پرچمِ گنبد طلایت را زیارت می‌کنیم⭐️
لذتِ بوسیدنِ دستِ ضریحت را حسن …♥️ با تمام ساکنان عرش، قسمت می‌کنیم😭
ما برای روضه خوانی بین جمع زائران …😔 در حرم هر روز، یک مداح دعوت می‌کنیم🎤
در میانِ کوچه‌ی بغضِ تو هیئت می‌زنیم😞 در عزای مادرت ذکر مصیبت می‌کنیم💔😭
می‌رسد روزی که ما در سرزمین مادری🌸 از ظهورِ حضرت مهدی حمایت می‌کنیم😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت چهل و هفتم |•° اونشب کسی از جریان آوا و مدرسه نرفتنش چیزی به بابا نگفت و آرام انقدر سر به سر مامان گذاشت و شلوغ بازی در آورد که مامان هم یادش رفت از چیز ی ناراحته و بابا هم به چیزی حتی نبود آوا سر میز شام شک نکرد. صبحش خیلی زودتر از همی شه به همراه آرام به شرکت رفتیم و طبق قراری که باهم گذاشتیم دوتاییمون تا ساعت ۱۰ کارهامون رو تموم کردیم و برا ی رفتن به جایی که آرام گفته بود از شرکت بیرون زدیم. بنا به درخواست آرام اول برای خرید به یه فروشگاه اسباب بازی فروشی رفتیم و آرام در مقابل چشمای متعجب من با ذوق و خوشحالی از هر اسباب بازی چه دخترانه و چه پسرانه چند تا بر می داشت و من بدون اعتراض و با لبخند و لذت فقط نگاهش می کردم و اسباب بازی ها رو از دستش می گرفتم و یه جورایی شده بودم سبد خریدش ! تعداد اسباب بازیایی که خریدیم انقدر ز یاد بود که مجبور شد یم برا گذاشتنشون تو ی ماشین از شاگرد مغازه کمک بگیریم. بدون هیچ حرفی پشت فرمون نشسته بودم و بدون اینکه بدونم کجا میرم به سمتی که آرام لحظه به لحظه آدرسش رو می داد می روندم تا اینکه به یه پرورشگاه رسیدیم و آرام ازم خواست جلوی در پرورشگاه نگه دارم. با تعجب نگاهش کردم و گفتم :اینجاست؟ بدون هیچ حرفی در ماشین رو باز کرد و پیاده شد و رو به من که او رو نگاه می کردم گفت :نمی خوای پیاده شی؟! آرام با گفتن این حرف در ماشین رو بست و برای زدن آیفون به سمت در رفت و من هم پیاده شدم و به سمتش رفتم و کنارش وایستادم که در باز شد و به همراه هم وارد حیاط پرورشگاه شدیم و به سمت در ساختمون رفتیم. با ورودمون به سالن ساختمون بچه هایی که معلوم بود منتظر اومدن آرام بودن به سمت آرام دویدن و آرام هم وسط سالن و روی زمین و پشت به من رو ی زانو نشست و بچه ها دورش رو گرفتن. دست به س ینه جلوی در وایستاده بودم و به آرام که مثل مادرای مهربون وسط بچه ها نشسته بود و حال یکی یکیشون رو می پرسید و باهاشون حرف می زد با لبخند نگاه می کردم که آرام به سمت من برگشت و گفت :آراد نمی خوای با دوستای من دوست بشی؟ به سمتش رفتم و گفتم :چه دوستای قشنگی! آرام رو به بچه ها که با تعجب به من نگاه می کردن گفت:بچه ها نمی خواین به عمو آراد سلام کنین! با این حرف آرام بچه ها بهم سلام کردن که کنار آرام نشستم و با لبخند جواب سلامشون رو دادم و آرام مشغول معرفی یکی یکیشون به من شد و من هم با ذوق به هر کدوم که معرفی می کر د نگاه می کردم و باهاشون دست می دادم و حرف می زدم. با صدای خانمی سرم رو بالا گرفتم بهش نگاه کردم که رو به آرام گفت :سلام آرام خانوم! چه عجب که ما شما رو د یدیم! دیگه داشتیم از اومدنت نا امید می شدیم. آرام با خانمه دست داد و باهاش احوالپرسی کرد و با اشاره به من گفت : منتظر بودم آقامون از مسافرت برگرده و با هم بیایم اینجا. خانمه یه نگاهی به من انداخت و بهم سلام کرد و رو به آرام گفت :مبارکه عزیزم ایشالا به پای هم پیر ش ین نمی خوای آقاتون رو معرفی کنی؟ _ایشون آقای آراد جاوید هستن. خانمه رو به من گفت "خوشبختم " و ناگهان رو به آرام گفت :آرام نکنه ایشون پسر آقا ی جاوید .... آرام با لبخند گفت : آره ایشون پسر آقای جاویده. با تعجب از حرفاشون بهشون نگاه می کردم که خانمه رو به من گفت : ببخشید که شما رو نشناختم! خیلی خوش اومدین! چرا اینجا وایستادین بفرمایین بریم تو ی دفتر! خانم شاه ملکی خیلی خوشحال میشن شما رو ببینن. _نه! اینجا راحت ترم. _ولی آخه اینجا که خوب نیست! _گفتم که اینجا راحت ترم. _باشه هر جور که شما راحتین.
✨دختر بسیجی °•| پارت چهل و هفتم |•° آرام که تا اون لحظه با لبخند به من نگاه می کرد رو به خانمه گفت :خانم محبی ما یه مقدار اسباب بازی برای بچه ها خرید یم و می خوایم اگه اجازه بد ین خودمون بهشون بد یم. خانم محبی: اختیار دارین خانوم! الان به آقا رحیم می گم بیاد و بهتون توی آوردنشون کمک کنه. خانم محبی برای صدا زدن آقا رحیم رفت و من رو به آرام گفتم : آرام جریان چیه؟ این خانم از کجا بابا رو می شناسه؟ _می دونی من و آقاجون اینجا با هم دیگه آشنا شد یم؟! _اینجا؟! _آقاجون یکی از خیرینه که به این مرکز کمک مالی می کنه و هر چند وقت یک بار برا ی دیدن بچه ها به اینجا میاد و از قضا یک روز که من هم اومده بودم اینجا هم دیگه رو دید یم و این شد زمینه ی آشنایی من و ایشون. _یعنی بابا می دونست تو دختر دوست مامانی؟ _نه نمی دونست! _پس از کجا از زیر وبم زند گی تو خبر داشت؟ _شوهر خانم شاه ملکی مد یر اینجا! خانواده ی ما رو می شناسه و همه چی رو در مورد ما به خانمش میگه و خانمش هم همه چی رو کف دست آقاجون می زاره و این جور ی می شه که آقاجون همه چیرو در مورد من و خانواده ام می دونست. با اومدن خانم محبی و مردی که حدس می زدم آقا رحیم باشه دیگه چیزی نپرس یدم و برای آوردن اسباببازی ها از آرام فاصله گرفتم و سالن خارج شدم. به همراه آرام اسباب بازیا رو خودمون بین بچه ها تقسیم و مدتی رو باهاشون بازی کردیم. بچه ها از دیدن اسباب بازی ها ذوق زده شده بودن ولی من بیشتر از اونا خوشحال بودم و از اینکه می دید یم تونسته ام با یه هدیه‌ی ناقابل دل چند تا بچه رو شاد کنم حس خوبی داشتم و این رو مد یون آرام بودم که برای اولین بار من رو به جایی برده بود که متفاوت تر از همه جا بود و اگه آرام نبود من حتی یادم نمیومد که همچین جاهایی هم وجود داره و آدم میتونه خیلی ساده از خوشحال کردن چندتا بچه لذت ببره. محو تماشای پسر بچه ی گوشه گیری بودم که با ماشین کنترلیش بازی می کرد ولی بلد نبود درست باهاش کار کنه. کنارش نشستم و جور ی که ناراحت نشه کنترل ماشین رو گرفتم و بهش گفتم:من هم وقتی هم سن تو بودم مثل همین ماشین یکی داشتم و اولش بلد نبودم باهاش کار کنم ولی کم کم یاد گرفتم. همانطور که بهش یاد می دادم چطور بازی کنه گفتم :اسم من آراده! تو نمی خوای اسمت رو به من بگی تا با هم دوست بشیم؟ سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت که دوباره گفتم : تو دوست نداری با من دوست باشی؟ همانطور که سرش پایین بود خیلی یواش گفت :اسم من امیر محمده. دستم رو به سمتش دراز کردم که با تعجب نگاهم کرد و من با لبخند گفتم :دوستا به هم دست میدن !! دستش رو تو ی دستم گذاشت و باهام دست داد که کنترل ماشین رو بهش دادم و گفتم :خب حالا تو بازی کن ببینم چیکار می کنی! کنترل رو از دستم گرفت و مشغول بازی شد و من هم مثل راوی مسابقات تشویقش کردم و به بازی جَو دادم تا اینکه یاد گرفت خیلی خوب با ماشینش بازی کنه. آرام که تا اون موقع سرش با حرف زدن با بچه ها و جواب دادن به سوالای ناتمومشون گرم بود کنارمون وایستاد و گفت :می بینم که خوب تونستی با امیر محمد ارتباط برقرار کنی! من که روی زمین نشسته بودم کنارش وایستادم و گفتم :من و امیر محمد دیگه با هم دوست شد یم.روبه امیرمحمد ادامه دادم :مگه نه!؟ امیرمحمد سرش رو تکون داد و آرام گفت :می دونی تو اولین کسی هستی که تونسته با امیرمحمد دوست بشه؟! _واقعا؟! _آره واقعا! امیرمحمد خیلی کم حرف و گوشه گیر و خجالتیه و برای همین هم دیر با کسی دوست میشه. به امیرمحمد که مشغول بازی بود نگاه کردم و گفتم :یه جورایی من رو یاد بچگیای خودم میندازه! آرام ابروهاش رو بالا انداخت و گفت : نگو که تو هم خجالتی و کم حرف بودی که اصلا باور نمی کنم! حداقل به من یکی ثابت شده که تو اصلا شرم و حیا نداری. _خجالتی و کم حرف نبودم ولی همیشه تنها بودم و برای همین هم حتی تو ی جمع از بقیه جدا می شدم و خودم تنهایی بازی می کردم، بچه که بودم بهم می گفتن آرومم ولی بزرگتر که شدم گفتن مغرورم و خودم رو از بقیه جدا می دونم. ادامه دارد...
پارت چهل و هفتم رمان تقدیم نگاه زیباتون☺️✨
؏ 🌺 “نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست” این حسن کیست؟ حسین بن علی عاشق اوست 😇🌸…