eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
478 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
_رفیق؟!🙃 +جان‌دلم☺️... _دلم‌هوس‌یه‌جای‌امام‌حسنی‌کرده‌🙃💔 +خب‌من‌یه‌جارو‌میشناسم‌که‌پراز‌عاشقانه های‌امام‌حسنه☺️ _واااقعااااا😍پس‌به‌منم‌بده....😇 +چشم‌بزن‌رو‌لینک‌برو‌که‌خیلی‌‌محشره👌😉 [°•@hasanjana🦋]•°• ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بیاتاگردان‌امام‌حسنمون‌خالی‌نمونه🙃 دعوت‌نامه‌ازطرف‌حضرت‌زهراهست دریابش‌رفیق💚 گردان‌118هستیم توسپاهه315....☺️😉 ✨منتظرتونیم✨ ĵøĩŋ @hasanjana
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶ شبتون‌حیدڕ؁♡ دمتون‌مهدو؁♡ 🌴 آیہ‌همیشگے‌رو‌یادتون‌نࢪھ👇🏻↯ أعوذ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیطَانِ الرَّجِیمِ🖇 قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحَىٰ إِلَيَّ أَنَّمَا إِلَٰهُكُمْ إِلَٰهٌ وَاحِدٌ ۖ فَمَنْ كَانَ يَرْجُو لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا﴿۱۱۰﴾ !☕️ بزارࢪو‌بیصدا🚫خواب‌کربلا‌ببینے🌚 🖐🏾التماس‌دعا…ツ 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀•• شرمنده‌ام‌آقا، برای‌زمانی‌ڪه‌من‌با‌ لبی‌‌خندان گناه‌میڪنم.. وشما‌با‌چشمی‌گریان‌نظاره..💔 .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کربلا_رویای_من³¹³ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌         
~🕊 عشــــــق ؛ لبخنـد نجیبے ست ڪه روے لب توسـت... خنده ات❤️ علتِ آغاز غزل خوانےهاست... ♥️🕊 ♥️🕊 .اُّلُّزُّهُّرُّاُّ🎀 🌸⃟اًّلًّلًّهًّمًّ عًّجًّلًّ لًّوًّلًّیًّکًّ اًّلًّفًّرًّجًّ🌸⃟
♥️✨ پاشیدپاشیدخدامنتطرمونہ✨ بشتاب‌بہ‌سوےنماز😍📿 بشتاب‌بہ‌سوےبهترین‌عمل🌱 💖 🤲🏻 🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📞 الــو خــدا صــدامــو داریــ؟ 📞الــو خــدا ↪ 💖 الــــو 💖 از ↕زمــیــن تــمــاس مــی گــیــرم ➡ 🌚جــایــی پــر از آدم هایــی ڪــه ↙شــب بــخــیــر نــگــفــتــه خــوابــشــون نـــــمــی بــره، امــا ...🌚 ↙خــودشــونوبــه خــواب مــی زنــن تــا نــمــاز صــبــحــشــونــو نــخــونــنــ ↙جــایــی ڪــه تــو خــونــه ســر پــدر مــادرشــون داد مــی زنــن ولــی مــیــان پــُســت مــیــذارن :↙ســلــطــان غــم مــادر 💑 📞‌ الــو خــدا‌صــدام مــیــاد ؟؟؟🔊♥ 🙏ایــنــجــا همــه دم از حــق و نــاحــق مــیــزنــنــ 🙏ولــی خــودشــون زیــر پــا گــذاشــتــن حــق بــقــیــه رو زرنــگــی مــی دونــنــ 🚕حــتــی شــده تــوی صــد تــومــن بــقــیــه پــول تــاڪــســی ... ↙تــهمــت ↙ غــیــبــت ↙ دروغ ...💰 📞‌الــو خــدا‌ ڪــمــک بــفــرســت 🏃 مــا داریــم 🏊 غــرق 🏊 مــی شــیــم تــوی گــنــاه... مــا ازت دور شــدیــمــ...🏃 ✖ تــمــامــ‌ شــهرو‌ بــوی فــرامــوشــی گــرفــتــه 🔊 نــاگــهان صــدایــی از پــشــت خــط گــفــتــ:🔊 ➡➡➡➡➡➡➡➡➡➡➡➡ «بــِســْمــِ الــلــّهِ الــْرَّحــْمــنــِ الــْرَّحــيم »ْ « قــُلــْ یــَعــِبــَادِى الــَّذِیــنــَ أَســرَفــُوا عــَلــى أَنــفــُســِهِمــْ لــا تــَقــْنــَطــوا مــِن رَّحــْمــَةِ » ↙مــن همــيشــه شــمــا را مــي شــنــوم ومــي بــينــم ورحــمــتــم را ازشــمــا دريغ نــمــي كنــم ••• . ♥️ •●❥❥
ویژگے ‌هاۍ در احادیثـ : ↩️ شـوخ و بـامـزهـ ←شیـرین و خـوش مشـرب ، ☺️ ←راز دار ، 🤐 ←صبـور هـنگـام مـشکـلات و بلا ها 🧐 ←مـهربان نسـبت به مـردمـ ، 😍 ←راسـتگـو ، ←بـاهـوش ، 🤓 ←مـهربان با مـحبـت نسـبت بہ خـانـواده ، 🤩 ←عابــد ←پرخـور نیسـت ، ←شـڪر گـذار ، 🤗 ←ڪم حـرف و پـرڪار ، 🧐 ←ـخوش اخـلاق ، 😉 ←ایثـار و از خـود گـذشـتـگے ، 😇 ←بـخشـش فـراوان ، 😘 ←رفیـق و سـازگـار ، 😊 ←حـلاݪ خـور. 🤑 ؟! °ــرهـ³¹³✌️ •●❥❥
مــدافــع حــریــمــ❤️: 🚫ارســالــشــڪــلــک بــه نــامــحــرم مــمــنــوعــ🚫 😻☝️ خــواهر مــنــ! وقــتےتــو پــاے نــوشــتــہ هاے مــن شــڪــلــک مــیــزنــے✨ مــن دقــیــقــا یــڪـــ نــفــر را تــصــور مــیــڪــنــمـــ ڪــه ســرش را ڪــج ڪــرده خــیــره بــه مــن و دارد مــیــزنــد❗️ وقــتــے مــےنــویــســے:مــچــڪــرمــ مــن یــڪـــ نــفــر را مــےڪــنــم ڪــه عــیــن بــچــه ها مــےشــود و دلــنــشــیــن لــبــخــنــد مــیــزنــد!!🙃 وباصــداےنــازڪـــ تــشــڪــرش را مــیــریــزد تــوے مــنــ.❤️ وقــتےاواتــارت ســرڪــج ڪــرده و خــنــدیــده طــورےڪــه دنــدانــهایــش هم مــعــلــوم بــاشــد.🤣 منــهمــیــشــه قــبــل از ایــنــڪــه مــطــالــبــت را بــخــوانــم صــدایــتـــ را مــيشــنــومــ🎶 ڪــه دارد رو بــه دوربــیــن مــےگــویــد ســیــب وبــعــد هم ریــســه مــےرود. وقــتیــعــڪــس دخــتــر بــچــه مــےگــذارے و بــالــایــش مــےنــویــســے:👼🏻 عــجــیــجــم،نــانــازم،مــوش ڪــوچــولــو،الــهیــیــیــیــے،قــربــونــش بــرم و... منــهمــیــن حــرف هارا بــا اواتــارت و صــداےخــیــالــےاتـــ مــیــســازمــ🦋 و از ایــن همــه ذوق ڪــردنــتـــ لــبــخــنــد مــےزنــمــ.😊 منــمــریــض نــیــســتــم حــتــے قــوه تــخــیــلــم هم بــالــا نــیــســتــ! منــ........ وتــو ............. منــآهنــم و تــو اهن ربــا☝️ مــن اتــشــم و تــو پــنــبــه یــادت نــرود☝️❌ خــصــوصــی تــریــن را عــمــومــی نــڪــنــیــ✋❌ خــواهرم یــادت بــمــونــه بــا فــاصــلــه ات رو حــفــظ ڪــنــیــ. چهنــیــازی بــه ارســال داری ڪــه حــتــمــا طــرف مــقــابــلــت چــهرات رو درک ڪــنــه؟؟! یــادتــبــاشــه شــڪــلــک ها بــرای روابــط صــمــیــمــانــه طــراحــی شــده انــد!!!👌 یــادت بــمــانــد مــا بــاهم نــامــحــرمــیــمــ☝️⛔️ ارســال شــڪــلــک ممنوع
🧨 فرمانده روز اول نارنجکے را انداخت بینِ جمعیت کہ بعضے ها ترسیدند ضامنش را نکشیده بود بعد بہ آن ها گفت : بچہ ننہ ها برگردید عقب پیشِ نـنہ تان شما به درد جنگ نمے خورید😁 یك بار کہ فرمانده رفتہ بود توالت، یکے از همین بچه نـنہ ها رفتہ بود چند تا سنگ آورده بود انداخت روے سقف توالت کہ فلزے بود و صداے زیادے درست شد فرمانده آمد بیرون بہ یك دستش شلوار بود🙈 و دست دیگرش را گرفتہ بود پشت سرش یك نفر روے خاکریز نشستہ بود مے گفت : « برگردید عقب پیش نـنہ تان. شما بہ درد جنگ نمے خورید» و مے خندید😂🏃🏻‍♂
😔 🛑امام حسن مجتبی (ع) در تمام مدت امامت خود که ۱۰ سال طول کشید، در نهایت اختناق زندگی کرد و هیچ گونه امنیتی نداشت، حتی در خانه خود نیز در آرامش نبود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت هفتاد و نهم |•° آرزو بعد مکثی گفت : آرام! تو ی اون سقف بی چاره چی هست که بدون پلک زدن همیشه بهش خیره می شی!آرام جواب داد:یک رنگی! سفیدی! سادگی! آرزو :نمی خوای جواب سؤالم رو بدی؟! آرام : چرا می پرسی؟! آرزو :می شه جوابم رو بدی؟! آرام : حرف زدن در مورد چیز محال چه فایده ای داره! آرزو : چرا میگی محال! ممکنه که..... آرام وسط حرفش پرید و گفت : خودت هم می دونی که ممکن نیست.......... دیگه فرصتی برای برگشتن وجود نداره! آرزو : چرا فرصت نباشه؟ آرام با دلخوری گفت : آرزو میشه تمومش کنی؟! اگه قرار بود برگرده تا حالا برگشته بود! صدای نگران آرزو که گفت:آرام تو داری گریه می کنی؟! قلبم رو به درد آورد و چشمام رو محکم بستم و با گاز گرفتن لبم به ادامه ی حرفاشون گوش دادم که آرزو گفت آرام خواهری! ببخش! نمی خواستم ناراحتت کنم فقط می خواستم کاری کنم که به جای اینکه به سقف زل بزنی و غصه هات رو توی خودت بریزی، یه کم باهام حرف بزنی تا سبک بشی! آرام با صدایی که به نظر می رسید وسط گریه سعی داره بخنده گفت : تقصیر تو نیست من زیادی بی جنبه شدم. آرزو چیزی نگفت و آرام با صدای بی جون و آرومی ادامه داد : می شه همینجا بخوابم؟ خیلی خوابم میاد. از صدای خش خشی که شنیده شد فهمیدم آرزو گوشیش رو برداشته و لحظه ای بعد صدای باز و بسته شدن در شنیده شد و آرزو گفت : آقا آراد شما هنوز پشت خطین؟! انگشتای دست راستم رو محکم رو ی چشمام کشیدم و گفتم : خیلی ناراحته نه؟! _یه مدت بود که از شنیدن روبه راه شدن اوضاع شرکت حالش بهتر شده بود ولی از زمانی که داداش محمد بهش گفت پسر حاج‌صادق ازش خاستگاری کرده و باید بهش جواب بده دوباره توی لاک خودش رفته و کمتر حرف می زنه! _چقدر زود می خوابه؟! _تاثیر قرص خوابه! _آرزو لطفا تنهاش نذار و بیشتر باهاش باش! _چشم حتما. _ممنون! فعلا خداحافظ. _خداحافظ. با قطع شدن تماس گوشی رو رو ی سینه ام گذاشتم و به این فکر کردم که چجوری با آرام رو به رو بشم و بی اندازه منتظر اون لحظه بودم. فردا بعد از ظهرش توی خونه نشسته بودم و سرم به لب تاپم و گرم بود که آرزو به گوشیم زنگ زد و من با دیدن اسمش روی صفحه ی گوشی زود جوابش رو دادم:_الو _سلام! ببخشید بد موقع که زنگ نزدم؟! _سلام! نه بد موقع نیست! چیزی شده؟
✨دختر بسیجی °•| پارت هفتاد و نهم |•° _سلام! نه بد موقع نیست! چیزی شده؟ _راستش امشب قراره حاج صادق و خانواده اش برای خاستگاری بیان و آرام هم می خواد بهشون جواب بده! از جام برخاستم و با صدای بلند گفتم :جواب بده؟! _محمدحسین با پسره موافقه و آرام هم می گه دیگه نمی خواد روی حرفش حرف بزنه ولی بیشتر اینطور به نظر می رسه که از اومدن شما نا امید شده! _الان کجاست؟ چیکار می کنه؟! _از صبح که شنیده توی اتاقشه و بیرون نیومده؟ کالفه دستی توی موهام کشیدم و گفتم :باشه ممنون که خبر دادی! _شما می خواین چیکار کنین الان! _دیگه وقتشه که بهش زنگ بزنم. _پس لطفا زودتر زنگ بزنین! مامان خیلی نگرانه! _چرا؟! _آخه دفعه ی قبل که آرام خودش رو تو ی اتاق حبس کرد با موهای بریده و دستای زخمی بیرون اومد معلوم نبود با قیچی موهاش رو بریده بود یا دستاش رو! حالا هم مامان نگرانه که نکنه بلایی سر خودش بیاره. از شنیدن این حرف چشمام رو بستم و عمیق نفس کشیدم تا به اعصابم مسلط باشم و آرزو گفت : من دیگه باید برم فعلا خداحافظ. گوشی رو که صدای بوقش نشون می داد آرزو تماس رو قطع کرده توی دستم فشار دادم و برای زنگ زدن به آرام راهِ پله ها رو در پیش گرفتم و وارد اتاقم شدم. اضطراب داشتم و نمی دونستم چی باید بهش بگم! من در تمام مدت جداییمون بارها به اسمش و عکسش رو ی شماره اش خیره شدم و برای آروم کردن خودم باهاش توی خیالم حرف زدم ولی این بار دیگه خیال نبود و واقعا می خواستم بهش زنگ بزنم. با کشیدن نفس عمیق شماره اش رو با خط جدیدی که خریده بودم گرفتم و ثانیه های انتظار برای جواب دادنش رو نفسم رو توی سینه حبس کردم که بعد خوردن چند تا بوق جواب داد و من ناخواسته دستم رو روی قلبم گذاشتم که قصد شکافتن قفسه ی سینه‌ام رو داشت! صدای الو گفتنش رو می شنیدم و نمی تونستم حتی یک کلمه به زبون بیارم. وقتی دید من جوابی نمیدم دوباره گفت :الو.... بفرمایید _الو..... .........._ _سلام....... ..............._ _آرام........ ؟! با صدای بوق ها ی پشت سر هم به صفحه ی گوشیم که قطع شدن تماس رو نشون می داد نگاه کردم. نفس حبس شده ام رو کلافه بیرون دادم و بعد چند لحظه دوباره شماره اش رو گرفتم که جواب نداد و من با رفتن تماس روی پیغام گیر با التماس گفتم : آرام ! خواهش می کنم قطع نکن و بزار باهات حرف بزنم! بزار برای چند لحظه هم که شده با احساس اینکه تو پشت خطی و صدام رو می شنو ی آروم باشم! کمی مکث کردم و وقتی دیدم تماس قطع نشده تلخندی زدم و گفتم : _سه ماهه که هرشب با زل زدن به شماره ات و حرف زدن با تو توی خلوتم، خوابم میبره ولی حالا که می دونم تو صدام رو می شنوی نمی دونم چی باید بگم و از کجا بگم! ادامه دارد....
✨دختر بسیجی °•| پارت هشتادم |•° نمی دونم چی باید بگم و از کجا بگم! آرام! چند وقته که تو نیستی و من باز شدم همون پسر بچه ی گوشه گیر و تنها! تو نیستی و من دیگه خودم هم نیستم! تو نیستی و این روزهام عجیب سخت می گذره! یادمه روز اولی که دیدمت بهم گفتی سعی کنم یاد بگیرم که عذر خواهی کنم ولی من هنوز یاد نگرفتم و نمی دونم چطور باید ازت معذرت بخوام! نمی دونم چطور باید ازت بخوام که برگردی و آرامشم رو بهم برگردونی! این روزا تنها زمانی آرومم که تو رو توی رویاهام و کنارم میبینم! ولی دیگه نمی تونم آرام! دیگه نمی تونم ادامه بدم! با صدایی که از شدت بغض به لرزش در اومده بود ادامه دادم: دیگه نمی تونم بدون تو ادامه بدم! دیگه نمی تونم توی رویا تو رو ببینم و با رویاهام زندگی کنم! شاید فکر کنی من خیلی پرروئم و باید بگم درست فکر کردی و با پر رویی تمام ازت می خوام برگردی! خواهش می کنم آرام......... خواهش می کنم یه بار دیگه بهم اعتماد کن و بزار خودم رو بهت ثابت کنم! اینجا نه تنها من که مامان و بابا و آیدا و آوا و حتی مرسانا هم منتظر تو هستن! آرام! از دست دادنت خیلی سخت تر از به دست آوردنت بود! خیلی! ولی من..... با قطع شدن ناگهانی تماس و پیچیدن صدای بوق توی گوشم حرفم رو نیمه تموم رها کردم و بعد ده دقیقه که آروم تر شده بودم برای اینکه بفهمم حرفام تاثیری داشته یا نه با آرزو تماس گرفتم که زود جواب داد و گفت : من همین الان جلوی در اتاقشم و می خوام وارد اتاق بشم. _باشه پس تماس رو قطع نکن! آرزو چیزی نگفت و بعد شنیدن صدای باز شدن در صدای عصبی آرام رو شنیدم که گفت: آرزو! می خوام تنها باشم. آرزو با صدای نگرانی پرسید : آرام! حالت خوبه؟! صدای آرام رو شنیدم که سرش داد زد:مگه کری؟ نمی شنوی که میگم می خوام تنها باشم! برو بیرون! تماس قطع شد و لحظه ای بعد آرزو خودش بهم پیام داد : پایین تختش نشسته بود و اشک می ریخت! از چهره اش که معلوم نیست تصمیمش عوض شده یا نه! براش نوشتم: مهمونا ساعت چند میان؟ جواب داد:هشت! دیگه چیزی براش ننوشتم و تا ساعت هفت و نیم که از خونه بیرون بزدم توی اتاق رژه رفتم و دعا کردم که آرام نظرش عوض شده و فکر ازدواج با پسر حاجی رو از سرش بیرون کرده باشه! *با دیدن پسر کت و شلواری با دسته ی گل و جعبه ی شیرینی توی دستش و زن و مردی که به نظر می رسید حاج صادق و خانمش باشن جلوی در خونه، ماشین رو با فاصله ازشون پارک کردم و توی ماشین منتظر نشستم. از زمان ورود حاج صادق و زن و پسرش به خونه تا خروجشون دو ساعتی طول کشید و من در تمام مدت این دوساعت با هزار جور فکر جورواجور به در خونه زل زدم تا اینکه بیرون اومدن و من با دیدن قیافه ی درهم پسره و صورت قرمز شده از عصبانیت مادرش فهمیدم جواب رد شنیدن.
✨دختر بسیجی °•| پارت هشتادم |•° از عصبانیت مادرش فهمیدم جواب رد شنیدن. لبخند ی از ته دل روی لبم نشست و شیشه ی ماشین رو پایین کشیدم تا صدای خانمه که به نظر می رسید داره غر می زنه رو بشنوم. بدون اینکه متوجه من شده باشن از کنار ماشین من گذشتن و صدای مادرش رو شنیدم که گفت: دختره بعد سه ساعت که همه چی تموم شده برگشته و میگه ما به درد هم نمی خوریم ! هر کی ندونه فکر می کنه چه تحفه ای هم هست؟! خوبه که همین پریروز پسره طلاقت داده بدبخت! حالا واسه ما ناز می کنی؟از خدات هم باشه که پسر خونه برات اومده ک....از حرفای خانمه عصبی شدم و برای اینکه کار نامعقولی انجام ندم نفس عمیق کشیدم و به تصویر حاج صادق و پسرش که در همین نگاه اول کاملا مشخص بود از اوناییه که جانماز آب می کشن، توی آینه نگاه کردم که بدون اینکه کلمه ای حرف بزنن در سکوت به غرغرای خانمه گوش می دادن و به دنبالش می رفتن. با وارد شدنشون به حیاط به خونه شون که پنج تا خونه با خونه ی آقای محمدی فاصله داشت ماشین رو روشن کردم تا از اونجا برم که با دیدن مردی که از پشت شمشادهای روبه روی خونه ی آقای محمد ی بیرون اومد منصرف شدم و با دقت بهش نگاه کردم. باورم نمی شد که او پرهام باشه که با لبخند به لب و خرامان به سمت ماشینش که جلوتر از من پارک بود می ره! با عصبانیت از ماشین پیاده شدم و وقتی به او که پشتش به من بود و تازه در ماشین رو باز کرده بود رسیدم صداش زدم: _پرهام؟! به طرفم برگشت و با دیدنم ابروهاش رو بالا انداخت و گفت : سلام! فکر نمی کردم دیگه ببینمت! _تو اینجا چیکار می کنی؟! _همون کاری که تو می کنی! _تو یه احمقی! نمی دونم با خودت چی فکر کردی که پا پیش گذاشتی ولی بزار خیالت رو راحت کنم آرام به کسی مثل تو حتی فکر هم نمی کنه! _هه! فعلا که همین من باعث شدم به پسر حاجی جواب رد بده! با اخم و سوالی نگاهش کردم و گفتم :منظورت چیه؟ _منظورم اینه که نه تنها بهم فکر می کنه که به حرفم گوش هم می ده! به حرفش پوزخند ی زدم و برای رفتن به سمت ماشینم پشتم رو بهش کردم و هنوز چند قدم بیشتر ازش فاصله نگرفته بودم که با عصبانیت گفت : دیگه کنار نمی کشم و نمی زارم راحت از چنگم درش بیاری! از عصبانیت پوزخند گوشه ی لبم پر رنگ تر شد و بی توجه بهش توی ماشین نشستم و ازش دور شدم. از بابت پرهام خیالم راحت بود چون آرام رو خوب می شناختم و مطمئن بودم حتی بهش فکر هم نمی کنه ولی یه چیزی آزارم می داد اینکه پرهام گفته بود او باعث شده آرام به خواستگارش جواب رد بده! با صدای زنگ گوشیم از روی صندلی کناریم هندزفزیم رو توی گوشی گذاشتم و جواب آرزو رو دادم که با خوشحالی قبل اینکه من چیزی بگم، گفت : آراد! اول باید بهم مژدگونی بدی تا خبرا رو بهت بدم. ادامه دارد‌...
پارت هفتاد و نهم و +پارت جبرانی هشتادم تقدیم نگاه قشنگتون🌿 بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹 و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
|°•🕊🌹| |😁| |🤓| خرمشهر بودیم ! آشپز و کمک آشپز |👨‍🍳| تازه وارد بودند و با شوخی بچه ها نا آشنا |😐| آشپز سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها |🍽| رو چید جلوی بچه ها رفت نون بیاره که علیرضا بلند شد |🧔🏻| و گفت ( بچه ها ! یادتون نره ! ) |👍🏻😎| آشپز اومد |👨‍🍳| و تند تند دوتا نون |🥖| گذاشت جلوی هر نفر و رفت|🚶‍♂| بچه ها تند ، نون ها رو گذاشتند زیر پیراهنشون|🤭🤦‍♂| کمک آشپز اومد نگاه سفره کرد ، تعجب کرد|🙄😳| تند تند برای هر نفر دوتا کوکو |🥔🥚| گذاشت و رفت| 👣| بچه ها با سرعت کوکوها رو گذاشتند لای نون هایی که زیر پیراهنشون بود| 🤦‍♂😄| آشپز و کمک آشپز اومدن بالا سر بچه ها |💔😡| زل زدند به سفره |👀| بچه ها هم شروع کردند به گفتن شعار همیشگی ( ما گشنمونه یا لله ! ) |🥄| که حاجی داخل سنگر شد و گفت چخبره ؟ |🤷‍♂| آشپز دوید |🚶‍♂|روبروی حاجی و گفت حاجی اینا دیگه کیند... |😡| کجا بودند! دیوونه اند یا موجی ؟!!|😬😶| فرمانده با خنده پرسید چی شده ؟ |😁| آشپز گفت تو چشم بهم زدنی مثل آفریقائی های گشنه هرچی بود بلعیدند !!|😂😂😂| آشپز داشت بلبل زبونی میکرد که بچه ها نون ها و کوکو ها رو یواشکی گذاشتند تو سفره حاجی گفت این بیچاره ها که هنوز غذاشونو نخوردند |😳🤷‍♂| آشپز نگاه سفره کرد ، کمی چشماشو باز و بسته کرد |😳🙄| با تعجب سرش رو تکونی داد |🤭| و گفت جلل الخالق !؟ اینها دیوونه اند یا اجنه؟! |😱| و بعد رفت تو آشپز خونه.... هنوز نرفته بود که صدای خنده بچه ها سنگرو لرزوند|🤣🤣🤣🤣🤗|
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
یا ابا عبدالله✨ عاقل‌آن‌نیست که‌علامۀ دوران‌باشد! عاقل‌آن‌است؛ که‌ازعشق‌تو دیوانه‌شود(؛♥️
-چادری | دو تا خط وجود دارند که اگر دو طرف یک عدد قرار بگیرند .‌‌‌.‌.|🔠| اون عدد را [مثبت➕] می کنند..‌ حتی اگر{ منفی➖ } باشه‌...🖤 اون دو تا |خط| اسمش قدر مطلقه...↓ چادر من!❣← قدر مطلق من است...◾️ چه خوب باشم چه بد!🙃)🦋/ از من انسانی خوب می سازد😇💝