••💔🍂••
زندگے بےگریه بر زهراﷺ
از مُردن بدتر اســــت...!
گر نمےخواهم بگریم
گر بمیرم بهتـــــر است...
#لبیـــــڪیازهـــــرا🥀
تَخیّل أنَّ لله بعظمته یُحبُّڪ...!♥️💌•|
تصور کن..خــدابااین همه عظمتش دوست داره...!🌻🌏|•
•| #عارفانه💐|•
مومن بسیار توبه مےکند
و خدا
به همین خاطر او را دوست دارد؛
"إنَّ اللهَ یُحِبُّ التَّوّابین"🌱
هرچه اتاق تمیزترشود،
آشغالهای ریزتربه چشم میآیند.
دل مومن با استغفار پاڪ میشود.
آنگاه گناههای ظریفتردیده میشود
و لذا مجدداً استغفار میکند💛🦋
🌱🌈🌸
•|... ﷽... •
خمپاره صاف خورد کنارِ سنگر
#حاجهمت گفت:🍃
بر محمد و آل محمد صلوات☺️
نگاهش کردم👀،
انگار هیچ چیز نمےتوانست
تکانش بدهد😍
دلم از این ایمانها میخواهد💔
#شهید_ابراهیم_همت
#رفیقشهیدم
سلام علیکم دوستان
شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) هستش
به روایت ۷۵ روز
التماس دعا خیلی خیلی
سـلام دوستان انشاءالله تا ساعت ۱۴:۳۰ پارت ها گذاشته میشود ساعت ۱۴ نمیتونم شرمنده همه عزیزان
منتظر پارت های قشنگمون باشید
یاعلی
#حرف_قشنگ🌼🌱
نشاط عمیقـ ـ ـ
مثـلِ؛..🌱
''ترڪ یڪ گناھ''
براے...🖇
لبخندمھدۍفاطمھ . .🙂
#اللھمعجݪالولیڪاݪفࢪج♥️
{بیـوگرافے،جان!}🌵
[تنهــا]~•
یڪچیــزمـےتـونـہ°√
"همــہمـارونجـاتبـده" :)
اونــم↓
#ظهـــورامــامزمــانـہ(عج)♥🖐🏼
{بیـوگرافےجان!}🌵
[ اللّـہُــمَ
غَیر سُوءَ حالِنا
بِحُسنِ حالِڪَ ]🌙🌿
خدایجان...! :)
میشه حالِ بد ما رو،
بہ حالِ خوب خودتـ تغییر بدی...! ☂💞
-خداهمونخداست..؛
باهمونمعجزاتش
باهمونکرامتهاورحمتش..♥️
آیاتوهمهمونبندهای..؟!
•|یڪمحرفباخدا...|•
<👒🌱>سپاس می گویم خدای خوبم را...
<🍓🐙>که زندگیم خوب است..
<🌵📗>سازم کوک....
<🗞🛵>صبحم قشنگ است و
<🌙🌔>شبم ارام....
<💞🌷>قلبی شکر گزار دارم
<💗💞>و پر از عشق....!!!!!
<🚶♀🐼>و یک عالمه دوست با دنیایی مهر...
<🥏🌊>همین دوستانی را
<🎀>که دلشان دریا ومهرشان پاینده ست...
<💒💕>دلم میخواهد بدانند که دوستشان دارم....
<🐥👑>خدایا شکر که دارمشان....
<♥️>خوشبختی یعنی همین...
<💭>به همین سادگی!
<😌>خدایا
<☘⛅️>خودت نگهدار شان باش
<♥️>آمیـن یا رب العالمین
{•°🏕°•}
عالممنتظرامامزمانہ
وامامزمان"عج"
منتظرِ آدمایےکہبلندبشنو
خودشونرو بسازن... :)💛
○•|بلندشو رفیق...|•○
¤💕☘¤
•..•🛵•..•
میگن🤨
بازبونیـڪہباهاشـگناهـنکردید›دعاکنید...🤔
ماهاکہهممونـسر›تاپاگناهیمـ :)🙂
ولیـخبـمیگما...
بازبونـهمـدیگهـکهـگناهـنکردیمـ !😊
برایـهمدیگهـدعاکنیم...😉
همینـجمعـ!☀️
همینایےکهـهستیمـ...🤲
بیاییدبراترکگناهاۍهمدیگهـدعاکنیم...
دعاکنیمـکهـبتونیمـسرنفْسمونو›› بِبُریم !🤲
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت هشتاد و هفتم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت هشتاد و هشتم👇
ادامه پارت دیروز
پـارت آخر
✨دختر بسیجی
°•| پارت هشتاد و هشتم |•°
_بهش حق میدم که ازم عصبی باشه شاید اگه من هم جای او بودم همین رفتار رو می کردم.
_میدونی ؟
محمدحسین برای اولین بار و توی دوران دانشجوییش عاشق یه دختر پولدار شده بود و دختره هم بهش قول ازدواج داده بود!
اونا حتی تا مرز ازدواج و نامزدی هم پیش رفتن که بابای دختره، دخترش رو برای ادامه ی تحصیل فرستاد کانادا و به محمدحسین گفت اگه واقعا دخترش رو می خواد باید منتظرش بمونه تا برگرده، پنج سال طول کشید تا دختره برگشت و توی این پنج سال محمدحسین حتی به هیچ دختر دیگه ای فکر نکرد و هر چقدر هم مامان دختر خوب بهش پیشنهاد داد او گفت نمی خواد و می خواد منتظر دختره بمونه تا اینکه دختره برگشت و به محمدحسین گفت دیگه نمی خوادش و کلی او رو به خاطر وضع اقتصاد ی پایین تر از خودش تحقیر کرد.
از اون روز به بعد دیگه نظر محمدحسین نسبت به آدمای پولدار به کلی عوض شد و یه جورایی میشه گفت با دیدنشون به یاد دختره میوفته برای همین هم وقتی تو از آرام خاستگاری کردی جلوت وایستاد و از جمله اینکه کار تو و آرام به جدایی رسید و چیزی که ازش می ترسید و خودش تجربه ی سختی ازش داشت برای آرام هم رقم خورد!
برای همین هم براش سخته که دوباره بخواد آرام رو به دست تو بسپاره!
با اومدن پرستار به اتاق، امیرحسین دیگه حرفی نزد و پرستاره مشغول در آوردن سوزن سرم از دستم شد و در همون حال گفت :این سِرُم به خاطر ضعف و ب گی حالیتون بود! شما باید برای وضعیت معده تون حتما به پزشک متخصص مراجعه کنین.
بی توجه به توصیه اش آستین لباسم رو پایین دادم و جلوتر از امیرحسین و به دنبال پرستار از اتاق خارج شدم.
*از جو شلوغی که آوا و آرزو و آیدا توی سالن به وجود آورده بودن فاصله گرفتم و برای جواب دادن به تماسی که از سر شب برای سومین بار زنگ می زد پا به اتاق خوابی گذاشتم که زمین و روی تخت دو نفره اش پوشیده شده بود از گلبرگای رز قرمز!
در اتاق رو پشت سرم بستم و جواب شماره ی ناشناس رو دادم :
_الو...
_سلام....
از شنیدن صدای خالی از احساس پرهام شوکه شدم و نفسم رو کلافه و عصبی بیرون دادم و جوابی ندادم که پرهام خودش ادامه داد: امشب بهت زنگ زدم تا هم بهت تبر یک بگم و هم برای همیشه ازت خداحافظی کنم و اینکه بگم آرام از حالا به بعد برای من زن داداشه درست مثل اولی که با هم ازدواج کردین!
_خوشحالم که این رو می شنوم! بابت تبریک و کادویی که فرستاده بودی هم ممنون.
_آراد من توی این مدت فهمیدم آرام از اونی که من فکر می کردم هم بیشتر عاشق توئه و بیشتر از قبل بهت حسادت کردم!
البته نه به این خاطر که تو رو از خودم بهتر بدونم نه! بلکه به این خاطر که تو خانمی با وقار و عاشق رو توی زندگیت داری و من ندارم!
✨دختر بسیجی
°•| پارت هشتاد و هشتم |•°
خانمی که با همه ی دخترایی که دور و برمون رو گرفته بودن فرق می کرد و بر خلاف اونا دنبال چیزی فرا تر از هوس بود چیزی شبیه عشق!
_شاید تقصیر ما بوده که همچین دخترایی دورمون رو گرفته بودن.
_شاید ! خب دیگه من تا از پرواز جا نموندم باید برم! خداحافظ رفیق!
_کجا می خوای بری؟
_یه جایی زیر همین آسمون... امریکا!
_تا چه مدت اونجا می مونی؟
_معلوم نیست شاید برای همیشه و شاید هم برای چند سال.
_باشه! برو به سلامت برات بهترین رو آرزوی می کنم.... خداحافظ!
_سلام من رو به زن داداش هم برسون! خداحافظ...
تماس رو قطع و کلافه به تصویر خودم با کت و شلوار دامادی توی آینه ی میز آرایش نگاه کردم.
من از پرهام دلگیر و عصبی بودم ولی راضی به نبودنش و زندگی کردنش توی یه کشور غریب هم نبودم.
من سالها با پرهام رفیق فابریک بودم و یه جورایی او رو برادر خودم می دونستم و حالا هم از رفتنش خوشحال نبودم و می دونستم ممکنه یه روزایی دلم هواش رو بکنه.
عجیب بود که دیگه صدایی از داخل سالن نمی ومد و خونه رو سکوت فرا گرفته بود.
چشم از آینه گرفتم و از اتاق خارج شدم و با دیدن خونه ی خلوت، رو به آرام که توی لباس عروس و وسط سالن وایستاده بود و با لبخند به من نگاه می کرد پرسیدم : پس بقیه کجان؟!
_رفتن دیگه !
بدون اینکه نگاهم رو از چشماش بگیرم گره کراواتم رو شل کردم و به سمتش رفتم که دستاش رو پشت سرش قائم کرد و نگاهش رو به زمین دوخت.مقابلش وایستادم و دستام رو دو طرف صورتش گذاشتم و گفتم : بعد مدتها امشب آرومم آرام!
امشب که تو عروسمی و تو ی لباس سفید عروس می درخشی!
توی این شب قشنگ می خوام بهت بگم که من عاشق ترین و خوشحال ترین مرد این شهرم!
دوستت دارم آرام! خیلی دوستت دارم...!
با لبخند به چشمام خیره شد و من عمیق پیشونیش رو بوسیدم.
پـآیـآن🌸
امیدواریم از این رمان لذت کافی را برده باشید🎈
آخرین پارت از رمان زیبای دختر بسیجی تقدیم نگاه قشنگ شما عزیزان شد🌹
انشاءالله راضی بوده باشید
و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
برای رمان بعدی بیاین نظر بدید که چه زمانی گذاشته بشه😉
#همراهمون_باشید
|🙂✨|
#تلنگر💥
{•بعضیا.🚶🏽♂!
بندِ #روسریشونو بازکردن.🤦🏽♀!
رفتن جلو دوربین.🎥!
واسه لایک.👍🏽!•}
...اما...
[•بعضیاهم.☝️🏽!
بند پوتینشونو بستن.🕯!
#رفتن رو مین.💣!
واسه خاک...!•]
﷽...✨
#تَــلَنـگـر... ⃠🚫
🌿دنیا طورۍ خلق شده
ڪه تو هر"← نیتی→"
غیر از
[اطاعت از امر خـــُـــدا]
داشته باشۍ
🚫بالاخره تو رو به زانـــو در خواهد آورد....
#ڪوچه_مادࢪ
ایستادم به نوڪِ پنجہ ے پا اما حیف
دستش از ࢪوی سࢪم ࢪَد شد و بࢪ مادࢪ خوࢪد😭🖤
قصه ے ڪوچه عجیب است غࢪیب اما
وای از آن لحظه ڪه مادࢪ لگدے از دࢪ🚪 خورد😔💔
#ڪلامآخرمون...🔖
امشب...
موقعفوتکردنشمعهاباخودمگفتم...
ولیپارسالاینموقع
حاجقاسمپیشمونبودا...💔✨