✨دختر بسیجی
°•| پارت پنجاه و دوم |•°
_ولی آرام جواب تلفن من رو نمیده!
_تو از کجا می دونی که نمیده!
_چیزه!...... نه اینکه خیلی با هم خوبیم اینه که جوابم رو نمیده!
_من نمی دونم خودت یه کار یش بکن دیگه!
_باشه سعی خودم رو می کنم فعلا خداحافظ.
بدون اینکه جواب خداحافظیش رو بدم تماس رو قطع کردم و با بیرون دادن نفسم به اتاق برگشتم.
با دیدن آرام که هنوز همون لباس مشکی تو ی تنش بود و جلوی آینه آرایش خراب شدهاش رو تمد ید می کرد کلافه دستم رو توی موهایی که یه ساعت برا ی درست کردنشون باهاشون ور می رفتم کشیدم و گفتم :مگه من نگفتم لباست رو عوض کن!
اخماش رو تو ی هم کشید و گفت :همین خوبه!
_اصلا هم خوب نیست.
جلوتر رفتم و گفتم :آرام عکس ی که تو دید ی کاملا صحنه سازیه و من به دخترایی که اونجا بودن حتی نیم نگاه هم ننداختم! تنها اشتباه من این بود که وقتی دیدم مجلس مختلطه دعوت پرهام رو قبول کردم و وارد خونه شدم پس بهت حق میدم ناراحت باشی ولی نمی زارم من رو بی بند و بار خطاب کنی یا اینکه این لباس رو بپوشی.
با عصبانیت سرم غر زد:ولی من یا فقط این لباس رو می پوشم یا اینکه اصلا قید جشن رو می زنم.
_باشه! پس خودت خواستی!
بی توجه به حرفم مانتوش رو به دست گرفت و خواست بپوشه که جلوتر رفتم و مقابلش وایستادم.
عصبی نفسش رو بیرون داد و خواست ازم دور بشه ولی من خیلی سریع دستم رو پشت کمرش گذاشتم و مانعش شدم و دستم رو روی زیپ لباسش گذاشتم و گفتم : خودم برات عوضش می کنم.
با همون عصبانیتش سرم غر زد:ولم کن.
با جد یت زیپ لباسش رو تا نصفه پایین کشیدم که سرم داد زد:باشه برو بیرون عوضش می کنم!
_نه دیگه! من خودم برات عوضش می کنم.
_آراد! گفتم برو بیرون خودم عوض می کنم.
با کلافگی ازش دور شدم و از اتاق بیرون زدم و مدتی رو به انتظار اومدنش روی مبل وسط حال نشستم تا اینکه آماده و لباس پوشیده از اتاق خارج شد و بدون اینکه نگاهم کنه یا حرف ی بزنه کفشای مجلسی پاشنه بلند تو ی دستش رو جلوی در ورود ی روی زمین انداخت و مشغول پوشیدنش شد.
ماشین رو نزدیک خونه ی حاج علی اکبر که مراسم نامزدی توش برگزار می شد پارک کردم و به آرام که اصلا نه حرف زده بود و نه حتی نگاهم کرده بود نگاه کردم و خواستم چیزی بگم که خیلی سریع پیاده شد و در ماشین رو به هم زد.
نفسم رو عصبی بیرون دادم و از ماشین پیاده شدم و به همراهش به سمت خونه ای که چند نفر جلوی درش وایستاده بود رفتیم.
با رسیدنمون به در خونه آرام رو به پسری هم سن و سال خودم با لبخند ی که کامال مشخص بود برای در آوردن حرص من روی لبشه سلام و احوالپرسی کرد که پسره هم از خدا خواسته به لبای قرمزش خیره شد و جوابش رو داد.
با عصبانیتی که سعی داشتم پنهونش کنم خیلی آروم، آرام رو به داخل حیاط هول دادم که پسره گفت :آرام خانم لطفا شما که می رین بالا به مامانم بگ ین یه سر بیاد پایین کارش دارم.
خواستم برگردم و دندوناش رو بریزم توی دهنش که خودم رو کنترل کردم و دست آرام رو توی دستم محکم فشار دادم که صدای آخش در اومد و من بی توجه به فشار بیش از حد دستم به گوشه ی خلوت و تار یک حیاط کشوندمش و به دیوار سرد پشت سرش چسبوندمش.
با ترس و عصبانیت نگاهم کرد و من محکم و عصبی انگشت شستم رو رو ی لبش کشیدم که رژ قرمز روی لبش کم رنگ شد و رو بهش از فاصله ی کم غریدم :اگه یه بار د یگه این لبها**بخندن خودم می بُرمشون.
نیشخند ی زد و گفت : یعنی می خوای باور کنم این چیزا هم برای تو مهمه؟
✨دختر بسیجی
°•| پارت پنجاه و دوم |•°
با این حرفش گُر گرفتم و دستش رو بیشتر فشار دادم که از شدت درد چشماش رو محکم بست و من با احساس نزدیک شدن کسی بهمون دستش رو رها کردم و ازش فاصله گرفتم و بهش اجازه دادم بره!
با حرص و در حال ی که دستش رو ماساژ می داد نگاهی بهم انداخت و ازم دور شد.
در تمام مدت مراسم کنار بابا و آقای محمد ی و محمدحسین نشسته بودم و به امیرحسین شاد و خندون که هر چند دقیقه یک بار به بهانه های مختلف به قسمت زنانه می رفت نگاه می کردم و برای تموم شدن این مراسم که هر لحظه اش یک ساعت برام می گذشت لحظه شماری می کردم.
محمدحسین که فهمیده بود عصبیم و حال خوبی ندارم ازم پرسیده بود چمه که من جواب سر بالا داده بودم.
نمی دونستم آرام چه حالی داره و چیکار م ی کنه ولی پرهام باهام تماس گرفته بود و گفته بود که آرام جواب تماسش رو نداده
ولی او بهش پیام داده و صدای ضبط شده ی سایه رو که اعتراف کرده بود همه چی صحنه سازی بوده رو براش فرستاده.
با تموم شدن مراسم من اولین کسی بودم که از خونه ی همسایهی حاج علی اکبر که برا ی آقایون در نظر گرفته شده بود بیرون زدم و به انتظار اومدن آرام جلوی در حیاط وایستادم.
ولی آرام خیال بیرون اومدن نداشت و من که حسابی تو ی هوای سرد داخل کوچه سرما خورده بودم یقه ی کتم رو گرفتم و بالا کشیدمش و سرم رو توش قایم کردم.
مدتی گذشت تا اینکه با دیدن آرام که به همراه آرزو از خونه خارج شد به سمتشون رفتم که هما خانم هم از خونه خارج شد و رو بهمون گفت :چرا اینجا و تو ی این سرما وایستادن؟!
آرزو جواب داد:آخه هنوز بابا بیرون نیومده.
هما خانم با گفتن" الان بهش زنگ می زنم ببینم کجا مونده" مشغول گشتن به دنبال گوش یش تو کی فش شد که ماشین آقای محمد ی کنارمون متوقف شد و آرزو با دیدنش گفت :مامان نمی خواد زنگ بزنی بابا خودش اومد.
آرزو که از سرما به خودش می لرزید با گفتن این حرف خیلی زود خودش رو تو ی ماش ین انداخت و هما خانم رو به من و آرام گفت : شما هم تا نچاییدین زودتر راه بیوفتین.
_مادر جان اگه اجازه بدین من امشب آرام رو با خودم ببرم.
_اختیار دار ی پسرم! پس فعلا خداحافظ.
_خداحافظ.
با نشستن هما خانم تو ی ماش ین آرام گفت : اگه با بابا نرفتم به خاطر این بود که نخواستم بفهمه بینمون اتفاقی افتاده پس تو هم لطفا فقط من رو به خونه برسون.بی توجه به حرفش در ماشین رو براش کردم که توی ماشین نشست و من هم پشت فرمون نشستم و در سکوت به سمت خونه ی خودم روندم.
در خونه رو باز کردم و منتظر موندم تا اول او وارد خونه بشه.
با ورودش به خونه من هم به دنبالش وارد شدم و در رو پشت سرم بستم که خیلی جدی به سمتم برگشت و گفت :چرا من رو آورد ی اینجا؟
_تا تکلیفمون با هم معلوم بشه و من یه سری چیزا رو برات توضیح بدم.
_مگه من ازت توضیح خواستم که بخوای برام توضیح بد ی ؟
_تو نخواه ولی من باید بگم سایه کیه و چرا این کار رو کرده.
به سمت مبل وسط حال رفت و چادرش رو روش انداخت و گفت :من خیلی خوب سایه رو می شناسم! دختر آقا ی بهرامی و دوست دختر سابق شما!
بهش نزدیک شدم و گفتم :ولی تو او رو از.....
_این رفیقت امشب پدر گوشیم رو درآورد انقدر که پیام داد و در موردش گفت.
ادامه دارد....
#شهیدانه💞
تا وَقتیکَسیشَهیدنَباشَد⚡️
شَهیدنِمیشَود✋🏿
شَرطشَهیدشُدن
شَهیدبودَناست...؛🖇
اَگرامروزکَسیرادیدید
کهبویشَهید
ازکَلام،رَفتارواخلاقاو
اِستشمامشُد🍃
بِدانیداو
شَهیدخواهدشُد...🕊
#حاج_قاسم_سلیمانے ✨
#امربهمعروفمتفاوت
پرسیدحاجآقاگوشدادنبهخوانندهٔزن
اشکالداره؟!
گفتمحکمشکهجایخودولیمندلمراضی
نمیشهباهیچصداییجزصدایمعشوقهٔ
خودمآورمبشم...🍃
#بلهدیگاینجوریاست...
بہ وَقت عاشِقے🥀
حسن جانم
بابتِ عشقِ شما بوسه زنم بر دستِ...
"پدري" را كه به من نوكريَت را آموخت
#کریمتریناربابجهان🌹
بہ وَقت عاشِقے🥀
•♡•
گࢪ تۅ گࢪفتارم ڪنۍ من با گࢪفتارے خوشم...ツ
#عکس_نوشته
#عاشقانه_مذهبی
بہ وَقت عاشِقے🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚تکیه کلام خدا علی💚
🎙 کربلایی #علی_اکبر_حائری
#پیشنهاد_دانلود👌
اللهی بحق الحسن عجل لولیک الفرج
بہ وَقت عاشِقے🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚مرد بی تکرار حیدر👏💚
🎙 کربلایی #علی_اکبر_حائری
#پیشنهاد_دانلود👌
اللهی بحق الحسن عجل لولیک الفرج
بہ وَقت عاشِقے🥀
#کتابخوانــی_شهـــدا📖
اتاقش یڪ قفسه ڪتابی داشت
که دیگر جوابگوے حجم ڪتاب هایش نبود...📚
پیشنهاد دادم ڪه در اتاقش یڬ ڪمد دیوارے درست ڪند تا بزرگتر باشد
به همین منظور قفسه ڪتاب را خالی ڪرد و ڪتاب ها📚 چند ماهی در گوشه اتاق جمع شده بود
من یڪ روز به شوخی😉 به او گفتم ڪه اگر برات اتفاقی بیفته، اینجا میخوایم مراسم برگزار ڪنیم🤭
اینطورے ڪه نمیشه🤔
ڪمد رو درست ڪن و این ڪتابها رو از روے زمین جمع ڪن
همان روز رفت و سفارش طبقات ڪمد را داد و تا صبح در حال اندازه گیرے📏 و نصب طبقات آن بود.
فرش اتاقش را هم شسته🚿 بود
پسرم مهیاے رفتن🕊 بود...
#شهید_رسول_خلیلی
بہ وَقت عاشِقے🥀
خاک شلمچه از تو چه بگويم...؟!
كه خود حديث دلی...
تو بگو برايم از شهيدانت ،
كه سخت دلتنگم...
شلمچه با دلها چه ميكند؟!
"شهيدمحمدبلباسی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
بہ وَقت عاشِقے🥀
:
شهادت فقط در جبهہهاۍ جنگ نیست!
اگـر انسانے براۍ خدا ڪار ڪند
و بہ یـادِ او باشد و بمیرد،
شهـید است :)🌸
-شهیدهزینبکمایے
بہ وَقت عاشِقے🥀
#تلنگرانه☘
•
استادمون میگفت :
بیرونم آلودگــے هواست ،
میییشهگفت: نـــرو بیرون اصلا ؟
با #مراقبتــــــ میرےبیرون ؛
ماسک میزنــــے😷و یا ...
فضــــاے مجازے هــــم همیــــنه ...!!!
باید مراقب باشــــــے !...
باشیــــــــااا !
چــــون دنیا داره باهاش پیش میره ،
ولــــےاگه مریضتڪنه ؛ بیچارهعالمــے
بہ وَقت عاشِقے🥀
ڪجانشانتوجوییم
ایمهرفروزندهیهدایتونصر :)-!
باڪھگوییمحدیثتلخهجرانوانتظار؟!..
شڪایتفرقتیاربھآفریدگاربریم
ڪھاودانایاندوهدرونِماست♡
ایآخرینعشوهیِعرش
اینخستینامیرغایبازنظر..
مولایِمن،یوسففاطمھ... :)-☘!
ڪانالیپرازمحتوای #مهدوی
صرفاجهتخوبشدنحالدلمون💛🖇
اگهمیخواهی^^↯ツ
حالواحوالتوخداییوخوبڪنیڪلیڪڪن..^^
🌻
بہ وَقت عاشِقے🥀
عشــــــق ؛ لبخنـد نجیبی ست
که روی لب توسـت...
خنده ات💛
علتِ آغاز غزل خوانیهاست...
#شهید_رسول_خلیلی
#داشرسول(:♥
﴿نامہاےازبہشٺ ﴾
@porafdontkilip🍭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ᘓɹ̇ɹ̤ɹɹɹבɺI ʟɹ̣ȷ ρɹɹɹɹ̣
°مـنم اون حسـرتیه
حـرم ندیـده...🖤
#سیدرضانریمانی
#استوری
#شب_جمعه
#امام_حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚تکیه کلام خدا علی💚
🎙 کربلایی #علی_اکبر_حائری
#پیشنهاد_دانلود👌
اللهی بحق الحسن عجل لولیک الفرج
بہ وَقت عاشِقے🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|قدر و زلزال و سجیل سپاه
تدبـــــیرمونه 😌✌️|•
بہ وَقت عاشِقے🥀
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا گاهی نگاهے به حال زار دلمان بیندازید💔
غبار گناه پوشانده😔
دستمان را بگیرید ایهاالشهدا✋🏻😔
#برادران_شهیدم
#شهید_مصطفی_صدر_زاده
#شهید_حسین_معز_غلامی
#پروفایل
بہ وَقت عاشِقے🥀