eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
478 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت هفتاد و سوم |•° مامان غمگین نگاهم کرد و گفت : بخور عزیز دلم! نوش جونت! آوا که تازه وارد آشپزخونه شده بود کنارم نشست و غذا رو عمیق بو کشید و گفت : هوممممممم کوفته قلقل ی!... مامان! یادته با آرام کوفته قلقلی درست کرد یم و وقتی آوردیمش سر میز بابا و آراد فکر کردن فسنجونه؟! مامان رو به آوا با سر به من اشاره کرد که آوا بقیه ی حرفش رو خورد و من یاد روزی افتادم که آرام ظرف خورشت رو وسط میز گذاشت و بابا با تعجب ازش پرسید : مگه شما نگفتین امروز ناهار کوفته داری م؟! آرام دستاش رو پشت کمرش قایم کرد و گفت : خب کوفته داریم دیگه! بابا دوباره نگاهی به ظرف انداخت و گفت : ولی این که شبیه فسنجنونه؟ آرام خند ید و جواب داد:خب!.... کوفته هاش شل بودن و چند باری هم من و آوا خورشت رو همش زدیم اینجوری شد دیگه! با این حرفش من و بابا زد یم زیر خنده و با صدای بلند خندیدیم. با صدای آوا که گفت: وا! آراد به چی می خند ی ؟ به خودم اومدم و تازه متوجه شدم که باز هم گم شدم توی خاطراتم و لبخند روی لبمه! مامان مشکوکانه نگاهم کرد و ظرف خورشت رو مقابلم گرفت که ظرف رو از دستش گرفتم و گفتم :ولی خوشمزه بود! _چی !_کوفته قلقلی ای که شبیه فسنجون شده بود! آوا لقمه ی توی دهنش رو قورت داد و گفت :خوشمزه بود چون دلت خوش بود! مامان دوباره با اخم نگاهش کرد ولی آوا با دلخور ی گفت :مگه دروغ می گم؟! یادت نیست موقع درست کردنش آرام از غذاهایسوخته اش و جریمه شدنشون برامون گفت وخندیدیم تازه موقع خوردن شام هم انقدر گفتیم و خندیدیم که یادمون رفت خورشته چقدر بی ریخت شده.... آراد که ته ظرف رو در آورد و بهش گفت دیگه از این کوفته فسنجون ندارین؟! (یه قاشق از خورشت باقی مونده تو ی ظرف رو برداشتم و رو به آرام گفتم :دیگه از این کوفته فسنجون ندارین؟! آرام با لبخند و تعجب نگاهم کرد و گفت :تو هنوز هم می خوای؟! _اگه باشه که آره! آوا خند ید و گفت :نگران نباش آراد! تو هر چقدر که بخور ی باز برا ی فردا شبت هم باقی می مونه!) مامان رو به آوا توپید : گفتم بسه آوا! برای اینکه خیال مامان رو راحت کرده باشم که خیال ندارم با حرفای آوا ناراحت بشم و بدون خوردن شام از اونجا برم قاشق پر از برنج رو توی دهنم گذاشتم و مشغول خوردن غذا شدم.
✨دختر بسیجی °•| پارت هفتاد و سوم |•° برنج رو تو ی دهنم گذاشتم و مشغول خوردن غذا شدم. من دیگه عادت کرده بودم که با هر حرفی به یاد خاطره ای از آرام بیافتم و باید به خودم یادآور ی می کردم که آرام ی نیست و من باید بدون او به زندگی ادامه بدم. *پشت میز کارم و رو ی صندلیم لم داده بودم و به ساعت روی دیوار که عجیب عقربه هاش از هم سبقت گرفته بودن و حسابی صدای تیک تاکشون رو ی مخم بود نگاه می کردم. من باید تا یک ساعت دیگه توی محضر آماده می بودم تا بین من و سایه صیغه خونده بشه. بهرامی اینجور ی برنامه رو چیده بود که ما ساعت یازده صبح توی محضر به هم محرم بشیم و من از دفتر محضر، سایه رو به آرایشگاه ببرم و بعد از ظهر برا ی رفتن به آتلیه و گرفتن عکس هم به دنبالش به آرایشگاه برم و از اونجا با هم به سالن برگزاری جشن بریم و من هم بدون چون و چرا هر چه را که گفته بود قبول کرده بودم! چون فقط می خواستم این بازی مسخره زو تر تموم و باز ی من شروع بشه!تا بتونم انتقامم رو از همه شون بگیرم! با خودم شرط کرده بودم که سخت و بی رحم باشم و بی رحمانه انتقامم رو از این زمونه ی بی رحم بگیرم. با کالفگ ی از جام برخاستم و با قدم هایی محکم به سمت مبل جلوی میز رفتم و کتم رو از روی پشتیش برداشتم و تنم کردم. سوئیچ رو از روی میز برداشتم و آماده ی رفتن شدم که با شنیدن صدای زنگ گوشیم یادم اومد گوشیم رو برنداشتم و برای برداشتنش و جواب دادن به کسی که پشت خط بود برگشتم و جواب بابا رو دادم: _سلام بابا. _آراد یه خبر خوب برات دارم! از بی مقدمه حرف زدن بابا متعجب شدم و با خودم گفتم مگه دیگه توی این دنیا خبر خوبی هم می تونه وجود داشته باشه! چیزی نگفتم که بابا خودش ادامه داد : آراد دیگه لازم نیست بری محضر! با عصبانیت گفتم : بابا شما که نمی خوای بگی سهام شرکت رو فروختی؟! _نه! می دونی الان کیو دیدم؟ نفسم رو کالفه ب یرون دادم که باز هم خودش ادامه داد: من همین الان زند رو دیدم که به دیدنم اومده بود. _زند؟! _آره! زند! تو ی این مدت که جوابمون رو نمی داده خارج از کشور بوده و از کارای پسرش خبر نداشته! امروز اومد اینجا و گفت تازه بعد رسیدنش و دیدن اوضاع خراب شرکتشون فهمیده که پسرش چیکار کرده و قراره ده درصد از هفتاد درصد سهام شرکتشون رو به بهرامی واگذار کنه که خب زند زود متوجه شده جلوش رو گرفته! ادامه دارد...
پارت هفتاد و سوم تقدیم نگاه قشنگتون🌿 بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹 و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
داشتیم ذوق میکردیم کہ 700تایی شدیم🥀 چرا ترک میکنین اخه😭
”و بشر الصابرین” و به صبر کنندگان بشارت ده... ۱۵۵ بقره +غم مخور ، صبر داشته باش این دنیا به امیرالمومنین وفا نکرده است ما که جای خود داریم 🌱 ♥️
وقتی کارِ فرهنگی را شروع می‌کنید با اولین چیزی که باید مبارزه کنیم خودمان هستیم وقتی که کارتان می‌گیرد و دورتان شلوغ می‌شود تازه اول مبارزه است اگر فکر کردید شیطان به‌راحتی می‌گذارد شما برای حزب‌الله نیرو جذب کنید هرگز..
🔔 💡 به قول حاج محمود کریمی امام زمان با و نمیاد… 🎙 با میاد… 💞 بیاید همین الان برای ظهورش دعا کنیم...🤲 •🤍الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🤍•
وجیها بالحسین ...🍃 به نظرم یکی از خوب ترین دعاهای زیارت عاشورا اونجاییه که می‌گه:(( اللهم اجعلنی عندک وجیها بالحسین علیه السلام فی الدنیا و الآخره)) ... ✨ یعنی که حسین آبروی دنیا و آخرتت باشه... 💕یعنی که به واسطه اش برای خدا موجه باشی .... یعنی خدا به واسطه حسین دوستت داشته باشه😍... -خدایا توروبه امام حسین قسم،به واسطه امام حسین جانمون دوسمون داشته باش.🌱❤
*⚘﷽⚘ 💠هرروز ستاره ای✨ را از این آسمان به پایین میکشند 🔺اما باز این آسمان پر از ستــ✨ــاره است 🔻راه شهیدان را ادامه دهید❣ که آنها نظاره گر شمایند 🔺مواظب ستون پنجم باشید که در داخل شما هستند☝️ 🔻بی تفاوتی را از خود دور کنید در مقابل حرف هاے منحرف بی تفاوت نباشید 🔺مردم کوفه نشوید و امام را تنها نگذارید 🔹در راهپیمایی ها بیشتر از پیش شرکت کنید 🔹در دعاهاے کمیل شرکت کنید 🔻فرزندانتان را آگاه کنید و تشویق به فعالیت در راه الله کنید...
*⚘﷽⚘ ♥️🍃 سادگي و آسانگيري اسماعيل از همان روز اول معلوم شد ☺️ از يك نفر پول قرض كرده بود و خودش تنهايي راه افتاده بـود مـثلاً براي خريد🙃 جلوي ویترین مغازه طلا فروشي از حلقه‌هاي خوشـش آمـده بود 💍 مغازه دار حلقه را داده بود تا نگاهش كند . اسماعيل پول حلقه را داده بود و همينطوري گذاشته بود توي جيبش 😇 مغازه دار تعجـب كـرده و رو به او گفته بود : مگر حلقه را براي عقد نميخواهي ؟ 😳 ـ بله😊 طلافروش گفته بود : تنها آمده اي حلقه بخـري🙄 حـالا همینطوری ميندازي توي جيبت. اينطوري كه نميشود ، جعبه هاي كادويي...» خيلي خجالت كشيده بود كه تـا حـالا فرصـت نكـرده ايـن رسـم و رسومات را ياد بگيرد🤦‍♂ 🌿 شهید اسماعیل دقایقی 🌿
*⚘﷽⚘ سرباز که بود، دو ماه صبح‌ها تا ظهر آب نمی‌خورد. نماز نخوانده هم نمی‌خوابید.می‌خواست یادش نرود که ... شادی روح پاک همه شهدا
🌸🍃 《اگریڪ روز پاڪ باشید وگناه نڪنیدحتما آقا(عج)رادرخواب می بینی!. واگر۱۰روز پاڪ باشی ،خودحضــرت راخواهــی دید!》♥️ 🌼
🧡🌿 چـادرِمن ...! توبامن‌بزرگ‌شدے🙃 بالحظـهـ‌هاےزندگیــم‌همراه‌بودے وبامن‌قدڪشیدے😌 رنگِ‌مشڪےات‌زیرِنورآفتاب‌رنگ‌باخت🙂 تارنگ‌اززندگےام‌نبازد...!😌😇
تلنگرانھ شهدا یہ ټیپۍ زدݩ 🔆] ڪہ خـ👆🏻ـدا نگاهشوݩ ڪرد! دنبال این بودݩ ڪہ خوشگل خوشگلا ‌🥰] یوسف زهرا نگاشوݩ ڪنہ..🌱] حالا ټو برو هرټیپۍ😖] ڪہ میخواۍ بزݩ اما ... حواسټ باشہ{☝🏻} ڪہ ڪۍ نگات میڪنہ.. ┅══❁🍃🌺🍃❁══┅
کمی تفکر🌱 اگه لباست به یه میخ گیر کنه، 🖇 به عقب بر می گردی ↻ و اون رو آزاد می‌کنی .. حالا... این میخ، همون [گناهه] که به [قلبت] نشسته 🖤 چی میشه اگه دو قدم به عقب برگردی 👣 و خودتو آزاد کنی
ای      کاش               کسی                       برای                               اقا                                    تب                                           داشت😔 یادی         زامام                 منتظر                           برلب                                   داشت قربان💔         غریبی                   ات                        شوم                                مهدی                                         جان ای     کاش              که                   صاحب                                الزمان                                          زینب                                                   داشت.            😔😔😔                      ____ ❁❃اللهم عجل لولیک الفرج" •🌸• —‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌³¹³————🌻 ‎‌‌‌‌‌‌🌼⭜ʝσiŋ⭝ 🍃°•.➭‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
••🐥🍭•• 🎈 🌸قَلْبُ الْمُؤْمِنِ عَرْشُ الرَّحْمَنِ🌿💛 🌱میدونی چرابه‌این‌اندازه‌قلبــ‌ مهمه؟؟؟🤔 به نظرت چرا نگفتن↓ فکر‌مومن؟💭 ‌عقل مومن؟🧠 جانِ‌مومن؟💕 و...؟ الان بهت میگم🗣 چون که↓ قلبــــ♥️ عرش خداست...☁️ حرم خداست...🕌 خانه‌ی خداست‌...!!!🙂
🌱✨ [بگـذاربــہ‌چـادرٺ‌‌پـیلـہ‌ڪـننـد، بـہ‌‌پـروانــہ‌شـدنـټ‌مۍارزد😍😉]
⇜😍❣ ↝ '🌿'شھیـدمحمدباقرصـدر همسرش‌رواینجورصدامۍڪرد "غاليتـے‌الحَبيبَةِ" یعنے: :)❤️
[• 📝•] •/• جرم ِ ما این بود... ڪھ بھ امام‌زمان‌«عج» نایستادیم! فقط نشستیم! :: 🌱
سلام علیکم دوستان یه مطلبی برای کسانی که قصد تبادل با کانال به وقتی عاشقی رو دارن بگم! لطفا لطفا لطفا کانال های دو رقمی یا ۲۰۰ تایی یا ۱۰۰ تایی نیان پیوی کانال به وقت عاشقی با کانال های بالای ۴۵۰ تا تبادل میکنه از این به بعد کسانی کمتر از این آمار اومدن پیوی بهشون جواب داده نمیشه🙏 باتشکر، مدیریت کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا