خجالت میکشم... 😔
اسمم را گذاشته ام: #مـــــنتظر💔
اما زمـانی که دفتر #انتظارم را ورق
میزنی📖 می بینی؛
فضای مجازی را بیشتر از امامم میشناسم😔🚶🏻♂
حتی گاهی صبح آفتاب نزده🌥
آنها را چِک میکنم ...
اما #عهــدم را نــــه❗️
در قنوت نمازهایمان ↯
برای #مهدےفاطمه🙂
دعا کنیم 🤲
…|گفتم: از عشق نشانے
…|بھ من خستھ بگو ؟!
…|گفت جز عشق حسین(ع)
…|هرچھ ببینے بَدَلیست..!✨💙
↜🕊 #کربلا
تاابدمدیون
#مادرانۍ هستیم🔗
کہبہفرزندانشان
#ایثار آموختند🌤💞
وماچہمیفهمیم
#مادر شهیدیعنۍچہ ؟..
#شهید_حمید_نوفلاح💙
لحـظه ی مرگـم مجالم داد اگـر دست اَجـــــل
دوست دارم بعد اَشهد هـم بگویم یا حســـــن🌱
#دوشنبه_های_امام_حسنے
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
✨ قسمت #سی_و_هشتم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
خانم جان خودت
یه کاری بکن منم عروستون بشم😭
قرآن رو آروم باز کردم📖سوره نور اومد😔شروع کردم به خوندن معنیش تا رسیدم به آیه 26 سوره
فککنم جواب من همین آیه بود😢
✨لخَْبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَ الْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ وَ الطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَ الطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ أُوْلَئکَ مُبرََّءُونَ مِمَّا یَقُولُونَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ کَرِیمٌ(26)
✨زنان ناپاک شایسته مردانى بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک نیز شایسته زنانى بدین صفتند و (بالعکس) زنان پاکیزه نیکو لا یق مردانى چنین و مردان پاکیزه نیکو لایق زنانى همین گونهاند، و این پاکیزگان از سخنان بهتانى که ناپاکان درباره آنان گویند منزهند و بر ایشان آمرزش و رزق نیکوست.✨
ولی خدایا؟!
من جزو زنان ناپاکم یا زنان پاک😭
خودت که میدونی ته دل چیزی نیست😔
اگه قبلا کاری هم کردم از روی ندونستن بوده😔
.
.
آخر هفته شد
و استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود😟دفعهی قبل دوست داشتم زودتر شب بشه و آقاسید اینا بیان ولی الان واقعا میترسیدم😢بدنم داغ شده بود...😢
خلاصه شب شد
و زنگ خونه صدا خورد😯
خدایا خودت کمکم کن... 😔🙏
از لای در آشپزخونه نگاه میکردمشون...
بازم مثل دفعه اول پدر و مادرش اومدن تو و پشت سرشون آقا سید و زهرا😊✨
میدیدم که بابام
خیلی سرد تحویلشون گرفت😣
چند دقیقهی اول به سکوت و گذشت و هیشکی چیزی نمیگفت... از استرس داشتم میمردم😔سید هم سرش رو پایین انداخته بود و اروم با تسبیح عقیقش داشت ذکر میگفت 📿😔
شاید اونم استرس داشت😢
همه تو حال خودشون بودن که صدای پدر سید سکوت رو شکست :
ــ خب آقای تهرانی...
امر کرده بودید خدمت برسیم...
ما سرا پا گوشیم😊
ــ بزارید دخترمم بیاد بعد حرفامو میگم
مامانم رو کرد سمت آشپزخانه
و گفت : ــ ریحانه جان...بیا دخترم✨
پاهام سست شده بود انگار...
چادرمو سرم کردم و آروم رفتم بیرون
و بعد از گفتن یه سلام آروم یه گوشهای نشستم...😔
مامانم بلند شد که
پذیرایی کنه بابام گفت :
ــ بشین... برای پذیرایی وقت هست.
ــ خب...آقای علوی...
من نه قصد آزار و اذیت شما رو دارم و نه قصد جسارت...👌من روز اول که اومدید فکر میکردم قضیه یه خواستگاری ساده هست ولی هرچی بیشتر جلو رفتیم با حرف هایی که آقا پسر شما زدن و حرکتهای دخترم فهمیدم قضیه فجیع تر از این حرفهاست😐 میدونم این دوتا قبلا حرفهاشونو باهم زدن...اما رسمه که شب خواستگاری هم باهم صحبت کنن
منم مشکلی ندارم😐ولی بعد از اینکه من حرفهامو زدم من با ازدواج اینها مشکلی ندارم...
فقط...🙄✋
حق گرفتن عروسی و جشن رسمی ندارن... چون دوست ندارم کسی داماد تهرانی بزرگ رو اینجوری ببینه...😠خرج عروسیشونو هم میدم به خودشون.
آقاسید سرش رو
پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت😔
ــ دخترم قدمش روی چشم ما و هر وقت خواست میتونه بیاد و مادر و پدرشو ببینه ولی این آقا حق اومدن به اینجا رو نداره و ما هم خونشون نمیایم😒✋و جایی هم حق نداره خودشو به عنوان داماد من معرفی کنه.
حالا اگه شرایط من رو قبول دارین
میتونید برین تو اتاق صحبت کنین😐
بغضم گرفته بود😢
آخه آرزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن. اشکام کم کم داشت جاری میشد...😢یه نگاه با بغض به سید کردم و اونم آروم سرشو بالا اورد😢
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #سی_و_نهم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
بغضم گرفته بود😢آخه ارزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن.
اشکام کم کم داشت جاری میشد...😢
با بغض یه نگاه به آقاسید کردم و اونم اروم سرشو بالا آورد😢سکوت عجیبی جمع رو فرا گرفته بود🙄در ظاهر تصمیم سختی بود ولی من انتخابمو کردم😒✋
❤️(در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن ... شرط اول قدم آن است که مجنون باشی)❤️
یه لحظه باز با سید چشم👀💕 تو چشم شدم😢چشمامو آروم به نشونه تایید بستم و باز کردم👌که یعنی من راضیم
لبخند کمرنگی توی صورت سید پیدا شد☺فهمیدم اونم مشکلی نداره
همون دیقه سید روکرد به بابام و گفت :
ــ پس اگه اجازه بدید
ما بریم اتاق حرفامونو بزنیم😊
همه شوکه شدن... 😐
این حرف یعنی که آقا سید شرطها رو قبول کرده.
بابام رو کرد سمت من و پرسید :
ــ دخترم تو نظرت چیه؟!😯
هیچی نگفتم و
فقط سرم رو پایین انداختم😔
که مادر سید گفت :
ــ خوب پس به سلامتی فککنم مبارکه 😊
بابام هم گفت :
ــ گفتم که عمق فاجعه بیشتر از این حرفهاست😑
مامانم اتاق رو به زهرا نشون داد و زهرا هم آروم ویلچر سید رو به سمت اتاق هل داد... منم پشت سرشون رفتم😞
وارد اتاق که شدیم زهرا گفت :
ــ خب ریحانه خانم اینم آقاسید ما😌
نه چک زدیم نه چونه بالاخره اومد توی اتاق شما 😂😉
یه لبخند ریزی☺️زدم و سید با یه چشم غره زهرا رو نگاه کرد😑 و گفت :
ــ خوب زهرا خانم فک کنم دیگه شما بیرون باشین بهتره 😐
ــ بله بله... یادم نبود دوتا گل نوشکفته حرفهای خصوصی دارن 😂
ــ لاالهالاالله😐
ــ باشه بابا الان میرم بیرون😉...
خوب حرفاتونو بزنینا...جایی هم کمک خواستین صدام بزنین تقلب برسونم😁
و زهرا بیرون رفت
هم من سرم پایین بود هم آقاسید😕
آروم با صدای گرفته و ضعیفم گفتم :
ــ آقا سید خیلی معذرت میخوام ازتون به خاطر رفتار پدرم😔
ــ خواهش میکنم ریحانه خانم...
این چه حرفیه...بالاخره پدرن و نگران شما هستن😊انشاالله که همه چیز درست میشه...فقط الان که از دستشون دلخورید مواظب باشین حرفی نزنین که دلش بشکنه و احترامشون حفظ نشه.☺
ــ نمیدونم چی بگم😔
راستیتش فکر میکردم از وقتی که دیگه به قول خودم به خدا نزدیک شدم باید دیگه دنیام قشنگ و راحت میشد ولی هر روز سخت تر از دیروز شد 😔
آقا سید یه لبخند😊آرامش بخشی زد و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به بازی کردن با تسبیح قشنگ عقیقش و آروم این بیت رو خوند : 👇
ــ (پاکان زجور فلک بیشتر کشند/گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیاب)
ریحانه خانم نگران نباشین...
شما با خدا باشین خدا هم همیشه با شماست☺اگه گاهی هم امتحاناتی میکنه به خاطر اینه که ببینه حواستون بهش هست... میخواد ببینه واقعا دوستش دارین یا فقط ادعایین😊
مطمئن باشین اگه بهش ثابت بشه دوستش دارین یه کاری میکنه که صد برابر شیرین تر از قبل هست☺️
حرفهاش بهم آرامش میداد...
نمیدونستم چیبگم فقط گوشمیکردم😊
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد