eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
474 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای شهید✨ چه خوب شوق پرواز را فهمیدی ‌ و درس انقلاب را به ما آموختی؛ انقلابی که بال پرواز است ومافرزندان همان انقلاب هستیم. این نهضت ادامه دارد✌️ بہ وَقت عاشِقے🥀
❣قرار گذاشتند که نام یکی بشود: 🌷 و نام دیگری... ! و همسفر بشوند به بهشت اما... همیشه واژه ی دلتنگ کننده ی است ... تا
•|✨🦋|• اگه میخوای بدونے زمانِ میتونے با باشے یا روبه رویِ ایشون باشے؛کافیه رجوع ڪنے به خودت تا ببین چقدر میتونے با نفست‌مبارزه‌کنے ایمان ما به چادر و تسبیح نیست ایمان ما وقتے نابه ڪه جلویِ گنـاهانمون رو بگیریم💔:) ✨اݪݪهم عڄل ݪۅݪیڪ اݪڣڔڄ✨
ما اَگه بِتونیم توی شَهرِ خودِمون خُدامونُ داشته‌باشیم هُنر کَردیم.. 🖇📓
🕊♥️ مے دانیـد! بِینِ خُودِمـان بِمـانَد گـاهے! دلم مےخواهَـد دِلِ شما بـرایم تَنگـ شَود...💔🍃🙃
‍شهدا🕊☁️ واکنش‌شهیدبه‌صدای‌خواننده‌زن...🎶 ازدانشگاه‌اومدخونه🏢 ‌خیلی‌خسته‌بود.🙁 پرسیدم‌چیشده؟!😕 خندیدوگفت:تهران‌ماشین‌سوارشدم‌که‌ بیام‌قم.😄 راننده‌وسط‌اتوبان‌صدای‌موسیقیشو بردبالا.🎚 تحمل‌کردم‌وچیزی‌نگفتم‌تااینکه‌دیگه‌ صدای‌زن‌روداشت‌پخش‌میکرد!😤 منم‌با‌اینکه‌وسط‌بیابون‌بودم‌گفتم‌ یا‌کمش‌کن‌یامن‌پیاده‌میشم!؟🚕🚶🏿‍♂ اونم‌نامردی‌نکردوزدکنار! 🚖 منم‌کم‌نیاوردم‌وپیاده‌شدم! 😁😌 ‍محمد‍مهدی‌‍لطفی‌‍نیاسر⛅️🐣
#السیدةفاطمة‌المعصومه‌جان🖤🖇• اگرچه‌درد...اگرچه‌هزارغم‌داریم‍🌚 کنارحضرت‌معصومه‌ماچه‌کم‌داریم‍!؟🙂 #شهادت‌حضرتش‌تسلیت‌باد🖤⚡️•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت پنجاه و هشتم |•° از مامان پرس یدم :آرام کی اومده؟ _آیدا صبح اول وقت رفته دنبالش. با اشاره به آیدا گفتم :باز هم مأموریت جد ید ! _این دفعه واقعا سعید تو ی ماموریته! جالب اینجاست که سعید دیروز به ماموریت رفته و آیدا دیشب رو تنها خونه مونده و الان اومده اینجا! آیدا گفت سعید هم بعدازظهر که برگرده میاد اینجا. بابا هم بهمون نزدیک شد و کنارمون وایستاد که بهش سلام کردم و به آرام چشم دوختم که تند تند به آیدا و آوا گوله برفی می زد و آوا و آیدا هم چند ین گوله برفی آماده ی پرتاپ رو به دست گرفته بودن و بدجنسانه و با لبخند به آرام نگاه کردن. بابا با خنده گفت : تو که نمی خوای بزار ی نقشه شون رو عملی کنن. با این حرف بابا خیلی سریع کاپشنم رو از روی چوب لباسی برداشتم و پوش یدم و از خونه بیرون زدم. آیدا و آوا گوله برفی های تو ی دستشون رو بالا گرفته و آماده ی پرتاب بودن که سریع خودم رو به آرام رسوندم و او رو کاملا توی بغلم گرفتم که گوله های برف ی به پشتم خوردن و رو ی زمین افتادن. آوا سرم داد کشید : آراد! برو کنار تو نمی دونی این آرام از صبح چقدر بهمون گوله برفی زده.به صورت قرمز شده از سرما ی آرام نگاه کردم که خند ید و لباسم رو چنگ زد و گفت :تو رو خدا به حرفش گوش نکن اونا الان به خون من تشنه ان. آیدا که یه گوله برفی گنده توی دستش داشت با حرص گفت:اَه آراد چقدر تو زن ذلیلی! یا بیا کنار یا این گوله تو ی سرت فرود میاد. از آرام فاصله گرفتم و گفتم : این نامردیه! شما دو نفرین و آرام یک نفر. _هیچ هم اینطور نیست هر کس از خودش دفاع می کنه. _خب اگه اینجوریه هر کی می تونه از خودش دفاع کنه! با گفتن این حرف یه گوله برف از رو ی زمین برداشتم و به سمت او که نزدیکم بود پرت کردم که جیغ کشید و به سمتم گوله برفی انداخت. با این کار من همه با گوله ها ی برفی به جون هم افتادیم و حسابی سر و صدا به راه انداختیم و مدتی از بازیمون گذشت که مامان آیدا رو صدا زد و گفت :آیدا بیا گوشیت خودش رو کشت! آیدا از همون فاصله داد زد : کیه؟ مامان_سعیده این سومین باره که زنگ می زنه. با این حرف مامان آیدا به سمت خونه دوید و آوا هم در حالی که با نفسش دستاش رو گرم می کرد گفت سردم شده و دیگه نمی تونم باز ی کنم و او هم به دنبال آیدا وارد خونه شد. به لپای گل انداخته ی آرام نگاه کردم و خواستم بگم که ما هم بریم تو! که آقا مراد باغبونمون که برای حرص کردن درختا اومده بود از داخل آلاچیق داد زد :خانم! آتیشی که خواسته بودین آماده است. آرام دستکشاش رو در آورد و به چشمام ملتمسانه نگاه کرد و گفت :میشه بریم و خودمون رو کنار آتیش گرم کنیم؟! دستش رو گرفتم و بدون هیچ حرفی به سمت آلاچیق رفتیم و کنار آتیشی که تو ی ظرف خالی هفده کیلویی روغن می سوخت روبه روی هم وایستادیم و دستامون رو رو ی آتیش نگه داشتیم. دستای قرمزش رو توی دستام که به خاطر گرما ی آتیش مورمور می شدن گرفتم که بینی قرمزش رو بالا کشید و گفت : مثلا ما فقط اومده بودیم آدم برفی درست کنیم و عکس بگیریم! _نگفته بودی قراره بیا ی اینجا؟ _قرار نبود بیام این آیدا من رو از زیر لحاف گرمم به زور کشید بیرون!
✨دختر بسیجی °•| پارت پنجاه و هشتم |•° _یعنی دوست نداشتی بیای؟ _دوست که داشتم بیام! ولی نه اینجوری که مجبور بشم کله ی سحر از خواب و لحاف گرم و نرمم دل بکنم و خوابالو بیام. _حالا چی شده که آیدا انقدر سحر خیز شده؟! _این سوال من و مامان جون و آوا هم هست و تو هم اگه جوابی براش پیدا کرد ی بهمون بگو! به گوشاش که از کلاه بی رون زده و قرمز بودن نگاه کردم و دو طرف کلاهش رو گرفتم و کمی پایین کشیدمش و با اخم گفتم :آرام زیر کلاه هیچی سرت نیست؟ جوابی نداد و فقط با لبخند به چهره ی اخموم نگاهم کرد که آیدا دوربین توی دستش رو توی هوا تکون داد و از جلوی در خونه صدامون زد : آهای کفترای عاشق بیاین عکس بگیریم. آرام با صدای بلند جوابش رو داد : ولی ما که هنوز آدم برفی درست نکردیم؟! آوا که فقط گردی صورتش از داخل کاله خز دار کاپشنش دیده می شد به سمتمون اومد و گفت :خب الان درست می کنیم. آرام به من نگاه کرد و با ذوق گفت : بریم آدم برفی درست کنیم؟ به ذوق کردنش لبخند زدم و گفتم : بریم! مامان وبابا هم در حالی که لباس گرم پوشیده بودن به حیاط اومدن که آوا با تعجب رو بهشون پرسید : شما هم می خواین آدم برفی درست کنین؟ بابا خند ید و جوابش رو داد :نه! ما کنار آتیش می شینیم و شما رو نگاه می کنیم. بابا با گفتن این حرف دست مامان رو گرفت و با هم به سمت آلاچیق اومدن و در همین حال صدای در زدن کسی که به در حیاط می کوبید بلند شد و من برای باز کردن در به سمتش رفتم که آیدا با دو خودش رو بهم رسوند و گفت :من باز می کنم! از حرکت وایستادم و با تعجب به آیدا که به سمت در می دوید نگاه کردم که آرام کنارم وایستاد و گفت :حتما آقا سعیده! به چشمای خندونش خیره شدم و با اشاره به آیدا گفتم :ای ن همه تغییر؟! مگه می شه؟ _حالا که شده! آیدا در حیاط رو باز کرد و بعد دست دادن با سعید دوتایی به سمتمون اومدن. با رس یدن سعید و آیدا بهمون که دست تو ی دست هم و با خنده به سمتمون می اومدن با سعید دست دادم و سعید بعد احوالپرسی با من و آرام به سمت آلاچیق رفت و من رو به آیدا گفتم :آیدا مطمئن باشم که تو خواهر تنبل خودمی؟ آیدا پشت چشمی برام نازک کرد و رو به سعید گفت : سعید جان! ما می خوایم آدم برفی درست کنیم تو هم می خوای کمکمون کنی؟ با این حرفش من زدم زیر خنده که آرام سقلمه ا ی بهم زد و جد ی نگاهم کرد و مامان رو به آیدا گفت : سعید تازه رسیده و خسته‌اس تو هم به جای باز ی بیا برو بهش یه چایی بده. سعید در حالی که به سمت آ یدا میومد و به روش لبخند می زد گفت :من نه خسته ام و نه چایی می خوام. سعید که حالا به آیدا رسیده بود ادامه داد:خب کجا باید آدم برفی درست کنی م؟! با این حرف سعید گل از گل آیدا شکفت و همگی برا ی درست کردن آدم برفی به قسمت پر برف حیاط رفتیم و مشغول درست کردن آدم برفی شد یم. با تموم شدن کارمون مامان و بابا و مرسانا که تا اون لحظه تو ی خواب ناز بود هم بهمون ملحق شدن و همگی کنار آدم برفی ای که شال دور گردنش شال گردن من و چماش دکمه های کاپشن سعید بودن عکس انداختیم. چهرهی مامان و بابا از شدت گرمای آتیش و صورت ما از شدت سردی برف توی عکس قرمز بود ولی یه چیز بین همهمون مشترک بود و اون هم لبخند گنده ای بود که همه رو ی لب داشتیم و نه تنها لبامون که چشمامون هم توی عکس می خند یدن. همه خوشحال بودیم و از ته دل می خند ید یم. نیم ساعت بعد همه رو ی مبلای کنار شومینه نشسته بودیم و چایی می خوردیم که با زنگ خوردن گوش یم و دیدن شماره‌ی پرهام روی صفحه اش از جام برخواستن و برا ی جواب دادن از بقیه فاصله گرفتم. ادامه دارد....
پارت پنجاه هشتم تقدیم نگاهتون☺️✨
اولیاخداروکه‌نگاه‌کنی هروقت‌کسی‌‌رفته‌پیششون‌سوال‌کرده‌ من‌مشکل‌دارم‌ زندگیم‌گره‌خورده اولین‌سوالشون‌اینه پدرمادرت‌ازت‌راضین؟ همین‌پدرمادرزمینی‌ها! پدرمادر‌ت‌راضی‌نباشن مشکلاتت‌زیادمیشه🌱
حالا‌فکرکن‌یکی‌با‌امام‌زمان‌؛ قطب‌عالم‌[جونم‌به‌فداش] هماهنگ‌نباشه‌! اون‌وقت‌پدرمادرشم‌دعاکنن‌حل‌نمیشه
وقتی‌من‌‌ازصمیم‌قلب‌نمیخوامش فراموشش‌کردم🥀 دلم‌براش‌تنگ‌نمیشه همینا‌میدونی‌چقدمشکلات‌به‌وجودمیارن!
حالا‌چیکارکنیم؟! بایدبرنامه‌های‌جهادیتو حفظ‌کنی‌وگسترش‌بدی💪
دعابایدمقدمه‌عمل‌باشه🌱 وگرنه‌که‌ «الداعی‌بلاعمل‌کالرامی‌بلاوتر» دعاکننده‌بدون‌عمل‌ مثل‌تیراندازیه‌که‌کمانش‌زه‌نداره...
بیش‌ازهزارساله‌دعای‌افتتاح‌‌رو دراختیارماگذاشتن چی‌میگیم‌تو‌این‌دعا؟ اللهم‌انا‌نرغب‌الیک‌فی‌دولة‌الکریمه خدایاماواقعاآرزومون‌ دولت‌کریمه‌امام‌زمانه:)
چندنفرمثل‌لحظه‌ای‌که‌ براعزیزتریناش‌دعا‌میکنه همونطورباسوزدعامیکنه‌برادولت امام‌زمان؟! و‌واقعادعاش‌جدیه؛باسوزدله هی‌پافشاری‌می‌کنه‌میگه‌ خدامن‌امام‌زمانمو‌میخوام یانه‌همینجوری‌یه‌چی‌میخونه‌دیگه حواسش‌یه‌جادیگست:/
محمدحنفیه امام‌حسین‌اومدبهش‌دلیل‌ قیامشو‌توضیح‌بده فرزندامیرالمومنینه،سالها‌جنگیده خیلی‌ام‌روحیه‌جهادی‌داشته‌‌ها ولی‌توجیهات‌عقلانی‌‌میکنه‌امام‌و... اما‌الان‌روح‌جهادی‌که‌امام‌حسین‌داره‌،نداره امام‌حسین‌بهشون‌میگه‌تو‌نمیتونی‌بیای‌ درحقم‌دعاکن🌙
اونی‌که‌اضطراروتنهایی‌امام‌زمان‌ میسوزونتش جداازاونه‌که‌فقط میفهمه‌ولی‌کاری‌نمی‌کنه بعضیامون‌ازکم‌ترین‌کاری‌که‌میشه‌ براامام‌زمان‌کرد؛که‌دعا‌کردنه‌ غافلیم 🖤
اونی‌که‌یکی‌ازعزیزاش‌درحال‌مردن‌باشن دیدین؟ چجوری‌دعا‌میکنه ‌چطوری‌به‌اضطرارمیفته! نذرمیکنه به ‌همه‌میسپره‌دعاکنن✨
امام‌زمان‌به‌قدری‌تنهاست‌که‌ دائما‌به‌شیعیانش‌فرموده‌برای‌من‌دعا‌کنید اکثروالدعا زیاددعاکنید زیاد...💫
اینادعانیست..!
اون‌وقت‌ما‌همین‌کارکوچیکم‌دریغ‌می‌کنیم یکی‌میگه‌نه‌بابا! ما‌اللهم‌عجل‌لولیک‌میخونیم
‌دعااگه‌کنیم؛دعاها...! دعای‌واقعی خیلی‌اثرداره🤲 کواضطرارمون..! کودعای‌ما؟
مالایق‌کمترازحکومت‌امام‌زمان‌نیستم !
تو‌ناراحتیات‌پیش‌خانواده‌آسمانیت‌میری؟ میری‌پیش‌امام‌زمان؟! بدون‌که‌صاحب‌داری‌و تنهانیستی..!🌿
اصلانبودامام‌زما‌ن‌ازارمون‌داده؟! اینجوری‌براش‌دعاکردیم؟! به‌گریه‌‌افتادیم؟! یاهمین‌کمترین‌کارم‌نمیکنیم...!
‌ادامش‌به‌شرط‌حیات‌ چهار شنبه آینده ممنون‌که‌همراهی‌میکنین💕 ان‌شاءالله‌مبحث‌مفیدباشه‌برای‌هممون‌ بہ وَقت عاشِقے🥀