#چادرانهــ ♥
ایپیامبر!
بههمسرانت،دخترانتوزنانمومنبگو:
چادرهایخودرابرخویشفروافگنند.
یعنی:
باآنسَروَصورت
وَگردنهایشانرابپوشانند.
اینکارمناسبتراست.
تاباحجابوعفتشناختهشوند.
پسموردآزارقرارنگیرند.
اللهمتعال☝️🏻
آمرزندهومهرباناست.♥️
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶
#شهیدبرزگر
شبتون فاطمے°•
عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ
مھࢪتون حسنے🌱•°
آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°`
یا زینب مدد...
نمازشب ، وضو و نماز اول وقت
یادتون نࢪه🤞🏻••
#التماسدعا♡➣
میگفٺ
بہجاۍاینکہعکسخودتونُبزارید
پروفایلتابقیہبادیدنشبہگناهبیفتن؛
یہتلنگرقشنگبزاریدکہبادیدنش
بہخودشونبیان✋🏻🌱
🌸 #شهیدابومهدےالمھندس
#شهیدانه 🌹
#تلنگرانه....:/🙃
#تلنگرانہ 🚶🏾♂
ما قطـعہ شـهدا رو
واسہ لایو و سلفے و پست خواستیم..!
ڪاش یڪ بار نگاه بہ قبرها میڪردیم
یڪم ازتاریخ تولد و شهادتها
خجالت میڪشیدیم💔...|
#من_با_تو
#قسمت_نهم
ڪتابرو گذاشتم تو ڪیفم، نمیتونستم درس بخونم، تو شوڪ رفتار دیروز امین و عاطفہ بودم!
نمیخواستم فڪر و خیال ڪنم،
مشغول سالاد درست ڪردن شدم، مادرم وارد خونہ شد همونطور ڪہ چادرش رو آویزون میڪرد گفت :
ــ هانیہ بلا... چرا بہ من نگفتے؟
با تعجب نگاهش ڪردم...
ــ چیو نگفتم مامان؟
رو بہ روم ایستاد
ــ قضیہ امین رو!
بدنم بیحس شد... بہ زور آب دهنم رو قورت دادم،زل زدم بہ چشم هاش.
ــ چہ قضیہ ای؟!
ــ یعنے تو خبر نداشتے؟
ــ نمیفهمم چے میگے مامان!
ــ قضیہ خواستگاری دیگہ...!
نفسم بند اومد،خواستگاری چہ صیغہای بود؟! بہ زور گفتم :
ــ چہ خواستگاری ای؟!
ــ امشب خواستگاری امینہ!
خواستگاری؟ امین؟! ڪلمات برام قابل هضم نبود،برای قلب بےتابم غریبہ بودن، قلبے ڪہ بہ عشق امین مےتپید، با صدای امین جون میگرفت، مگہ دوستم نداشت؟مگہ نگفت هانیہ؟ هانیہ ای ڪہ چاشنیش یڪ دنیا عشق بود؟ غیر ممڪن بود!
ــ هانیہ دستتو چےڪار ڪردی؟!
انقدر وجودم بےحس شدہ بود ڪہ نفهمیدم دستم رو بریدم! اما این دستم نبود ڪہ بریدہ شد این رشتہ عشق من بہ امین بود ڪہ پارہ شدہ بود،
باید مطمئن میشدم،با سردرگمے و قدم های لرزون رفتم سمت ظرفشویے تا آب سرد بگیرم بہ قلب آتیش گرفتم پس انگشتم رو گرفتم زیر آب!
ــ اممم...چیزہ...
حالا خالہفاطمہ ڪیرو در نظرگرفتہ؟
ــ فاطمہ خودشم تعجب ڪردہ بود
امین خودش دخترہ رو معرفے ڪردہ از هم دانشگاهیاشہ!
قلبم افتاد،شڪست،خورد شد!
لبم رو بہ دندون گرفتم تا اشڪ هام سرازیر نشہ،داشتم خفہ میشدم!
حضور مادرم رو ڪنارم احساس ڪردم.
ــ هانیہ خوبے؟ رنگ بہ رو نداری!
چیزی نگفتم با حرف بعدیش انگار یڪ سطل آب سرد ریختن رو سرم!
ــ فڪرڪردم دلبستگے دورہ نوجوونیت تموم شدہ!
از مادر ڪے نزدیڪ تر؟!
ساڪت رفتم سمت اتاقم، میدونستم مادرم صبر میڪنہ تا حالم بهتر بشہ بعد بیاد آرومم ڪنہ! کل تمام بدنم سست شدہ بود،طبق عادت همیشگے حیاطشون رو نگاہ ڪردم و دیدمش با... با ڪت و شلوار....چقدر بهش میومد! نگاهم همراہ شد با بالا اومدن سرش و چشم تو چشم شدنمون،نگاهش سرد نبود اما با احساس هم نبود بلڪہ شڪے بود بین عشق و چیزی ڪہ نمیتونستم بفهمم!
این صحنہ رو دیدہ بودم تو خوابم، سرڪلاس، موقع غذا خوردن اما قرار بود شب خواستگاریمون باشہ،من با خجالت از پشت پنجرہ برم ڪنار،امین سرش رو بندازہ پایین و لبخندی از جنس عشق و خجالت و خوشحالے بزنہ،
بیان خونہ مون همونطور ڪہ سر بہ زیرِ دستہ گل رو بدہ دستم بعد....
دیگہ نتونستم طاقت بیارم زانو زدم داشتم خفہ میشدم احساس میڪردم تو وجودم آتیش روشن ڪردن،بہ پهنای تمام عاشقانہ هام گریہ ڪردم گریہ ای از عمق وجود دخترانہ ام در حالے ڪہ دستم روی قلبم بود و با هق هق نالہ ڪردم :
آخ قلبم...
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_دهم
عصبے پاهام رو تڪون میدادم، چند دقیقہ بعد شهریار اومد و سوار ماشین شد، بےحرف ماشین رو، روشن ڪرد!
رسیدیم سر خیابون ڪہ ماشین پدر امین رو دیدم،چندتا ماشین هم پشت سرشون مےاومد! سریع سرم رو برگردوندم،شهریار سرعتش رو بیشتر ڪرد.
نفس عمیقے ڪشیدم،مثلا برای رفع خستگے امتحان ها داشتم میرفتم باغ عمہ تو ڪرج، داشتم فرار میڪردم! اولین بار ڪہ مادرم این پیشنهاد رو داد قبول نڪردم، تحمل شلوغے رو نداشتم حتے دوست نداشتم خونہ باشم! دلم میخواست یہ جای تاریڪ تنها تنهای باشم! ڪار این روزهام شدہ بود یا آهنگ گوش دادن بہ قدری ڪہ قلبم درد بگیرہ یا تو خونہ راہ رفتن تا پاهام خستہ بشن!
بےقراری میڪردم،عصبے میشدم، بهونہ میگرفتم اما باز آروم نمیشدم
از همہ بدتر این تب لعنتے بود ڪہ دست از سرم برنمیداشت!
شیشہ ماشین رو دادم پایین و سرم رو بردم بیرون بلڪہ باد بهمن ماہ آتیشم رو سرد ڪنہ!
شهریار با مهربونے گفت :
ــ هانیہ سرتو ندہ بیرون خطرناڪہ!
چیزی نگفتم و شیشہ رو دادم بالا!
با این همہ حال بد فقط خجالتم ڪم بود! مادر و پدرم فهمیدہ بودن و از همہ مهمتر شهریار! وقتے دید ساڪتم بہ شوخے گفت :
ــ اہ جمع ڪن بساط
لوس بازی رو دخترہی لوس!
اما باز چیزی نگفتم...!
برگشت سمتم و با ناراحتے نگاهم ڪرد، دستش رو گذاشت روی پیشونیم!
با نگرانے گفت :
ــ هانیہ چقدر داغے...!
آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم :
ــ چیزیم نیست حتما سرما خوردم!
دروغ گفتم... من عشق خوردہ بودم!
با بےطاقتے گفتم :
ــ شهریار میشہ شیشہرو بدم پایین؟
بہ نشونہ مثبت سرش رو تڪون داد.
دوبارہ شیشہ رو دادم پایین، نگاهے بہ چادرم انداختم و بہ زور درش آوردم.
شهریار با تعجب نگاهم ڪرد اما چیزی نگفت! چادرم رو از پنجرہ دادم بیرون و سپردم بہ دست باد!امروز عقد امین بود! من بندہی امین بودم نہ خدا... دیگہ امینے نبود ڪہ بخوام بندگے ڪنم!
پس دلیل اون رفتارهاش چے بود؟!
مطمئن بودم اشتباہ برداشت نڪردم اصلا همہاش رو اشتباہ برداشت ڪردہ باشم هانیہ گفتن هاش چے؟! شب خواستگاریش ڪہ بهم زنگ زد چے؟!
با فڪر رفتار ضد و نقیضش قلبم وحشیانہ مےطپید! دوبارہ اشڪ هام بہ سمت چشمم هجوم آوردن،چشم هام رو بستم تا سرازیر نشن، این مردی ڪہ ڪنارم نشستہ بود، برادرم بود و اشڪ های من شاهرگش!
مهم نبود جسم و روحم خفہ میشہ!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_یازدهم
بےحال وارد ڪوچہ شدم،
عادت ڪردہ بودم چادرسر نڪنم، سہ هفتہ خودم رو حبس ڪردہ بودم تا نبینمش! تا بیشتر خورد نشم! حال جسمم بهم ریختہ بود مثل روحم!
شهریار بازوم رو گرفت،برادرم شدہ بود خواهر روزای سختے! شروع ڪرد بہ قلقلڪ دادن گلوم،لبخند ڪم رنگے زدم با خندہ گفت :
ــ داری حوصلہمو سر مےبری خانم
ڪوچولو!
وقتے با مادرم صحبت میڪرد صداش رو شنیدم ڪہ گفت خیلے حساس و وابستہام باید با سختےها روبہرو بشم!
دستش رو از بازوم جدا ڪردم و گفتم :
ــ میتونم راہ بیام!
رسیدیم سر ڪوچہ...
عاطفہبا خندہ همراہ دختری مےاومد پشت سرشون امین لبخند بہ لب اومد و دست دختر رو گرفت! نمیدونم چطور ایستادہ بودم، فقط صدای جیغ قلبم رو شنیدم!
تنِ تبدارم یخ بست،شهریار دستم رو گرفت با تعجب گفت :
ــ هانیه تب نداری! یخے،داری مےلرزی!
نفس عمیقے ڪشیدم.
ــ من خوبم داداش بریم...!
تا ڪے میخواستم فرار ڪنم؟!
قدم برداشتم،محڪمترین قدم عمرم!
عاطفہ نگاهمون ڪرد، لبخندش محو شد!
رابطہام با عاطفہ بهم خوردہ بود،
با امید دادن هاش تو شڪستم شریڪ
بود!شهریار بلند سلام ڪرد،
هرسہ شون نگاهمون ڪردن ولے من فقط دختر محجبہای رو میدیدم ڪہ با صورت نمڪین و لبخند ملایمش ڪنار مردِ من بود! هر سہ باهم جواب دادن،انگار تازہ میخواستم حرف بزنم بہ زور گفتم : ــ سلام
دختر دستش رو آورد جلو،نمیدونست حاظرم دستش رو بشڪنم،باهاش دست دادم و سریع دستش رو رها ڪردم! با تعجب نگاهم ڪرد!
ــ عزیزم چقدر یخے!
عصبے شدم اما خودم رو ڪنترل ڪردم امین آروم و سر بہ زیر ڪنارش بود!
ــ نشد تبریڪ بگم... خوشبخت بشید!
مطمئنم دعا برای دشمن بدتر از نفرینہ!
با لبخند ملیحے نگاهم ڪرد :
ــ ممنون خانمے قسمت خودت بشہ...
بہ امین نگاہ ڪرد و دستش رو فشرد،
چندبار خواب دیدہ بودم با امین دست تو دستیم! حالم داشت بد میشد و دمای بدنم سردتر،اگر یڪ دقیقہ دیگہ مےایستادم حتما مےمردم! دست شهریار رو گرفتم... شهریار لبخند زد و گفت :
ــ بہ همہ سلام برسونید خدانگهدار...!
سریع خداحافظے ڪردیم و راہ افتادیم،با دستم،دست شهریار رو فشار میدادم!رسیدیم سر خیابون،چشمهام رو بستم امین و دخترہ دستتودست هم داشتن میخندیدن!
اون دخترہ بود نہ همسرش! احساس ڪردم روح دارہ از بدنم خارج میشہ، چشمهام رو باز ڪردم پشت سرم رو نگاہ ڪردم، امین و دخترہ جلوی در داشتن باهم حرف میزدن،حتما عاطفہ سر بہ سرشون گذاشتہ بہ ڪوچہ پناہ آوردن تا راحت باشن!
زیر لب گفتم :
ــ آهای دخترہ...
بہ جای من خیلے دوستش داشتہ باش!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_دوازدهم
ماشین سرخیابون ایستاد،رو بہ بنیامین گفتم :
ــ ممنون خدافظے!
دستم رو گرفت،عادت ڪردہ بودم!
ــ فردا بیام دنبالت باهم بریم دانشگاہ؟ بےحس دستم رو از دستش ڪشیدم بیرون.
ــ با...بابا میرم بای!
مثل بچہها گفت :
ــ دلم تنگ میشہ خب!
حسے بهش نداشتم منتظر فرصت بودم تا باهاش بهم بزنم! بہ لبخند ڪمرنگے اڪتفا ڪردم و پیادہ شدم! بوق زد،نفسم رو با حرص دادم بیرون، برگشتم سمتش و براش دست تڪون دادم،با لبخند دستش رو برد بالا و رفت!
آخیشے گفتم، با دستمال ڪاغذی برق لبم رو پاڪ ڪردم و راہ افتادم سمت خونہ، جدی رو بہ روم، رو نگاہ میڪردم و محڪم قدم برمیداشتم! مریم همونطور ڪہ داشت چادرش رو مرتب میڪرد بہ سمتم مےاومد، نگاهم ڪرد،با لبخند گفت :
ــ سلام هانیہ خوبے؟
دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم :
ــ سلام ممنون تو خوبے؟
همونطور ڪہ دستم رو میگرفت گفت :
_قوربونت...
سرڪوچہ رو نگاہ ڪرد و گفت :
ــ امین اومد من برم!
دیگہ برام مهم نبود،دیدن مریم و امین زیاد اذیتم نمے ڪرد، فقط رد زخم حماقتم بودن،ازش خداحافظے ڪردم و وارد خونہ شدم، مادرم داشت حیاط رو میشست آروم سلام ڪردمو وارد پذیرایے شدم! مادرم پشت سرم اومد داخل
ــ هانیہ!
برگشتم سمتش...
ــ بلہ مامان!
نشست روی مبل...
بہ مبل ڪناریش اشارہ ڪرد.
ــ بیا بشین!
بےحرف ڪنارش
نشستم با غصہ نگاهم ڪرد...
ــ قرارہ برات خواستگار بیاد!
پام رو انداختم رو پام.
ــ مامان جان من تازہ هیجدہ سال رو تموم ڪردم... تازہ دارم میرم دانشگاہ رو دستتون موندم؟
با اخم نگاهم ڪرد :
ــ نخیر! ولے بسہ این حالت! شدی عین یہ تیڪہ یخ، دوسالہ فقط ازت سلام،صبح بہ خیر، شب بہ خیر، خستہ نباشے، خداحافظ میشنویم! هانیہ چرا این ڪار رو با خودت میڪنے؟
بےحوصلہ گفتم :
_نمیدونم! روانشناسهایے ڪہ میری پیششون میگن شوڪہ!
با عصبانیت نگاهم ڪرد :
ــ بس نیست این شوڪ؟! هانیہ یادت بیارم ڪہ سال سوم همہ درسها رو بہ زور قبول شدی؟ یادت بیارم بہ زور ڪنڪور قبول شدی ڪجا؟! دانشگاہ آزاد قم رشتہ حسابداری،خانم مهندس! بہ خودت بیا!
از رو مبل بلند شدم...
ــ چشم بہ خودم میام... بہ در و دیوار ڪہ نمیام!
همونطور ڪہ میرفتم سمت اتاقم گفتم :
ــ خواستگار بیاد فقط سنگ رو یخ میشید من از این اتاق تڪون نمیخورم!
ــ شهریار چرا باید پای تو بسوزہ...؟!
با تعجببرگشتم سمتش!
ــ مگہ شهریار رو چیڪار ڪردم؟!
جدی نگاهم ڪرد...
ــ شهریار عاطفہ رو دوست دارہ بخاطرہ
تو....
نذاشتم ادامہ بدہ
سریع اما با خونسردی گفتم :
ــ میدونم مامان جان! اما لطفا ڪسے برای من فداڪاری نڪنہ! نگران نباشید عاطفہ رو ترور نمیڪنم،قرار خواستگاری رو بذار! در اتاق رو بستم،بدون اینڪہ لباس هام رو عوض ڪنم نشستم روی تختم و بہ حیاطمون خیرہ شدم،دوسال پیش اولین ڪاری ڪہ ڪردم اتاقم رو با شهریار عوض ڪردم!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
از دیده ࢪفت و
از دلِ پُࢪخون نمےࢪود ؛
دࢪدلـــــ چنان نشسته ڪ بیࢪون نمےࢪود
#حاج_قاسمـ
#والله_عزیز_ذوانتقام
ヅ...♡
ماسکبزنبروبیرون
اگهبیماسکبریشاید
یهنفروآلودهکردی!
اینااکثرحرفاییهکهمامیشنویم
خبخواهرمتوهمرعایتکن
ممکنهیکیاگهتورو
بااونوضعببینهاززنشزدهشه:)
💚⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟🌿
حاجآقاپناهیانمیگفت:
الانداریحرصچیرومیخوری؟
جوشمیزنیبرایچی؟
بهخودتبرگردبگو:
چتشده؟
خدافوتشده؟
ضعیـفشدهخدا؟
مهربونیشرفته؟
نمیبینهتورو؟
چیشده...؟
حرصچیومیخوری؛خداهست!
ناشڪریبراچی؟!
🌿💚¦⇢ #تفڪࢪانہ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ^^
⌠⚘☁️͜͡🖤⌡
براۍ من و بقیہ شهدا گریہ نکنید
بلکه دلایلۍ
را کہ به شـهادت رسیدهایم
در نظر بگیرید . . .:)🕊!'
#شہیدجهادمغنیہ
#شهیدانه
مآهمآن نسݪ جۅانیــمڪہ ثابتڪࢪدیم
دࢪ ࢪه عــشق جگࢪ داࢪ تࢪ از هࢪ مــࢪدیم
هࢪ زمان بوۍ خمینۍ بہ سࢪ ما افتاد
دوࢪ سیــد علۍ خامنہاۍ مۍگردیــم ♡
•• #بیوگرافی
ڪسانیڪہبرایهدایتِدیگرانتلاش
میڪنند ؛بہجایمُردن،شهیدمیشوند ..!
#استادپناهیان📻🌱!
قلبـم گرفته . .
درتـݩاینشـهرپرگنـاه
حالوهـوایجـمعشـهیدانمآرزوسـت
#شهیدانہ🌱
[🕊⏱]
.
.
براۍِآنچھاعتقاددارید؛ایستادگۍکنید'!
حتۍٰاگرهزینهاش،تنھاایستادنباشد . .✌️🏿
- حاجاحمدمتوسلیـٰان
.
#بدونتعارف🖐🏻‼️
اگررأینمیدی ...
خبتشکرمیکنمازت
کهاونقدری
بقیهروقبولداریکهبهجاتتصمیمبگیرن :)
#انتخابات | #انتخاب_درست_کار_درست✌️✌️
شهادٺ♥️
بھ قوݪ شھیده زینب ڪمایے (:
یہ مسلموں در هر شرایطے بایـد غــسل شھادت داشتھ باشہ .. (:
#شهیدانه
یـادش بخیر؛
در عصر جدید هر ڪَس
#رأۍ نمیداد، حق اظهار نظر هم نداشت (:
پس اگر رای ندادی حق اظهار نظر تو خوشی و ناخوشی های این کشور رو هم نداری :)
#من_رای_میدهم
یه جا خوندم نوشته بود . . .
اگه اخلاقم عــوض شده واسه اینه
که حرمم دیر شده :)💔
آقا جان نمۍطلبی!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ ⃟ ⃟❁
احترامپدرومادر❣️
#حاجحسینیکتا
#استوری
#حرف_قشنگ🌼🌱
{نا امیدی ترسناڪ تر از پیری است
در پیری
جسم ما مچاله میشود
در نا امیدی
روح ما !}
لاتَقنطوامِن رَحمَة الله🌸
از رحمت خداوند نا امید نشوید🌱
🦋زُمَر/۵۳🦋
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَج🦋
روزی در نماز جماعت،موبایل
یک نفر زنگ خورد
زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود
بعد از نماز همه او را سرزنش کردند
و او دیگر به نماز نرفت!
همان مرد به کافه ای رفت
و ناگهان قلیان از دستش افتاد
و شکست...
مرد کافه چی با خوشرویی گفت :
اشکال نداره، فدای سرت...!
و او از آن روز مشتری دائمی
آن کافه شد
.
حکایت ماست :
جای خدا مجازات می کنیم...
جای خدا می بخشیم ؛-)
#تباهیات !
•|❤️🖇|•
یہجایھچےخوندمنوشتھبوכ ..
...
- مثلاآخࢪششھیدشیمشانسَکے !!
#شھادتشانسکےنیسمشتے🚶🏾♂
شھادتتلاشمیخاد ..
شھادتعشقمیخاد ..
شھادتکنتࢪلِنفسمیخاد ..
شھادتسختےودࢪدوࢪنجمیخاد ..
...
#شھادتلیاقتمیخاد💔
"🧡•🍂"
توآنستارهاییکہرصدخانہیدلمپیوستہ
سالهاستکہدرجستوجویتوسـ((:ـت...
ـ
#حضــرٺعـشق
#حضــرٺآقـٰـا