ــــــــــــــــــــ''♥️🍂''
فکرش را بکنید! 💭●•
فرماندھ لشگری کہ ارتش
عـراق از او حساب مےبرد،🙋🏻♂●•
با دوچرخہ کارهایِداخلِ
شهر را انجام مےداد..! 🚲●•
یك شلوار سادھ مےپوشید
و یك دوچرخہ هم داشت
کہ از پدرش بود..🧔🏻●•
زماݧاعزام بہ جبهہ بود و
مےخواستیم با اتوبوس بہلشگر برویم..🚌●•
حسین با دوچرخہ آمد..👋🏻●•
یك شلوار کاربسیجے تنش بود..
سلاموعلیك کرد،
دوچرخہاش را گذاشت
و وارد ساختمان سپاه شد..!🚶🏻♂●•
#شهیدحسینخرازی
↫و شهادتـــ بہ "آسمان رفتن نیستـــ"
ڪہ بہ "خود آمدن" استـــ•••
و براے شهید شدن نیازے بہ "باݪ"🕊 ندارے
بݪڪہ نیاز بہ "دݪ" ♥️دارے•••
الاندارۍحرصچےرومیخورۍ؟!
جوشمیزنۍبراۍچے؟!
بهخودتٺبرگردبگو:
چٺشده؟!
ضعیفشدهخدا؟!
مهربونیشرفته؟!
نمیبینهٺورو؟!
چیشده...؟!
حرصچیومیخورۍ؟!
"خـدا"هست (:♥️
ناشکرۍواسهچے؟!
#استاد_پناهیان
#چادرانـہ💞🖤
🍃°°🌸°°🍃
اگر چادر زینب💜🌠
لباس یاری امام زمانش بود🕊
پس چادر من نذر زینب است🌾
ما در اینراه پشتسر زینب میرویم
✨ قسمت #بیست_و_یکم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😕
با سمانه رفتیم بیرون و آقاسید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد...
تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر 😐
من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به آقا سید حالی کنم😕
باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم😞
ولی نه...
من دخترم و غرورم نمیزاره😕✋
ای کاش پسر بودم😔
اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد😔
ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم😞
ای کاش... ای کاش....😔ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره😞
امروز آخرین روز امتحانهای این ترمه
زهرا بهم گفت :
ــ بعد امتحان برم آقاسید کارم داره
ــ منو کار داره؟!😯
ــ آره گفته که بعد امتحان بری دفترش
ــ مطمئنی؟!😯
ــ آره بابا...خودم شنیدم😊
بعد امتحان تو راه
دفتر بودم که احسان جلو اومد
ــ ریحانه خانم😉
ــ بازم شما؟! 😯😡
ــ آخه من هنوز جوابمو نگرفتم😕
اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم😕وگرنه جواب من واضحه لطفا این رو به خانوادتون هم بگید😐
ــ میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟😟
ــ خیلی وقت ها آدم باید
دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش😐☝️
ــ این حرف آخرتونه؟!😒
ــ حرف اول و آخرم بود و هست😑
و به سمت دفتر سید
حرکت کردم و آروم در زدم😊
رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش🖥⌨ مشغول تایپ چیزیه. منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اتاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد.😐
(فهمیدم الکی داره کیبردشو
فشار میده و هی پاک میکنه)😑😒
ــ ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید😕
ــ بله بله😬
(همچنانسرش پایین و تویکیبرد بود)😡
ــ خوب مثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام😒
ــ نهنه... بفرمایید الان میگم
راستیتش چه جوری بگم؟!😞لاالهالاالله😬میخواستم بگم که...😟
ــ چی؟!😯
ــ اینکه ....
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #بیست_و_دوم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
ــ سرمو پایین انداختم و
چیزی نگفتم تا حرفشو بزنه✨
ــ اینکه... آخه چه جوری بگم...
لاالهالاالله...😐 خیلی سخته برام
ــ اگه میخواید یه
وقت دیگه مزاحم بشم؟؟😯
ــ نه...اینکه... خواهرم...
راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته شاید اصلادرست نباشه حرفم😒 ولی حسم میگه که باید بگم...😟 منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟!
ــ بفرمایید😊
ــ راستیتش…من... من...
من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دار شدم و باید بهتون بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه هست😯🙈
چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم😶تا شنیدم تو دلم غوغا💓شد ولی به روی خودم نیاوردم😌
ــ ولی به این دلیل میگم متاسفانه چون بد موقعی دیدمتون... بد موقعی شناختمتون... بد موقعی...😔✋
بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود😯
ــ باید بگم من غیر از شما
تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم و شما یه جورایی عشق دوم منید😔 درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور میشد سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد😕و همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه😔 من از بچگی عاشقشم😕 گخواهش میکنم نزارید به عشقم که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرسم...نرسم😞
دیگه تحمل نکردم 😡میدونستم داره زهرا رو میگه😢اشک تو چشمام حلقه زد😢به زور صدامو صاف کردم و گفتم :
ــ خواهشا دیگه
هیچی نگید...هیچی😢😒
ــ اجازه بدید بیشتر توضیح بدم😯😕
ــ هیچی نگید😒✋
و بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط🌳صدای گریه هام بلند بلند شد😭 تمام بدنم میلرزید😢احساس میکردم وزن سرم دوبرابر شده بود... پاهام رمق دویدن نداشتن😢توی راه زهرا من و دید و پرسید :
ــ ریحانه چی شده؟!
ولی هیچی نگفتم بهش و فقط رفتم😢تو دلم فقط بهشون فحش میدادم😡رفتم خونه با گریه و رو تختم نشستم😢
گریه ام بند نمیومد😢😢گریه از سادگی خودم😔گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم😔
پسره زشتِ بدترکیب
صاف صاف نگاه کرد تو صورتم گفت عشق دوممی😢منو بگو که فک میکردم این خدا حالیشه😢اصلا حرف مینا راست بود.😔اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن😔
ولی...
اما این با همه فرق داشت.😢
زبونم اینا رو میگفت ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور میکرد و گریه میکردم...😭گریه میکردم چرا اینقدر احمق بودم.
یعنی میدونست
دوستش دارم و بازیم میداد😢
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #بیست_و_سوم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
یعنی میدونست
دوستش دارم و بازیم میداد؟😢
یه مدت از خونه بیرون نرفتم...
حتی چادرم رو میدیدم یاد حرفاش میوفتادم درباره چادر...😔درباره اینکه با چادر با وقارترم🍃خواستم چادرمو بردارم😐ولی نه... 😔😔
.
اصلا مگه من بخاطر
اون چادری شدم که کنار بزارم؟؟😯
من به خاطر خدام چادری شدم.😊
به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم...😕
حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟!😯
ولی😢
ولی خدایا این رسمش بود؟!😔
منو عاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟!😔
خدایا رسمش نبود...💔
من که داشتم یه گوشه زندگیمو میکردم😔منو چیکار به بسیج؟!😢اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟!😔اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟! چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم؟!😢
با ما دیگه چرا؟!😔
ولی خیلی سخت بود😢
من اصلا نمیتونم فراموشش کنم😢
هرجا میرم😔هرکاری میکنم😔
همش یاد اونم😢یاد لاالهالاالله گفتناش😕یاد حرفاش😔یاد اون گریهی توی سجده نمازش😢میخوام فراموشش کنم ولی...😭هیچی.
یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم🙄حتی جواب سمانه هم نمیدادم و شماره همشونو بلاک کرده بودم... چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون پسره مینداخت 😔
تا اینکه یه روز دیدم از
یه شماره ناشناس برام پیام اومد😯
سلام...ریحانه جان
حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا...(زهرا)
گوشی رو پرت کردم
یه گوشه و برا خودم نزاشتم😑
فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد.
ــ (ریحانه حتما بیا...ماجرا مرگ و زندگیه...اگه نیای به خدا میسپارمت)
نمیدونستم برم یانه...😕
مرگ و زندگی؟؟؟!😨چی شده یعنی؟!😯
آخه برم چی بگم؟!😕برم که باز داغ دلم تازه بشه؟! 😔
ولی آخه من که کاری نکردم که بترسم ازش😑کسی که باید شرمنده بشه اون فرماندهی زشتشونه😔 نه من... اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟!
نمیدونم...😕
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد