فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای شهید✨
چه خوب شوق پرواز را فهمیدی
و درس انقلاب را به ما آموختی؛
انقلابی که بال پرواز است
ومافرزندان همان انقلاب هستیم.
این نهضت ادامه دارد✌️
#روایت_صدر
بہ وَقت عاشِقے🥀
❣قرار گذاشتند
که نام یکی بشود: #شهید🌷
و نام دیگری...
#همسر_شهید!
و همسفر بشوند
به بهشت
اما...
#انتظار
همیشه واژه ی دلتنگ کننده ی
#همسفران است ...
#فاطمه_میشوم
تا
#تو_علی_باشی
•|✨🦋|•
#تلنگرانہ
اگه میخوای بدونے
زمانِ #ظهور میتونے
با #امام_زمان باشے یا روبه رویِ ایشون
باشے؛کافیه رجوع ڪنے به خودت
تا ببین چقدر میتونے با نفستمبارزهکنے
ایمان ما به چادر و تسبیح نیست
ایمان ما وقتے نابه ڪه
جلویِ گنـاهانمون رو بگیریم💔:)
#بھخودبیاییمتاازراھبیاید
✨اݪݪهم عڄل ݪۅݪیڪ اݪڣڔڄ✨
ما اَگه بِتونیم
توی شَهرِ خودِمون
خُدامونُ داشتهباشیم هُنر کَردیم..
#شهیدمحسنحججے🖇📓
#سردار_مَـن🕊♥️
مے دانیـد!
بِینِ خُودِمـان بِمـانَد
گـاهے!
دلم مےخواهَـد
دِلِ شما #هَـم بـرایم تَنگـ شَود...💔🍃🙃
#خاطراتشهدا🕊☁️
واکنششهیدبهصدایخوانندهزن...🎶
ازدانشگاهاومدخونه🏢
خیلیخستهبود.🙁
پرسیدمچیشده؟!😕
خندیدوگفت:تهرانماشینسوارشدمکه
بیامقم.😄
رانندهوسطاتوبانصدایموسیقیشو
بردبالا.🎚
تحملکردموچیزینگفتمتااینکهدیگه
صدایزنروداشتپخشمیکرد!😤
منمبااینکهوسطبیابونبودمگفتم
یاکمشکنیامنپیادهمیشم!؟🚕🚶🏿♂
اونمنامردینکردوزدکنار! 🚖
منمکمنیاوردموپیادهشدم! 😁😌
#شهیدمحمدمهدیلطفینیاسر⛅️🐣
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت پنجاه و هفتم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت پنجاه و هشتم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت پنجاه و هشتم |•°
از مامان پرس یدم :آرام کی اومده؟
_آیدا صبح اول وقت رفته دنبالش.
با اشاره به آیدا گفتم :باز هم مأموریت جد ید !
_این دفعه واقعا سعید تو ی ماموریته! جالب اینجاست که سعید دیروز به ماموریت رفته و آیدا دیشب رو تنها خونه مونده و الان اومده اینجا!
آیدا گفت سعید هم بعدازظهر که برگرده میاد اینجا.
بابا هم بهمون نزدیک شد و کنارمون وایستاد که بهش سلام کردم و به آرام چشم دوختم که تند تند به آیدا و آوا گوله برفی می زد و آوا و آیدا هم چند ین گوله برفی آماده ی پرتاپ رو به دست گرفته بودن و بدجنسانه و با لبخند به آرام نگاه کردن.
بابا با خنده گفت : تو که نمی خوای بزار ی نقشه شون رو عملی کنن.
با این حرف بابا خیلی سریع کاپشنم رو از روی چوب لباسی برداشتم و پوش یدم و از خونه بیرون زدم.
آیدا و آوا گوله برفی های تو ی دستشون رو بالا گرفته و آماده ی پرتاب بودن که سریع خودم رو به آرام رسوندم و او رو کاملا توی بغلم گرفتم که گوله های برف ی به پشتم خوردن و رو ی زمین افتادن.
آوا سرم داد کشید : آراد! برو کنار تو نمی دونی این آرام از صبح چقدر بهمون گوله برفی زده.به صورت قرمز شده از سرما ی آرام نگاه کردم که خند ید و لباسم رو چنگ زد و گفت :تو رو خدا به حرفش گوش نکن اونا الان به خون من تشنه ان.
آیدا که یه گوله برفی گنده توی دستش داشت با حرص گفت:اَه آراد چقدر تو زن ذلیلی! یا بیا کنار یا این گوله تو ی سرت فرود میاد.
از آرام فاصله گرفتم و گفتم : این نامردیه! شما دو نفرین و آرام یک نفر.
_هیچ هم اینطور نیست هر کس از خودش دفاع می کنه.
_خب اگه اینجوریه هر کی می تونه از خودش دفاع کنه!
با گفتن این حرف یه گوله برف از رو ی زمین برداشتم و به سمت او که نزدیکم بود پرت کردم که جیغ کشید و به سمتم گوله برفی انداخت.
با این کار من همه با گوله ها ی برفی به جون هم افتادیم و حسابی سر و صدا به راه انداختیم و مدتی از بازیمون گذشت که مامان آیدا رو صدا زد و گفت :آیدا بیا گوشیت خودش رو کشت!
آیدا از همون فاصله داد زد : کیه؟
مامان_سعیده این سومین باره که زنگ می زنه.
با این حرف مامان آیدا به سمت خونه دوید و آوا هم در حالی که با نفسش دستاش رو گرم می کرد گفت سردم شده و دیگه نمی تونم باز ی کنم و او هم به دنبال آیدا وارد خونه شد.
به لپای گل انداخته ی آرام نگاه کردم و خواستم بگم که ما هم بریم تو! که آقا مراد باغبونمون که برای حرص کردن درختا اومده بود از داخل آلاچیق داد زد :خانم! آتیشی که خواسته بودین آماده است.
آرام دستکشاش رو در آورد و به چشمام ملتمسانه نگاه کرد و گفت :میشه بریم و خودمون رو کنار آتیش گرم کنیم؟!
دستش رو گرفتم و بدون هیچ حرفی به سمت آلاچیق رفتیم و کنار آتیشی که تو ی ظرف خالی هفده کیلویی روغن می سوخت روبه روی هم وایستادیم و دستامون رو رو ی آتیش نگه داشتیم.
دستای قرمزش رو توی دستام که به خاطر گرما ی آتیش مورمور می شدن گرفتم که بینی قرمزش رو بالا کشید و گفت : مثلا ما فقط اومده بودیم آدم برفی درست کنیم و عکس بگیریم!
_نگفته بودی قراره بیا ی اینجا؟
_قرار نبود بیام این آیدا من رو از زیر لحاف گرمم به زور کشید بیرون!
✨دختر بسیجی
°•| پارت پنجاه و هشتم |•°
_یعنی دوست نداشتی بیای؟
_دوست که داشتم بیام! ولی نه اینجوری که مجبور بشم کله ی سحر از خواب و لحاف گرم و نرمم دل بکنم و خوابالو بیام.
_حالا چی شده که آیدا انقدر سحر خیز شده؟!
_این سوال من و مامان جون و آوا هم هست و تو هم اگه جوابی براش پیدا کرد ی بهمون بگو!
به گوشاش که از کلاه بی رون زده و قرمز بودن نگاه کردم و دو طرف کلاهش رو گرفتم و کمی پایین کشیدمش و با اخم گفتم :آرام زیر کلاه هیچی سرت نیست؟
جوابی نداد و فقط با لبخند به چهره ی اخموم نگاهم کرد که آیدا دوربین توی دستش رو توی هوا تکون داد و از جلوی در خونه صدامون زد : آهای کفترای عاشق بیاین عکس بگیریم.
آرام با صدای بلند جوابش رو داد : ولی ما که هنوز آدم برفی درست نکردیم؟!
آوا که فقط گردی صورتش از داخل کاله خز دار کاپشنش دیده می شد به سمتمون اومد و گفت :خب الان درست می کنیم.
آرام به من نگاه کرد و با ذوق گفت :
بریم آدم برفی درست کنیم؟ به ذوق کردنش لبخند زدم و گفتم : بریم!
مامان وبابا هم در حالی که لباس گرم پوشیده بودن به حیاط اومدن که آوا با تعجب رو بهشون پرسید : شما هم می خواین آدم برفی درست کنین؟
بابا خند ید و جوابش رو داد :نه! ما کنار آتیش می شینیم و شما رو نگاه می کنیم.
بابا با گفتن این حرف دست مامان رو گرفت و با هم به سمت آلاچیق اومدن و در همین حال صدای در زدن کسی که به در حیاط می کوبید بلند شد و من برای باز کردن در به سمتش رفتم که آیدا با دو خودش رو بهم رسوند و گفت :من باز می کنم!
از حرکت وایستادم و با تعجب به آیدا که به سمت در می دوید نگاه کردم که آرام کنارم وایستاد و گفت :حتما آقا سعیده!
به چشمای خندونش خیره شدم و با اشاره به آیدا گفتم :ای ن همه تغییر؟! مگه می شه؟
_حالا که شده!
آیدا در حیاط رو باز کرد و بعد دست دادن با سعید دوتایی به سمتمون اومدن.
با رس یدن سعید و آیدا بهمون که دست تو ی دست هم و با خنده به سمتمون می اومدن با سعید دست دادم و سعید بعد احوالپرسی با من و آرام به سمت آلاچیق رفت و من رو به آیدا گفتم :آیدا مطمئن باشم که تو خواهر تنبل خودمی؟
آیدا پشت چشمی برام نازک کرد و رو به سعید گفت : سعید جان! ما می خوایم آدم برفی درست کنیم تو هم می خوای کمکمون کنی؟
با این حرفش من زدم زیر خنده که آرام سقلمه ا ی بهم زد و جد ی نگاهم کرد و مامان رو به آیدا گفت : سعید تازه رسیده و خستهاس تو هم به جای باز ی بیا برو بهش یه چایی بده.
سعید در حالی که به سمت آ یدا میومد و به روش لبخند می زد گفت :من نه خسته ام و نه چایی می خوام.
سعید که حالا به آیدا رسیده بود ادامه داد:خب کجا باید آدم برفی درست کنی م؟!
با این حرف سعید گل از گل آیدا شکفت و همگی برا ی درست کردن آدم برفی به قسمت پر برف حیاط رفتیم و مشغول درست کردن آدم برفی شد یم.
با تموم شدن کارمون مامان و بابا و مرسانا که تا اون لحظه تو ی خواب ناز بود هم بهمون ملحق شدن و همگی کنار آدم برفی ای که شال دور گردنش شال گردن من و چماش دکمه های کاپشن سعید بودن عکس انداختیم.
چهرهی مامان و بابا از شدت گرمای آتیش و صورت ما از شدت سردی برف توی عکس قرمز بود ولی یه چیز بین همهمون مشترک بود و اون هم لبخند گنده ای بود که همه رو ی لب داشتیم و نه تنها لبامون که چشمامون هم توی عکس می خند یدن.
همه خوشحال بودیم و از ته دل می خند ید یم.
نیم ساعت بعد همه رو ی مبلای کنار شومینه نشسته بودیم و چایی می خوردیم که با زنگ خوردن گوش یم و دیدن شمارهی پرهام روی صفحه اش از جام برخواستن و برا ی جواب دادن از بقیه فاصله گرفتم.
ادامه دارد....
اولیاخداروکهنگاهکنی
هروقتکسیرفتهپیششونسوالکرده
منمشکلدارم
زندگیمگرهخورده
اولینسوالشوناینه
پدرمادرتازتراضین؟
همینپدرمادرزمینیها!
پدرمادرتراضینباشن
مشکلاتتزیادمیشه🌱
حالافکرکنیکیباامامزمان؛
قطبعالم[جونمبهفداش]
هماهنگنباشه!
اونوقتپدرمادرشمدعاکننحلنمیشه
وقتیمنازصمیمقلبنمیخوامش
فراموششکردم🥀
دلمبراشتنگنمیشه
همینامیدونیچقدمشکلاتبهوجودمیارن!
دعابایدمقدمهعملباشه🌱
وگرنهکه
«الداعیبلاعملکالرامیبلاوتر»
دعاکنندهبدونعمل
مثلتیراندازیهکهکمانشزهنداره...
بیشازهزارسالهدعایافتتاحرو
دراختیارماگذاشتن
چیمیگیمتوایندعا؟
اللهمانانرغبالیکفیدولةالکریمه
خدایاماواقعاآرزومون
دولتکریمهامامزمانه:)
چندنفرمثللحظهایکه
براعزیزتریناشدعامیکنه
همونطورباسوزدعامیکنهبرادولت
امامزمان؟!
وواقعادعاشجدیه؛باسوزدله
هیپافشاریمیکنهمیگه
خدامنامامزمانمومیخوام
یانههمینجورییهچیمیخونهدیگه
حواسشیهجادیگست:/
محمدحنفیه
امامحسیناومدبهشدلیل
قیامشوتوضیحبده
فرزندامیرالمومنینه،سالهاجنگیده
خیلیامروحیهجهادیداشتهها
ولیتوجیهاتعقلانیمیکنهامامو...
اماالانروحجهادیکهامامحسینداره،نداره
امامحسینبهشونمیگهتونمیتونیبیای
درحقمدعاکن🌙
اونیکهاضطراروتنهاییامامزمان
میسوزونتش
جداازاونهکهفقط
میفهمهولیکارینمیکنه
بعضیامونازکمترینکاریکهمیشه
براامامزمانکرد؛کهدعاکردنه
غافلیم
#افسوس🖤
اونیکهیکیازعزیزاشدرحالمردنباشن
دیدین؟
چجوریدعامیکنه
چطوریبهاضطرارمیفته!
نذرمیکنه
به همهمیسپرهدعاکنن✨
امامزمانبهقدریتنهاستکه
دائمابهشیعیانشفرمودهبرایمندعاکنید
#منبهقربانتمولایغریبم
اکثروالدعا
زیاددعاکنید
زیاد...💫
اونوقتماهمینکارکوچیکمدریغمیکنیم
یکیمیگهنهبابا!
مااللهمعجللولیکمیخونیم
دعااگهکنیم؛دعاها...!
دعایواقعی
خیلیاثرداره🤲
کواضطرارمون..!
کودعایما؟
توناراحتیاتپیشخانوادهآسمانیتمیری؟
میریپیشامامزمان؟!
بدونکهصاحبداریو
تنهانیستی..!🌿
اصلانبودامامزمانازارمونداده؟!
اینجوریبراشدعاکردیم؟!
بهگریهافتادیم؟!
یاهمینکمترینکارمنمیکنیم...!
ادامشبهشرطحیات چهار شنبه آینده
ممنونکههمراهیمیکنین💕
انشاءاللهمبحثمفیدباشهبرایهممون
#نفرییهصلواتبراظهورمولامونبفرستیم
بہ وَقت عاشِقے🥀