پندار ما این است کہ
ما ماندهایم و شہدا رفتہاند؛
اما حقیقت آن است کہ زمان ما را با خود برده است و شہدا ماندهاند.
#آسِدمرتضے_آوینے🌱
_میاۍ یہ ڪارۍ بڪنیم؟!✋🏼
+چـۍ؟!🚶🏽♂
_بیا از امروز بہ بعد با حـرفامـون دل همـدیڱہ رو نشڪنیـم🙂💔
#نشڪنیمیہموقعها(:
شهوشهزادهوششماههوششگوشهوآب
روزهٔروزششمروضهٔاصغرشدهاست...💔
#بهفدایلبعطشانتو...
بیاینیہحضورغیاببڪنیم🌱
۰|بزرگراههمت،حاضر
۰|سمینارهمت،حاضر
۰|ورزشگاههمت،حاضر
۰|هدفهمت،غایب
۰|غیرتهمت،غایب
۰|اخلاصهمت،غایب
۰|تیپهمت،حاضر(مابایدشبیهشونباشیم)
AUD-20210302-WA0065.
9.34M
#به_وقت_مداحی🎧
حسین .....
خیلی دوسِت دارم (:🙃
#صلی_الله_علیک_یاأَباعبدلله✋🏻
#ماه_رمضان🔸
#ندای_شهدا🔸
#امام_زمان🔸
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_شانزدهم
روبه روی باشگاه بدنسازی که نمای شیکی داشت ایستاد ، با اینکه به خاطر حرف
های آن شب کمیل هنوز عصبی بود، اما باید از این قضیه سر درمی آورد.
آیفون را زد و منتظر ماند اما جوابی نشنید،تا می خواست دوباره آیفون را بزند،در باز
شد و مرد گنده ای از باشگاه خارج شد،سمانه از نگاه خیره اش لرزی بر تنش افتاد؛
ــ بفرمایید خانوم
ــ با آقای برزگر کار داشتم
ــ اوه با کمیل چیکار داری؟بفرمایید داخل،دم در بَده.
و خودش به حرف بی مزه اش خندید!
سمانه کمیل و باشگاه لعنتیش را در دلش مورد عنایت قرار داد.
ــ بهشون بگید دخترخاله اشون دم در منتظرشون هست
و از آنجا دور شد و کناری ایستاد.
پسره که دانسته بود چه گندی زده زیر لب غر زد:
ــ خاک تو سرت پیمان، الان اگه کمیل بفهمه اینجوری به ناموسش گفتی خفت
میکنه
سمانه می دانست آمدن به اینجا اشتباه بزرگی بود اما باید با کمیل حرف می زد.
بعد از چند دقیقه کمیل از باشگاه خارج شد و با دیدن سمانه اخمی کرد و به طرفش
آمد:
ــ سلام ، برای چی اومدید اینجا؟
ــ علیک السلام بی دلیل نیومدم پس لازم نیست این همه عصبی بشید
کمیل دستی به صورتش کشید و گفت:
ــ من همیشه به شما و صغری گفتم که نمیخوام یک بارم به باشگاه من بیاید
ــ من این وقت شب برای صحبت کردن در مورد گفته هاتون نیومدم،اومدم در مورد
چیز دیگه ای صحبت کنم!
ــ اگه در مورد حرف های اون شبه،که من معذرت...
ــ اصلا نمیخوام حتی اون شب یادم بیاد،در مورد چیزی که دارید از ما پنهون
میکنید اومدم سوال بپرسم.
ــ چیزی که من پنهون میکنم؟؟اونوقت چه چیزی؟
ــ چیزی که دارید هر کاری میکنید که کسی نفهمه،راست و حسینی بگید شما
کارتون چیه؟
کمیل اخمی کرد و گفت:
ــ سید و خاله فرحناز یادتون ندادن تو کار بقیه دخالت نکنید؟؟
ــ چرا اتفاقا یادم دادن،اینم یادم دادن اگه کار بقیه مربوط به من و عزیزانم بشه
دخالت کنم.
ــ کدوم قسمت از کارام به شما و عزیزانتون مربوط میشه اونوقت
سمانه نفس عمیقی کشید وگفت:
ــ اینکه از در خونه ی عزیز تا دانشگاه ماشینی مارو تعقیب کنه،اینکه شما برای
اینکه نمیخواید اتفاقاتی که برای کسی به اسم رضا برای شما اتفاق بیفته و همه ی
وقت دم در منتظر ما موندید،بازم بگم؟؟
کمیل شوکه به سمانه نگاه کرد
ــ بگم که همون ماشین اون روز نزدیک بود اسید بپاشه روی صورت خواهرت
کمیل با صدای بلندی گفت:
ــ بسه
ــ چرا بزارید ادامه بدم
کمیل فریاد زد:
ــ میگم بس کنید
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_هفدهم
هر دو ساکت شدند،تنها صدایی که سکوت را شکسته بود نفس نفس زدن های
عصبی کمیل بود،با حرفی که سمانه زد ،دیگر کمیل نتوانست بیخیال بماند و با تعجب
نگاهی به سمانه انداخت:
ــ آقا کمیل چرا شکایت نکردید؟چرا گفتید شکایت کردید اما شکایتی در کار نبود؟
کمیل نمی دانست چه به دختر لجباز و کنجکاوی که روبرویش ایستاده بگوید،هم
عصبی بود هم نگران.
به طرف سمانه برگشت و با لحت تهدید کننده ای گفت:
ــ هر چی دیدید و شنیدید رو فراموش میکنید،از بس فیلم پلیسی دیدید ،به همه
چیز شک دارید
ــ من مطمئنم این..
با صدای بلند کمیل ساکت شد،اعتراف می کند که وقتی کمیل اینطور عصبانی می
شد از او می ترسید!!
ــ گوش کنید ،دیگه حق ندارید ،تو کار من دخالت کنید ،شما فقط دخترخاله ی من
هستید نه چیز دیگری پس حق دخالت ندارید فهمیدید؟
و نگاهی به چهره ی عصبی سمانه انداخت
سمانه عصبی با صدایی که سعی می کرد نلرزد گفت:
ــ اولا من تو کارتون دخالت نکردم،اماوقتی کاراتون به جایی رسید که به منو صغری
آسیب رسوند دخالت کردم.ثانیا بدونید برای من هیچ اهمیتی ندارید که تو کارتون
دخالت کنم،و اینکه اون ماشین چند روزه که داره منو تعقیب میکنه!
کمیل وحشت زده برگشت و روبه سمانه گفت:
ــ چرا چیزی به من نگفتید ها؟؟
سمانه لبخند زد و گفت:
ــ دیدید که من پلیسی فکر نمیکنم و چیزی هست که داری پنهون میکنید
کمیل از رو دستی که از سمانه خورده بود خشکش زده بود
سمانه از کنارش گذشت؛
ــکجا؟
ــ تو کار من دخالت نکنید
کمیل از لجبازی سمانه خنده اش گرفته بود اما جلوی خنده اش را گرفت:
ــ صبر کنید سویچ ماشینو بیارم میرسونمتون
کمیل سریع وارد باشگاه شد بعد اینکه همه کارها را به حامد سپرد و سویچ ماشین را
برداشت از باشگاه خارج شد ،اما با دیدن جای خالی سمانه عصبی لگدی به لاستیک
ماشین زد:
ــ اه لعنتی
نمی دانست چرا این دختر آنقدر لجباز و کنجکاو است،و این کنجاوی دارد کم کم
دارد کار دستش می دهد،باید بیشتر حواسش را جمع کند فکر نمی کرد سمانه آنقدر
تیز باشد و حواسش به کارهایش است،نباید سمانه زیاد کنارش دیده شود،نمیخواهد
نقطه ضعفی دست آن ها بدهد.
نفس عمیقی کشید و دوباره به یاد اینکه چطور از سمانه رودست خورده بود خندید...
*
خسته وارد خانه شد،سلامی کرد و به طرف اتاقش رفت که با صدای مادرش در جایش ایستاد
ــ شنبه خانواده ی محبی میان
ــ شنبه؟؟
ـــ آره دیگه،پنجشنبه انتخاباته میدونم گیری فرداش هم مطمئنم گیری ،شنبه
خوبه دیگه
سمانه سری تکان داد و به "باشه" ای اکتفا کرد و به اتاقش رفت
*
سمانه با صدای گوشی ،سریع کیفش را باز کرد و گوشی را از کیف بیرون آورد، با
دیدن اسم صغری لبخندی زد:
ــ جانم
ــ بی معرفت،نمیگی یه بدبخت اینجا گوشه اتاق افتاده،برم یه سری بهش بزنم
ــ غر نزن ،درو باز کن دم درم
و تنها صدایی که شنید ،صدای جیغ بلند صغری بود.
خندید و"دیوونه ای " زیر لب گفت.
در باز شد و وارد خانه شد،همان موقع یاسین با لباس های سبز پاسداری از خانه
بیرون آمد،با دیدن سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ به به دختر خاله،خوش اومدی
ــ سلام،خوب هستید؟
ــ خوبم خداروشکر،تو چطوری ؟ این روزا سرت حسابی شلوغه
ــ بیشتر از شما سرم شلوغ نیست
ــ نگو که این انتخابات حسابی وقتمونو گرفته،الانم زود اومدم فقط سری به صغری
بزنم و برم،فردا انتخاباته امشب باید سر کار بمونیم.
ــ واقعا خسته نباشید،کارتون خیلی سنگینه
لبخندی زد و گفت:
ــ سلامت باشید خواهر،در خدمتیم ،من برم دیگه
سمانه آرام خندید و گفت:
ــ بسلامت،به مژگان و طاهاسلام برسونید.
ــ سلامت باشید،با اجازه
ــ بسلامت
سمانه به طرف ورودی رفت ،سمیه خانم کنار در منتظر خواهرزاده اش بود،سمانه با
دیدن خاله اش لبخندی زد و که سمیه خانم با لبخندی غمگین جوابش را داد که
سمانه به خوبی ،متوجه دلیل این لبخند غمگین را می دانست،بعد روب*و*سی و
احوالپرسی به اتاق صغری رفتند .
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_هجدهم
صغری تا جایی که توانست ،به جان سمانه غر زده
بود و سمانه کاری جز شنیدن نداشت،با تشر های سمیه خانم ،صغری ساکت
شد،سمیه خانم لبخندی زد و روبه سمانه گفت:
ــ سمانه جان
ــ جانم خاله
ــ امروز هستی خونمون دیگه؟
ــ نه خاله جان کلی کار دارم ،فردا انتخاباته،باید برم دانشگاه
ــ خب بعد کارات برگرد
صغری هم با حالتی مظلوم به او خیره شد،سمانه خندید ومشتی به بازویش زد:
ــ جمع کن خودتو
ــ باور کن کارام زیادن،فردا بعد کارای انتخابات ،باید خبر کار کنیم،و چون صغری
نمیتونه بیاد من خسته باشم هم باید بیام خونتون
سمیه خانم لبخندی زد:
ــ خوش اومدی عزیز دلم
سمانه نگاهی به ساعتش انداخت
ــ من دیگه باید برم ،دیرم شد،خاله بی زحمت برام به آژانس میگیری
ــ باشه عزیزم
سمانه ب*و*سه ای بر روی گونه ی صغری زد و همراه سمیه خانم از اتاق خارج شدند.
بعد از اینکه کرایه را حساب کرد ،وارد دانشگاه شد،اوضاع دانشگاه بدجور آشفته
بود،
گروهایی که غیر مستقیم در حال تبلیغ نامزدها بودند،و گروهایی که لباس هایشان را
با رنگ های خاص ست کرده بودند، از کنار همه گذشت و وارد دفتر شد ،با سلام و
احوالپرسی با چندتا از دوستان وارد اتاقش شد ،که بشیری را دید،با تعجب به بشیری
خیره شد!!
بشیری سلام کرد،سمانه جواب سلام او را داد و منتظر دلیل ورود بدون اجازه اش به
اتاق کارش بود!
ــ آقای سهرابی گفتن این بسته های برگه A4 رو بزارم تو اتاقتون چون امروز زیاد
لازمتون میشه
ــ خیلی ممنون،اما من نیازی به برگه A4نداشتم،لطفا از این به بعد هم نبودم وارد
اتاق نشید.
بشیری بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد،سمانه نگاهی به بسته هایA4انداخت،نمی
دانست چرا اصلاحس خوبی به بشیری نداشت،سیستم را روشن کرد و مشغول
کارهایش شد.
با تمام شدن کارهایش از دانشگاه خارج شد ،محسن با او هماهنگ کرده بود که او به
دنبالش می آید، با دیدن ماشین محسن به طرف ماشین رفت و سوار شد:
ــ به به سلام خان داداش
ــ سلام و درود بر آجی بزرگوار
تا می خواست جواب دهد ،زینب از پشت دستانش را دور گردن سمانه پیچاند و جیغ
کنان سلام کرد،سمانه که شوکه شده بود،بلند خندید و زینب را از پشت سرش کشید
و روی پاهایش نشاند:
ــ سلام عزیزم،قربونت برم چقدر دلتنگت بودم
ب*و*سه ای بر روی گونه اش کاشت که زینب سریع با ب*و*سه ای بر روی پیشانی
اش جبران کرد.
ــ چه خوب شد زینبو اوردی،خستگی از تنم رفت
ــ دختر باباست دیگه،منم با اینکه گیرم،این چند روزم میدونم که خونه بیا نیستم یه
چند ساعت مرخصی گرفتم کارمو سپردم به یاسین اومدم خونه.
ــ ببخشید اذیتت کردم
ــ نه بابا این چه حرفیه مامان گفت شام بیایم دورهم باشیم،بعد ثریا گفت دانشگاهی
بیام دنبالت ،زینب هم گفت میاد.
ــ سمانه دوباره ب*و*سه ای بر موهای زینبی که آرام خیره به بیرون بود،زد.
با رسیدن به خانه ،سمانه همراه زینب وارد خانه شدند ،بعد از احوالپرسی ، به کمک
ثریا و فرحناز خانم رفت،سفره را پهن کردند و در کنار هم شام خوشمزه ای با
دستپخت ثریا خوردند . یاسین به محسن زنگ زده بود و از او خواست خودش را به محل کار برساند،بعد
خداحافظی ثریا و یاسین،زینب قبول نکرد که آن ها را همراهی کند و اصرار داشت
که امشب را کنار سمانه بماند و سمانه مطمئن بود که امشب خواب نخواهد داشت.
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
♥
تـــقوا یعنے ...
اگر در یـک جایی تنها بودی
تشنه ی گناه نباشــے ...
یـادت بمــونه
خــدایے هسـت ،
و حســاب و ڪتــابے ...
*************
بـهنظرمنمسابقهکهنیست ‼️
اینکه۲۴ساعتقرآنبخونیوتسبیح دستتبـاشـه ...
اینـکهشـبهـایقـدرقـرآنسـربگیری
وبـعـدش ..
تهمتبزنی .. .
دروغبگی .. .
ازهمهمهمتردلبشکنی‼️
کیفیتروبیاینببریمبـالا ‼️
اگهقرارهیهصفحهقرآنخوندهبشه
واقعـاعملکـنیم ...
تااینکهدوسـهبارقرآنختمکنیم ‼️
رفقابـازممیگم
خودمونباشیم ...
خودواقعیمونرونشونبدیم ...
براظهور،واسهسلامتیهمهملـت هایجـهان
واسهرفعمشکلاتخیلیدعاکنـیم… قبولبـاشـه
_ _ _ _ _ _ _
#تلنگرانه🌿
‴هر وقتاحساسکردید
‴ ازامامزماندورشدید
‴ ودلتونبرایآقـاتنگنیست
‴ ایندعاےڪوچڪڕوبخونید
‴ بخصوصداخلقنوٺهاتون
《الهےلـَیِّـنْقَـلبےلِـوَلِـیِّأَمـرِڪْ 🍃》
خدایا
دلموبرایاماممنرمکن...|'♥️'|
-:--------------□
:
:
حجابیعنی:
ح: حیــ🌸ـــا
ج: جــمــال حقیقی☺️
ا: ایمـــــان❤️
ب: بــندگــی🍃
✾͜͡🧡🍊↜|
ثواب یاد کردن سیدالشهداء(ع)🤩
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
امام صادق(ع) در حدیثی به ثواب یاد حضرت سیدالشهداء(ع) بههنگام دیدن و نوشیدن آب اشاره میکند.ً
یاد امام حسین(ع) بهبهانههای مختلف و گریستن در مصائب آن بزرگوار یکی از راهکارهای بسیار مؤثر در رشد معنوی انسانهاست. وقتی از واژههایی مثل آب و عطش سخن بهمیان میآید، محبان و شیعیان اهلبیت(ع) بهیاد ماجرای عاشورا و لبان تشنه سید و سالار شهیدان امام حسین(ع) میافتند. این موضوع در سیره رفتاری اهل بیت(ع) نیز بسیار نمود داشته است، بهعنوان مثال، امام سجاد علیهالسلام سالها پس از شهادت پدر از لب تشنه ایشان یاد میکرد و میگریست و هرگاه هنگام افطار، غذا میآوردند یا نگاهش به آب میافتاد، میگریست و میفرمود: «قتل ابن رسولالله جائعاً، قتل ابن رسولالله عطشاناً فَلایَزالُ یُکَرِّرُ ذلِکَ ویَبکی حَتّی یُبَلَّ طَعامُهُ مِن دُموعِهِ، ویَمتَزِجَ شَرابُهُ مِنها، فَلَمیَزَل کَذلِکَ حَتّی لَحِقَ بِاللّهِ عَزَّوجَلَّ» ایشان این کلمات را مدام تکرار میکرد و میگریست، تا این که غذایش اشکآلود میشد و آبش نیز با اشک میآمیخت و ایشان همواره چنین بود تا به خدای پیوست (لهوف، ص209).
همچنین در روایتی دیگر امام صادق(ع) چنین میفرماید: عَنْ دَاوُدَ الرَّقِّیِّ قَالَ کُنْتُ عِنْدَ أَبِیعَبْدِاللَّهِ ع إِذَا اسْتَسْقَی الْمَاءَ فَلَمَّا شَرِبَهُ رَأَیْتُهُ قَدِ اسْتَعْبَرَ وَ اغْرَوْرَقَتْ عَیْنَاهُ بِدُمُوعِهِ ثُمَّ قَالَ لِی یَا دَاوُدُ لَعَنَ اللَّهُ قَاتِلَ الْحُسَیْنِ ع فَمَا مِنْ عَبْدٍ شَرِبَ الْمَاءَ فَذَکَرَ الْحُسَیْنَ ع وَ لَعَنَ قَاتِلَهُ إِلَّا کَتَبَ اللَّهُ لَهُ مِائَةَ أَلْفِ حَسَنَةٍ وَ حَطَّ عَنْهُ مِائَةَ أَلْفِ سَیِّئَةٍ وَ رَفَعَ لَهُ مِائَةَ أَلْفِ دَرَجَةٍ وَ کَأَنَّمَا أَعْتَقَ مِائَةَ أَلْفِ نَسَمَةٍ وَ حَشَرَهُ اللَّهُ تَعَالَی یَوْمَ الْقِیَامَةِ ثَلِجَ الْفُؤَادِ.
داود رقّی میگوید: در محضر امام صادق علیهالسّلام بودم، حضرت آب طلبیدند و زمانی که آب را نوشیدند دیدم در حضرت حالت گریه پیدا شد و دو چشم آن حضرت غرق اشک شد. سپس به من فرمودند: ای داود! خدا قاتل حسین علیه السّلام را لعنت کند؛ بندهای نیست که آب نوشیده و حسین علیه السّلام را یاد کرده و کشندهاش را لعنت کند مگر آنکه 🤩خداوند منّان صد هزار حسنه برای او مینویسد و صد هزار گناه از او محو کرده و صد هزار درجه، مقامش را بالا برده و گویا صد هزار بنده، آزاد کرده و روز قیامت حق تعالی او را با قلبی آرام و مطمئن محشورش میکند🤩. (کامل الزیارات، ص 107-106)
پس چه خوب است ما نیز بهعنوان محبان و شیعیان آن حضرت بهبهانههای مختلف و هنگام نوشیدن آب، یاد مولایمان امام حسین(ع) و تشنگی ایشان کنیم که بیتردید خدا از این طریق، محبتهای بسیاری را به ما ارزانی خواهند داشت.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
-:--------------□
:
:
حجابیعنی:
ح: حیــ🌸ـــا
ج: جــمــال حقیقی☺️
ا: ایمـــــان❤️
ب: بــندگــی🍃
✾͜͡🧡🍊↜|
برای حجاب...
بایدبه آسمان نگاه کرد..
برای حجاب و چادرت به کنایه اطرافیانت نگاه نکن..
آسمانی شدن بهاء دارد..
یادت باشد...
بهشت رابه بها میدهند
نه به بهانه...
•°•°•°
قشنگےِ سجــ🧎🏻ــده اینہ کھ ؛
تو گوشزمین پچ پچ میڪنی ؛<🌍>
ولے توآسمونصداتومیشنون . . :
『 #خدایم_پشت_و_پناهم♥️』
درزمانِغیبٺ؛ بهکسیمُنتظرمیگویند
کهمنتظرشهادٺباشد ꧇)
-شھیدزینالدین🌱̂
خدایا...
نَفْسِمون؛نَفَسِمونوگرفت...
بسہدیگہقربونتبشم...
مااحتیاجداریمبهنفسکشیدن
توحرم🚶🏻♂💔.
#دلے
#تلنـگر ‹🖇📌›
شهیدمحسنحججے🌱••
همہمےگویند :) ••
خوشبِحآل فلانے شهید شُد🚶🏻♀••
اماهیچکسحَواسِش نیستڪہ🕊••
فلانےبرایِ شهید شُدن🥀••
شَهید بودن را یاد ڱِرِفت❤️••
#خاطرات_شهدا⟮.▹🌼◃.⟯
|پدرشہید|
درمعراجشهـدامنوبقیہخانواده
صورتزیبایشرادیدیم.
بابڪمنعلاوهبراینکہچهره🧔🏻زیباییداشت
سیرٺزیبایـےهمداشت✨
واینزیبایـےبعدازشهادتشواقعادرصورتش
موجمےزد😍
باورکنیدبااینکہجانےدربدنشنبود
امااصلارنگصورتشعوضنشدهبود،
صورتشجوریآرامبودکہانگارخوابیدهباشد.😴
حتےمنوقتیصورتشرابوسیدم
احساسکردملبهایشهنوزگرماسٺ🙂💔
#شهید_بابک_نوری
ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪلِوَلیڪَالفَࢪج°•🌱📿•°
••
امامنرفتنتراشهادٺمیبینم .
عمرےمجاهدتوهمرزمحاجقاسم بودن؛چیزےجزشهـیدبودننیستونخواهدبود
🖤#سردار_حجازی
ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ
#شهیدانه⟮.▹🌹◃.⟯
دل بستهی عشق،
دلبستهی دنیا نیست..
زندگی ختم به شهادت نشود،
زیبا نیست..
≼🌹🥀≽
شاید اینجا ڪسی زیاد شما را نشناسد.
اما دشمن خوب میشناخت
همیشه ڪابوسۍ بودی برای اسرائیل
سـلاݥ ما را نیز بہ حاج قاسݥ عزیز برساݩ.💔
#شهـادتٺمبارڪـ...🍂
#سرداڔشهیدمحمدحجازۍ♥️
----------------------------------------💔^-^
❥←❤️| #شہیدانھ
❥←🔥| #گمنامـ
#چـادرانہ ‹🖇📌›
-
مَـنشِڪایَتدآرَمـ☝️🏻••
ازآنهـاڪِهنِمـۍفَهمَـند
چـآدُرِمِشڪیمَـنیـادِگارِمـآدَرَمزَهـرآست💔••
ازآنهـاڪِهبہسَخـرهمیگـیرَندقِـدآسَتحِجـآبمـآدَرَمرا🚶🏻♀••
چِـرانِمیفَهمـۍ؟!
ایـنتِڪہپـآرچہۍِمِشڪی🖤••
ازهَـرجِنسۍڪِهبآشَـدحُـرمَتدآرَد!🤞🏻♥️••
-