#حاجحسینیڪتا :↯
بچههـابیـایدیهکاریکنیـدکھ،
امـامزمـان[عج]برنامہهاشو
رویمـاپیـادهکنـھ؛
ما اون مأموریتخاصآقارو
انجـامبدیـم !
اینیہرابطـہخصوصیبا
امامزمانمیخـواد،
اینیہنصفہشب
گریهکردنهایخاصمیخـواد :)"!💔`
#پروفایݪدخٺراݩھچادرے✨
⠀ོجداً
⠀ོاساساً
⠀ོمنطقاً
⠀ོعقلاً
چادرے ها عاشق تࢪ اند...❤️🍂
•
یه بنده خدایی می گفت :
خدایا مارو ببخش
که توی انجام کار خوب
یا جــار زدیم!!!!
یا جــا زدیم ... :)
#حواسموݧ_باشه ... ؛)❤
معنی اسم سورههای قرآن را بدانیم:
1- فاتحه👈گشاينده
2- بقره👈گاو ماده
3- آل عمران👈خانواده حضرت عمران علیه السلام
4- نساء👈زنان
5- مائده👈سفره و خوان غذا
6- انعام👈احشام و چهار پايان
7- اعراف👈جائى است ميان بهشت و جهنم
8- انفال👈منابع و ثروت هاى عمومى در طبيعت
9- توبه👈بازگشت
10- يونس👈نام يكى از پيامبران
11- هود👈نام يكى از پيامبران
12- يوسف👈نام يكى از پيامبران
13- رعد👈غرش آسمان و ابر
14- ابراهيم👈نام يكى از انبياء
15- حجر👈نام سرزمين قوم ثمود
16- نحل👈زنبور عسل
17- اسراء👈حركت شبانه
18- كهف👈غار
19- مريم👈مادر حضرت عيسى
20- طه👈رمزى است خطاب به پيامبر اسلام صلی الله علیه وسلم
21- انبياء👈پيامبران
22- حجّ👈قصد و آهنگ و نام يكى از عبادات اسلامى كه از فروع دين است
23- مؤمنون👈ايمان آوردگان
24- نور👈روشنایی و روشنی
25- فرقان👈جدا كننده
26- شعراء👈شاعران
27- نمل👈مورچه
28- قصص👈قصّه
29- عنكبوت👈نوعی حشره
30- روم👈نام كشورى است
31- لقمان👈نام مردی حکیم که اصلش حبشی بوده و در روزگار داود می زیسته است
32- سجده👈سجده كردن
33- احزاب👈حزب ها و گروه ها
34- سبا👈نام شهری که بلقیس دختر هدهاد در کشور یمن، پادشاه آن بود. او به عقد حضرت سلیمان علیه السلام در آمد
35- فاطر👈شكافنده، پديد آورنده
36- يس👈از حروف رمز قرآن و خطاب به پيامبر
37- صافّات👈به صفّ كشيده ها
38- ص👈از حروف مقطع رمز
39- زمر👈جمع زمره: گروه ها و دسته ها
40- مؤمن👈ايمان آورنده
41- فصّلت👈بخش بخش و فصل فصل شده
42- شورى👈مشورت و هم فكرى و نظر خواهى
43- زخرف👈زينت و زيور
44- دُخان👈دود
45- جاثيه👈به زانو افتاده
46- احقاف👈نام سرزمين قوم عاد در نزديكى يمن
47- محمّد👈صلی الله عیله وسلم[نام پيامبر بزرگ اسلام
48- فتح👈پيروزى
49- حجرات👈حجره ها و اطاق ها
50- ق👈از حروف رمز اوائل سوره ها
51- ذاريات👈پراكنده كنندگان
52- طور👈نام کوهی که حضرت موسی برای مناجات با خدا به آنجا رفت
53- نجم👈ستاره
54- قمر👈ماه
55- رحمن👈بخشنده
56- واقعه👈پيش آمد، حادثه
57- حديد👈آهن
58- مجادله👈گفت و گو و جَدَل
59- حشر👈بيرون آمدن، بر انگيخته شدن
60- ممتحنه👈زن امتحان شده
61- صفّ👈رديف و صفّ
62- جمعه👈یکی ازایام هفته
63- منافقون👈دو چهره ها
64- تغابن👈گول خوردگى و حسرت و خسران
65- طلاق👈رها ساختن و طلاق دادن زن
66- تحريم👈حرام و ممنوع ساختن
67- ملك👈فرمانروائى
68- قلم👈وسیله نوشتن
69- حاقّه👈آن چه سزاوار و مسلم و حقّ است
70- معارج 👈نردبان ها، رتبه هاى بالا برنده
71- نوح👈از پيامبران بزرگ
72- جن👈موجودى نامرئى با ويژگيهائى عجيب
73- مزمّل👈گليم به خود پيچيده
74- مدثّر👈جامه به خود پيچيده
75- قيامت👈برخاستن
76- دهر👈روزگار، دوران
77- مرسلات👈فرستاده شده ها
78- نبا👈خبر
79- نازعات👈آنها كه از روى قوت مى كشند
80- عبس👈چهره در هم كشيد
81- تكوير👈 هم پيچيده شدن
82- انفطار👈شكافته شدن
83- مطففين👈كم فروشان
84- انشقاق👈دو شقه شدن و شكاف برداشتن
85- بروج👈برج ها
86- طارق👈ستاره ظاهر شونده
87- اعلى👈برتر
88- غاشيه👈فرا گيرنده
89- فجر👈سپيده دم
90- بلد👈شهر
91- شمس👈خورشيد
92- ليل👈شب
93- ضحى👈نور و روشنائى
94- انشراح👈گشاده شدن، وسيع شدن
95- تين👈انجير
96- علق👈خون بسته، زالو، كرم
97- قدر👈اندازه، سنجش، ارزش
98- بيّنه👈دليل روشن و حجت آشكار
99- زلزال👈لرزش و زلزله
100- العاديات 👈دوندگان
101- قارعه👈كوبنده
102- تكاثر👈افتخار به زيادى ثروت و عزّت
103- عصر👈زمان، بعد از ظهر، فشار و ...
104- همزه👈عيب جو و طعنه زن
105- فيل👈نوعی حیوان
106- ايلاف👈الفت دادن
107- ماعون👈ظرف غذا
108- كوثر👈خير فراوان
109- كافرون👈كافرها
110- نصر👈يارى
111- تبّت👈شكسته باد
112- اخلاص 👈خالص كردن
113- فلق 👈صبح
114- ناس👈مردم
|♥️🌙|
❌ چطوری از دست شیطان رها بشیــم؟!😞
✨➖حآج حسین یکتآمیگفت:
🍃 توصیه میکنم
جوانها اگر بخواهند🧔🏻/🧕🏻
از دستِ شیطان راحت شوند...↯
••|عشق به شهادت|•• رآ
در وجود خود زنده نگه دارند...🙂
بقولِ شهید حاج امینی
خُدایا بسیآر عاشقم کن...🙃♥
#چشمه_ایثار #شهادت
بہ وَقت عاشِقے🥀
تصاویر وصیت نامه تصویری.pdf
4.69M
وصیټ نامه تصویرے بسیار زیباے
#حاج_قاسم💫↯
بہ وَقت عاشِقے🥀
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تم موبایل s20
بہ وَقت عاشِقے🥀
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید ابومهدی المهندس
#تمـ
♥️~ـ
بہ وَقت عاشِقے🥀
گر چه در مظلومیت احساس غربت میکنیم😔
میرسد از راه، روزی که قیامت میکنیم☺️
میرسد روزی که میسازیم، صحنت را حسن؟!🕌
بعد از آن دربارهاش هر روز، صحبت میکنیم🗣
عاقبت یک روز، از درگاهِ “باب القاسمت”💚
پرچمِ گنبد طلایت را زیارت میکنیم⭐️
لذتِ بوسیدنِ دستِ ضریحت را حسن …♥️
با تمام ساکنان عرش، قسمت میکنیم😭
ما برای روضه خوانی بین جمع زائران …😔
در حرم هر روز، یک مداح دعوت میکنیم🎤
در میانِ کوچهی بغضِ تو هیئت میزنیم😞
در عزای مادرت ذکر مصیبت میکنیم💔😭
میرسد روزی که ما در سرزمین مادری🌸
از ظهورِ حضرت مهدی حمایت میکنیم😉
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت چهل و ششم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت چهل و هفتم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت چهل و هفتم |•°
اونشب کسی از جریان آوا و مدرسه نرفتنش چیزی به بابا نگفت و آرام انقدر سر به سر مامان گذاشت و شلوغ بازی در آورد که مامان هم یادش رفت از چیز ی ناراحته و بابا هم به چیزی حتی نبود آوا سر میز شام شک نکرد.
صبحش خیلی زودتر از همی شه به همراه آرام به شرکت رفتیم و طبق قراری که باهم گذاشتیم دوتاییمون تا ساعت ۱۰ کارهامون رو تموم کردیم و برا ی رفتن به جایی که آرام گفته بود از شرکت بیرون زدیم.
بنا به درخواست آرام اول برای خرید به یه فروشگاه اسباب بازی فروشی رفتیم و آرام در مقابل چشمای متعجب من با ذوق و خوشحالی از هر اسباب بازی چه دخترانه و چه پسرانه چند تا بر می داشت و من بدون اعتراض و با لبخند و لذت فقط نگاهش
می کردم و اسباب بازی ها رو از دستش می گرفتم و یه جورایی شده بودم سبد خریدش !
تعداد اسباب بازیایی که خریدیم انقدر ز یاد بود که مجبور شد یم برا گذاشتنشون تو ی ماشین از شاگرد مغازه کمک بگیریم.
بدون هیچ حرفی پشت فرمون نشسته بودم و بدون اینکه بدونم کجا میرم به سمتی که آرام لحظه به لحظه آدرسش رو می داد می روندم تا اینکه به یه پرورشگاه رسیدیم و آرام ازم خواست جلوی در پرورشگاه نگه دارم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم :اینجاست؟
بدون هیچ حرفی در ماشین رو باز کرد و پیاده شد و رو به من که او رو نگاه می کردم گفت :نمی خوای پیاده شی؟!
آرام با گفتن این حرف در ماشین رو بست و برای زدن آیفون به سمت در رفت و من هم پیاده شدم و به سمتش رفتم و کنارش وایستادم که در باز شد و به همراه هم وارد حیاط پرورشگاه شدیم و به سمت در ساختمون رفتیم.
با ورودمون به سالن ساختمون بچه هایی که معلوم بود منتظر اومدن آرام بودن به سمت آرام دویدن و آرام هم وسط سالن و روی زمین و پشت به من رو ی زانو نشست و بچه ها دورش رو گرفتن.
دست به س ینه جلوی در وایستاده بودم و به آرام که مثل مادرای مهربون وسط بچه ها نشسته بود و حال یکی یکیشون رو می پرسید و باهاشون حرف می زد با لبخند نگاه می کردم که آرام به سمت من برگشت و گفت :آراد نمی خوای با دوستای من دوست بشی؟
به سمتش رفتم و گفتم :چه دوستای قشنگی!
آرام رو به بچه ها که با تعجب به من نگاه می کردن گفت:بچه ها نمی خواین به عمو آراد سلام کنین!
با این حرف آرام بچه ها بهم سلام کردن که کنار آرام نشستم و با لبخند جواب سلامشون رو دادم و آرام مشغول معرفی یکی یکیشون به من شد و من هم با ذوق به هر کدوم که معرفی می کر د نگاه می کردم و باهاشون دست می دادم و حرف می زدم.
با صدای خانمی سرم رو بالا گرفتم بهش نگاه کردم که رو به آرام گفت :سلام آرام خانوم! چه عجب که ما شما رو د یدیم! دیگه داشتیم از اومدنت نا امید می شدیم.
آرام با خانمه دست داد و باهاش احوالپرسی کرد و با اشاره به من گفت : منتظر بودم آقامون از مسافرت برگرده و با هم بیایم اینجا.
خانمه یه نگاهی به من انداخت و بهم سلام کرد و رو به آرام گفت :مبارکه عزیزم ایشالا به پای هم پیر ش ین نمی خوای آقاتون رو معرفی کنی؟
_ایشون آقای آراد جاوید هستن.
خانمه رو به من گفت "خوشبختم " و ناگهان رو به آرام گفت :آرام نکنه ایشون پسر آقا ی جاوید ....
آرام با لبخند گفت : آره ایشون پسر آقای جاویده.
با تعجب از حرفاشون بهشون نگاه می کردم که خانمه رو به من گفت : ببخشید که شما رو نشناختم! خیلی خوش اومدین! چرا اینجا وایستادین بفرمایین بریم تو ی دفتر! خانم شاه ملکی خیلی خوشحال میشن شما رو ببینن.
_نه! اینجا راحت ترم.
_ولی آخه اینجا که خوب نیست!
_گفتم که اینجا راحت ترم.
_باشه هر جور که شما راحتین.
✨دختر بسیجی
°•| پارت چهل و هفتم |•°
آرام که تا اون لحظه با لبخند به من نگاه می کرد رو به خانمه گفت :خانم محبی ما یه مقدار اسباب بازی برای بچه ها خرید یم و می خوایم اگه اجازه بد ین خودمون بهشون بد یم.
خانم محبی: اختیار دارین خانوم! الان به آقا رحیم می گم بیاد و بهتون توی آوردنشون کمک کنه.
خانم محبی برای صدا زدن آقا رحیم رفت و من رو به آرام گفتم : آرام جریان چیه؟ این خانم از کجا بابا رو می شناسه؟
_می دونی من و آقاجون اینجا با هم دیگه آشنا شد یم؟!
_اینجا؟!
_آقاجون یکی از خیرینه که به این مرکز کمک مالی می کنه و هر چند وقت یک بار برا ی دیدن بچه ها به اینجا میاد و از قضا یک روز که من هم اومده بودم اینجا هم دیگه رو دید یم و این شد زمینه ی آشنایی من و ایشون.
_یعنی بابا می دونست تو دختر دوست مامانی؟
_نه نمی دونست!
_پس از کجا از زیر وبم زند گی تو خبر داشت؟
_شوهر خانم شاه ملکی مد یر اینجا! خانواده ی ما رو می شناسه و همه چی رو در مورد ما به خانمش میگه و خانمش هم همه چی رو کف دست آقاجون می زاره و این جور ی می شه که آقاجون همه چیرو در مورد من و خانواده ام می دونست.
با اومدن خانم محبی و مردی که حدس می زدم آقا رحیم باشه دیگه چیزی نپرس یدم و برای آوردن اسباببازی ها از آرام فاصله گرفتم و سالن خارج شدم.
به همراه آرام اسباب بازیا رو خودمون بین بچه ها تقسیم و مدتی رو باهاشون بازی کردیم.
بچه ها از دیدن اسباب بازی ها ذوق زده شده بودن ولی من بیشتر از اونا خوشحال بودم و از اینکه می دید یم تونسته ام با یه هدیهی ناقابل دل چند تا بچه رو شاد کنم حس خوبی داشتم و این رو مد یون آرام بودم که برای اولین بار من رو به جایی برده بود که متفاوت تر از همه جا بود و اگه آرام نبود من حتی یادم نمیومد که همچین جاهایی هم وجود داره و آدم میتونه خیلی ساده از خوشحال کردن چندتا بچه لذت ببره.
محو تماشای پسر بچه ی گوشه گیری بودم که با ماشین کنترلیش بازی می کرد ولی بلد نبود درست باهاش کار کنه.
کنارش نشستم و جور ی که ناراحت نشه کنترل ماشین رو گرفتم و بهش گفتم:من هم وقتی هم سن تو بودم مثل همین ماشین یکی داشتم و اولش بلد نبودم باهاش کار کنم ولی کم کم یاد گرفتم.
همانطور که بهش یاد می دادم چطور بازی کنه گفتم :اسم من آراده! تو نمی خوای اسمت رو به من بگی تا با هم دوست بشیم؟
سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت که دوباره گفتم : تو دوست نداری با من دوست باشی؟
همانطور که سرش پایین بود خیلی یواش گفت :اسم من امیر محمده.
دستم رو به سمتش دراز کردم که با تعجب نگاهم کرد و من با لبخند گفتم :دوستا به هم دست میدن !!
دستش رو تو ی دستم گذاشت و باهام دست داد که کنترل ماشین رو بهش دادم و گفتم :خب حالا تو بازی کن ببینم چیکار می کنی!
کنترل رو از دستم گرفت و مشغول بازی شد و من هم مثل راوی مسابقات تشویقش کردم و به بازی جَو دادم تا اینکه یاد گرفت خیلی خوب با ماشینش بازی کنه.
آرام که تا اون موقع سرش با حرف زدن با بچه ها و جواب دادن به سوالای ناتمومشون گرم بود کنارمون وایستاد و گفت :می بینم که خوب تونستی با امیر محمد ارتباط برقرار کنی!
من که روی زمین نشسته بودم کنارش وایستادم و گفتم :من و امیر محمد دیگه با هم دوست شد یم.روبه امیرمحمد ادامه دادم :مگه نه!؟
امیرمحمد سرش رو تکون داد و آرام گفت :می دونی تو اولین کسی هستی که تونسته با امیرمحمد دوست بشه؟!
_واقعا؟!
_آره واقعا! امیرمحمد خیلی کم حرف و گوشه گیر و خجالتیه و برای همین هم دیر با کسی دوست میشه.
به امیرمحمد که مشغول بازی بود نگاه کردم و گفتم :یه جورایی من رو یاد بچگیای خودم میندازه!
آرام ابروهاش رو بالا انداخت و گفت : نگو که تو هم خجالتی و کم حرف بودی که اصلا باور نمی کنم! حداقل به من یکی ثابت شده که تو اصلا شرم و حیا نداری.
_خجالتی و کم حرف نبودم ولی همیشه تنها بودم و برای همین هم حتی تو ی جمع از بقیه جدا می شدم و خودم تنهایی بازی می کردم، بچه که بودم بهم می گفتن آرومم ولی بزرگتر که شدم گفتن مغرورم و خودم رو از بقیه جدا می دونم.
ادامه دارد...
#امام_حسن؏ 🌺
“نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست”
این حسن کیست؟ حسین بن علی عاشق اوست
#الحمدللهحسنیام😇🌸…