eitaa logo
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
460 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ قسمت 📗 یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد؟😢 یه مدت از خونه بیرون نرفتم... حتی چادرم رو میدیدم یاد حرفاش میوفتادم درباره چادر...😔درباره اینکه با چادر با وقارترم🍃خواستم چادرمو بردارم😐ولی نه... 😔😔 . اصلا مگه من بخاطر اون چادری شدم که کنار بزارم؟؟😯 من به خاطر خدام چادری شدم.😊 به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم...😕 حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟!😯 ولی😢 ولی خدایا این رسمش بود؟!😔 منو عاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟!😔 خدایا رسمش نبود...💔 من که داشتم یه گوشه زندگیمو میکردم😔منو چیکار به بسیج؟!😢اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟!😔اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟! چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم؟!😢 با ما دیگه چرا؟!😔 ولی خیلی سخت بود😢 من اصلا نمیتونم فراموشش کنم😢 هرجا میرم😔هرکاری میکنم😔 همش یاد اونم😢یاد لا‌اله‌الا‌الله گفتناش😕یاد حرفاش😔یاد اون گریه‌ی توی سجده نمازش😢میخوام فراموشش کنم ولی...😭هیچی. یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم🙄حتی جواب سمانه هم نمیدادم و شماره همشونو بلاک کرده بودم... چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون پسره مینداخت 😔 تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد😯 سلام...ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا...(زهرا) گوشی رو پرت کردم یه گوشه و برا خودم نزاشتم😑 فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد. ــ (ریحانه حتما بیا...ماجرا مرگ و زندگیه...اگه نیای به خدا میسپارمت) نمیدونستم برم یانه...😕 مرگ و زندگی؟؟؟!😨چی شده یعنی؟!😯 آخه برم چی بگم؟!😕برم که باز داغ دلم تازه بشه؟! 😔 ولی آخه من که کاری نکردم که بترسم ازش😑کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده‌ی زشتشونه😔 نه من... اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟! نمیدونم...😕 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه😕 راستیتش خیلی نگران شده بودم😨تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم😔 کم کم آماده شدم که برم سمت دفتر😕 توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم😐صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم⁉️ آخه من که چیزی نگفته بودم😔 اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم😕 انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته🙄تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن😭 ــ حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده😒به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم😐 یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه گردن😭 ــ چی شده زهرا؟!😯 ــ ریحانه 😢...ریحانه 😢 ــ چی شده؟؟😯 ــ کجایی تو دختر؟!😢 ــ چی شده مگه حالا؟!😕 ــ سید...😢 ــ آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!😯 ــ سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد😢 همش ناراحت بود به خاطر تو😢 عذاب وجدان داشت😔میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد😔 میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه😔😢 ــ الان مگه نیستن؟!😯 ــ این نامه رو بخون😢📝 محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت... میخواست حلالش کنی🙏 ــ کجا رفتن مگه؟؟😯 ــ یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر✨بعضیا میگن دیدن که تیر خورده😢این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی😢 ــ یعنی مگه امکان داره که ایشون؟😯 ــ هر چیزی ممکنه ریحانه 😢 ــ گریه بهم امان نمیداد... آخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟!😢 داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده👌 ــ داداش محمد؟!😳 ــ اره... داداش محمد🌸🍃 ریحانه، ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی... ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی😔 ــ چیا رو مثلا؟!😢 ــ اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم. ولی تو فکر کردی ما...😥 از شدت گریه هیچی نمیدیدم😣😭 صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم 😢فقط صدا آخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید😢 صدای لا‌اله‌الا‌الله گفتناش 😢 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
۴ پارت رمان امروزمون تقدیمتون🙂🌺
✨ قسمت 📗 من چی فکر میکردم😐و چی شده بود 😔از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه رفتم🏃‍♀توی مسیر از شدت گریه هام اطرافیان نگاهم میکردن😭 ای کاش میموندم اونروز تا ادامه حرفشو بزنه... 😭💔 رفتم اطاقم ونامه رو اروم باز کردم دلم نمیومد بخونمش😔بغضم نمیزاشت نفس بکشم😢سرم درد میکرد😢 . نامه📩 رو باز کردم 😢 سلام ریحانه خانم😊🌹 ــ (همین اول نامه اشکهام سرازیر شد... چون اولین بار بود که داره منو با اسم صدا میزنه😢😭) این مدت که از من دلگیر بودید بدترین روزهای عمرم بود😔نمیدونم اصلا از کجا شروع کنم... اصلا نمیخواستم این حرفها رو بزنم ولی دلم نمیومد نگفته برم😔مخصوصا حالا که منظور اون روزم رو بد متوجه شدید😕باید اعتراف کنم که این فقط شما نبودید که بهم احساسی داشتید ... بلکه من هم عاشقتون بودم😶 از همون روزی که قلب پاکتون رو دیدم😔همون موقعی که تو حرم نماز میخوندید و من بی‌خبر از همه جا چند ردیف عقب تر نشسته بودم و گریه هاتون رو میدیدم وبه قلب پاکتون پی‌بردم😔 حتی من خودم گفتم بهتون پیشنهاد همکاری تو بسیج رو بدن😔❤️وقتی دیدم که با قلبتون چادر رو انتخاب کردید خیلی بیشتر بهتون علاقه پیدا کردم😔اما نمیخواستم شما چیزی ازاین علاقه بفهمید😞 من عاشقتون بودم ولی عشقی بزرگتر نمیگذاشت بیانش کنم😔✋راستیتش من از کودکی با عشق شهادت بزرگ شدم😔و درست در موقعی که به وصال یارم نزدیک بودم عشق شما به قلبم افتاد😞حتی عشقتون باعث شد چندبار زمان اعزاممو عقب بندازم😔حق بدهید اگه بهتون کم توجهی میکردم... حق بدهید اگر هم صحبتتان نمیشدم😔چون نمیخواستم بهتون وابسته بشم و توی مسیرم تردیدی ایجاد بشه😔 ریحانه خانم!😊🌹 اگر من و امثال من برای دفاع نرویم و تکه تکه نشیم فردا معلوم نیست چی میشه... همه اینهایی که رفتن و برنگشتن عشق یه نفری بودن😢همه یه چشمی منتظرشون بود😔همه قلب مادرها و همسراشون بودن😢پس خواهش میکنم درکم کنید و بهم حق بدید😔 نمیدونم وقتی این نامه رو میخونید من کجا و تو چه حالی هستم💔😔 آروم گوشه قبرم خوابیدم یا زنده هستم 😢ولی از همینجا قول میدم اگه برگردم و قسمت بود حتما.......... اما اگه شهید شدم خواهش میکنم این نامه رو فراموش کنید🙏و به کسی چیزی نگید و دنبال خوشبختی خودتون باشید.👌 سرتون رودرد نمیارم مواظب خودتون باشید حلالم کنید... یاعلی😞✋ ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
🌹☺️ قࢪاࢪ نبود دۅࢪے ما انقدر طول بڪشد💔
همه عُـمرمن به یاد تو گذشته نازنینا نڪندڪه من بمیرم و تو را ندیده‌باشم السلام‌علیک‌یاصـاحب‌الزمان🌱
【 🌿📖 】 • ° اِمـروز دَرس‌خوانـدن‌، عِلـم‌آموزے؛ پَـژوھش‌وجدیت‌درکـاراصلـےدانشجویی' یك‌جھـٰاداسٺ^^✌️🏿♥️'! - ✌️🏼💛. . . • ✨ ↲ 💛•° ⸾🇮🇷✌🏻⸾
•📜🖇• . ‌پرسیدم: قله افتخار یک ملت کجاست⁉️ آرام دستم را گرفت و بر سر قبر یک شهید مهمانم کرد.❤️ روی سنگ قبرش نوشته بود:↶ 📝 قله افتخارم "شهادت" است..🌹
تمامِ دنیا رو بزاری رو ترازو ... جمله {شهادت} و یه طرف دیگه این جمله میرزه به تمام دنیا ... خلاص:)♥️ •@pelakekhaki313
:) ‌‌‌‌عِشق‌یعنی… - یهـ‌پوتین‌فقط‌مونده‌از‌یھ‌جوون کهـ‌خوابید‌روی‌مین . . .🌱 🥀|⇠ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌