#نظراتتون😊
ادمینا فعالیتشونو کم میکنن☺️🙏
ممنون از تذکرتون😇
ما خوشحال میشیم برای کانال در کنار تعریف ها انتقاد هم بکنین🥀🕊
#نظراتتون☺️
خوشحالم که تونستیم رضایتتون و جلب کنیم😍
چشم سعیمونو میکنیم☺️
#سربازآسـدعلے✌️
#انرژۍمثبت
🌼🌼🌼🌼
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت پنجاه و پنجم👇 ادامه پارت پیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت پنجاه و ششم👇
ادامه پارت پیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت پنجاه و ششم |•°
_چرا که نه!
_خب اگه بد بشی چی؟
_اگه بد بشم و باهات نسازم ممکنه که از هم جدا بشیم؟
_هیسسس! آرام هیچ وقت حرف از جدایی نزن! حتی حرف زدن در موردش هم برام عذاب آوره.
مچ دستش که به سمتم دراز بود رو گرفتم و به دهنم نزدی کش کردم و لقمه ی توی دستش رو خوردم که با مهربون ی نگاهم کرد و به روم لبخند زد.
*در خونه رو برای آرام باز کردم و به دنبالش وارد خونه شدم که مرسانا که وسط سالن می دوید و بازی می کرد با د یدنمون به سمتمون دوید و خودش رو توی بغل آرام انداخت.
آرام خیلی مهربون بغلش کرد و با دادن کیف و چادرش به دست من و درحالی که با مرسانا حرف می زد وارد حال شد و با آیدا و بابا که توی حال نشسته بودن احوالپرسی کرد.
کیف و چادر آرام رو به چوب لباسی آویزون کردم و به دنبالش وارد سالن شدم.
مامان که تازه احوالپرسیش با آرام تموم شده بود گفت : ناهار حاضره دیگه اینجا نشینی ن، زود لباس عوض کنین و بیاین ناهار بخورین.با این حرف مامان آرام مرسانا رو زمین گذاشت و به دنبال من برای عوض کردن لباسش راهی طبقه ی بالا شد.
بعد خوردن ناهار خوشمزه ای که مامان پخته بود، آیدا که هنوزم چشماش پف داشت میز رو جمع کرد و آرام و آوا مشغول شستن ظرفها شدن و من هم که دی دم حسابی خوابم گرفته به سالن رفتم و رو ی مبل کنار شومینه دراز کشیدم و خیلی طول نکشید که خوابم برد.
با احساس قرار گرفتن پتو ی نازکی که روم انداخته شد چشمام رو باز کردم و به آرام که ازم دور می شد نگاه کردم و دوباره چشمام رو بستم که بخوابم ولی با صدای آرام بی خیال خوابیدن شدم و گوشام رو تیز کردم به حرفاش گوش دادم که به آیدا که روی مبل وسط سالن نشسته بود، می گفت :از کجا معلوم که دوستای تو همینجوری هستن که میگن؟
آیدا : من اونا رو خوب می شناسم و از خیلی وقته که باهاشونم، اصلا چرا باید دروغ بگن و از زندگیشون جور دیگه ای تعر یف کنن.
آرام _بعضی ها دروغ میگن تا خأل هایی که تو ی زندگیشونه رو پر کنن.
آیدا _ولی اونا هیچ خلئ ی تو ی زندگی ندارن.
آرام_ یادمه توی دانشگاه دوتا هم کلاسی داشتم که یکیشون ساده و هم کم حرف بود ولی اون یکی همه اش از خودش تعریف می کرد و به اونایی که ازدواج کرده بودن می گفت چرا ازدواج کردین و مجردی خوبه و من به هر کسی جواب نمیدم! هر روز هم با یه مدل لباس جد ید میومد دانشگاه و کلی از خودش و آزادیش برامون حرف می زد و با اون یکی دوستم که ساده بود دوست صمیمی شد و بهش می گفت چرا زود ازدواج کرده و....
تا اینکه بعد یه مدت دختر ساده لوح بعد چند روز غیبت به دانشگاه اومد و گفت از شوهرش طلاق گرفته و باورت نمیشه اگه بگم یه هفته بعد خودش بهمون گفت که همون دختر ی که زیر نشسته بود تا طلاق بگیره با پسره ازدواج کرده بود.
✨دختر بسیجی
°•| پارت پنجاه و ششم |•°
دختره می گفت به خونه شون رفته تا باهاش دعوا کنه اما وقتی وضع مادر مریضش و خونه زندگیشون رو دیده که چقدر فقیرانه است پشیمون شده و چیزی نگفته.
آیدا در سکوت به حرفای آرام گوش می داد که آرام ادامه داد: اون دختره به خاطر خلأ بی پولی از خودش تعریف می کرد و به خاطر حسادت با شوهر پولدار دوستش دوست شده بود و باعث جداییشون شد.
من نمیگم دوستای تو مثل او هستن ولی تو مطمئنی که اونا هیچ وقت آشپزی نمی کنن؟ یا تو از کجا انقدر مطمئنی که شوهراشون با کاراشون موافقن؟ تو که توی زندگی اونا نیستی و فکر می کنی چون خودت همه چی رو صادقانه بهشون می گی اونا هم با تو صادقن!
آیدا_من به اونا کار ی ندارم مشکلم با سعیده که انتظار داره مثل نوکرا براش کار کنم و غذا بپزم و بچه داری کنم.
_آیدا تا حالا با خودت فکر کردی که چرا مامانت با وجود ای نکه بابات بهش اصرار می کنه خدمت کار بگیره خودش غذا می پزه و ظرف می شوره؟
چون عاشق شوهر و بچه هاشه و با این کارش عشق و علاقه اش رو بهشون نشون می ده.
آیدا _من هم دقی قا با همین موضوع مشکل دارم که آقا همیشه به خاطر شکمش باهام دعوا داره.آرام _مامانم همیشه میگه مردا رو جون به جونشون کنی شکموین و بهم میگه هنر یه زن اینه که با کمترین امکانات خوشمزه
ترین غذا رو برای شوهرش بپزه.
چه اشکالی داره که خانم خونه برا ی شوهرش با عشق غذا بپزه و سفره بچینه.
_من نه بلدم آشپز ی کنم و نه اصلا از آشپز ی خوشم میاد .
آرام با خنده جوابش رو داد: من هم اصال آشپزی بلد نیستم! ولی از وقتی با آراد نامزد شدم به خاطرش آشپز ی می کنم تا یاد بگیرم و تو ی این چند ماهی هر چی غذای سوخته و کته است رو به خانواده ام دادم.
بابام بیچاره با بَه بَه و چَه چَه هر چی میپزم رو می خوره و بعد غذا مامان کلی عرق نعنا و دارو به خوردش می ده تا دل درد نگیره م مریض نشه! ولی آرزو و امیرحسین تا دلت بخواد سرم غر می زنن و امیرحسین بهم میگه :آرام تو رو خدا دست از سر ما وردار، به خدا ما موش آز مایشگاهی نیستیم بزار هر وقت رفتی خونه ی خودت این غذاها رو رو ی آراد آزمایش کن.
و هر شب که می خواد غذا بخوره می گه: من بیچاره الان باید غذاهای سوخته ی آرام رو بخورم و چند وقت دیگه هم غذاهای سوخته ی مهتاب رو!
آیدا_ولی اگه من غذا بپزم مطمئنم باز غر می زنه که چرا بینمکه یا شوره یا کته است.
آرام _به نظر من آقا سعید انقدر فهمیده و عاشقت هست که وقتی ببینه تو با عشق براش غذا پختی نه تنها غر نمی زنه که ازت تشکر هم می کنه.
آیدا _نمی دونم آرام! دیگه نم ی دونم چ ی درسته و چی غلطه! سعید به خاطر هر چیز کوچیکی غر می زنه تازگیا حتی به لباس پوشیدنم هم گیر میده! حتی به لباس تو خونه ای باورت می شه؟!
ادامه دارد....
سلام علیکم
دوستان برای یکی از ممبر های کانال مشکلی پیش اومده که اول به توکل به خدا و بعد امیدشون بہ شما عزیزان هست🌼
لطف کنید هرچقدر صلوات در توانتون هست برای
«ان شاءالله»حل مشکلشون بفرستید📿
«هرچقدر میتونید بفرستید رو بہ پیوی بنده اطلاع بدید»
@s_h_hashemi113
- شغلت چیه ؟!
+ بسیجی ام !
- یعنی چیکار میکنی؟!
+ روزای آروم فحش میخورم
روزای شلوغ گلوله🕊(:
#بسیج🌹🍃
#هفته_بسیج🌼🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری محشر👌😍
سگ توام این افتخارمه...
کربلایی #مرتضی_خادمی🎤
چادُر مشڪی ڪِشیدۍ♥️🕊️
مثلِ ڪعبھ بـرسرٺ♥️🕊️
بَعد از این بَر گردنـم بٰانـو ،♥️🕊️
طَوافت واجِب اسٺ♥️🕊️
#چادرمافٺخارمه♥️🕊️
🔅[ #قابل_تأمل ]🔅
استادپناهیانمیفرماد:
مبارزهباهواےنَفسـ
سختترازاینهکهانسان
یکشهرروبهتنهاییفتحکنه!✋🏻🍃
•| #کوتاه_سخن |•
•••
اگر دِلے ڪه شڪستیم ،
خدا را دوست داشت ، چه؟ ❤️✨
#ابامهدی
و باز هم #سه_شنبه...
کارنامه ام پر از تقلب و گناه !
قلبی خط خطی و سیاه
دوباره شرمندگی من :(
دوباره اشک ریختن تو...
باید شروع کنم برای تمرین
برای یار بودن ؛
نه سربار بودن !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل که بلرزد
باران اشک است
که زلالش می کند
واین اشک
تنها راه شهادت است.
اللهم الرزقنا حلاوة معرفتک ❤️
#روایت_صدر
بہ وَقت عاشِقے🥀
❣قرار گذاشتند
که نام یکی بشود: #شهید🌷
و نام دیگری...
#همسر_شهید!
و همسفر بشوند
به بهشت
اما...
#انتظار
همیشه واژه ی دلتنگ کننده ی
#همسفران است ...
#فاطمه_میشوم
تا
#تو_علی_باشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای شهید✨
چه خوب شوق پرواز را فهمیدی
و درس انقلاب را به ما آموختی؛
انقلابی که بال پرواز است
ومافرزندان همان انقلاب هستیم.
این نهضت ادامه دارد✌️
#روایت_صدر
بہ وَقت عاشِقے🥀
🇮🇷{•♡محمدابراهیمــ همت♡•} 🇮🇷
|•°→💌💫←°•|
🧒🏻👣|•ولادت :۱۲ فروردین ۱۳۳۴ / شهرضا
🖤🥀| •شهادت: ۱۷ اسفند ۱۳۶۲/جزیره مجنون
👨🏻🏫📏|•شغل:معلم و نظامی ایرانی بود که از فرماندهان ارشد سپاه پاسداران در جنگ ایران و عراق بشمار میآمد.
👨🏻💻👓|•تحصیلات:تحصیلات خود را در شهر اصفهان به پایان رساند و در سال ۱۳۵۲ دیپلم گرفت. در همان سال وارد دانشسرای تربیت معلم اصفهان شد و در سال ۱۳۵۴ مدرک فوق دیپلم خود را اخذ کرد. ۲ سال بعد برای گذراندن خدمت سربازی اقدام کرد.
وی پس از سربازی به شهر خود بازگشت و مدتی در مدارس راهنمایی شهرضا و روستاهای اطراف به تدریس تاریخ پرداخت.
💎〰|•فعالیت های پس از انقلاب :وی پس از انقلاب و در سال ۱۳۶۱ مدت کوتاهی را در جبهه جنگ لبنان و اسرائیل گذراند، سپس؛ به ایران بازگشت و در جبهههای جنگ ایران و عراق در عملیاتهایی چون فتحالمبین بیتالمقدس، رمضان وخیبر مسئولیتهایی را عهدهدار بود.
🇮🇷او در اسفند ۱۳۶۲ در جریان عملیات خیبر به مقام شهادت نائل شد.🇮🇷
✨🌸جهت شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🌸✨
#هفتہ_بسیج
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
بہ وَقت عاشِقے🥀