eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
😂 قبل از عملیات بود ... داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم📞 به همرزمامون خبر بدیم ... ڪه تڪفیریا نفهمن ... یهو سید ابراهیم (شهید صدرزاده) از فرمانده های تیپ فاطمیون😍 بلند گفت : آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم ... بدونید دهنم سرویس شده ..... 😂😂😐
دنیا بدون دخترا جای قشنگی نیست🎈!- تصور کنید :بازارا خالی،پولا اضافه،خیابونا خلوت مخابرات ورشکسته، شیطون بیکار ، همه افسرده روزمون مبارک♥️✨
بِسْمِـ اللهِ الْࢪَحْمٰنِ الْࢪَحیمْـ..♥️🌱 موضو؏:امࢪ بہ معࢪوف و نهے از منڪࢪ ࢪشتہ‌ے بعدے هـم ࢪشتہ‌ے نهے از منڪࢪ و امࢪ بہ معࢪوف دࢪ بالـا تࢪین شڪل آن اسـت ڪه دࢪ نامہ بہ معاویہ دࢪ ڪتاب هاے تاࢪیخ نقـل شده اسـت_نقـل شیعہ هم نیسـت_اتفاقاً این نامہ ࢪا_تا آن ڪه دࢪ ذهنـم هسـت_موࢪّخین سنّے نقـل ڪࢪده اند؛بہ گـمانم شیعہ نقل نڪࢪده است؛یعنے من بࢪخوࢪد نڪࢪده ام؛یا اگࢪ هـم نقل ڪࢪده اند،از آنها نقل ڪࢪده اند.آن نامہ‌ے ڪذایے و نهے از منڪࢪ و امࢪ بہ معࢪوف،تا هنگـام حࢪڪت از مدینہ است؛ڪه بعد از بہ سلطنت ࢪسیدن یزید مےباشد؛ڪه این هم امࢪ بہ معࢪوف و نهے از منڪࢪ است.﴿اُࢪید اَن آمࢪ بالمـعࢪوف و انَهے عن المنڪࢪ﴾. ببینید یڪ انسان،هـم دࢪ تلـاش نفسانے و شخصے_تهذیب نفـس_آن حࢪڪت عظیم ࢪا مےڪند؛هم دࢪ صحنہ و عࢪصہ‌ے فࢪهنگے،ڪه مباࢪزه‌ے بـا تحࢪیف،اشاعہ‌ے احڪام الٰهے و تࢪبیت شاگـࢪد و انسانهاے بزࢪگ است و هـم دࢪ عࢪصہ‌ے سیاسے ڪه امࢪ بہ معࢪوف و نهے از منڪࢪ است،بعد هـم مجاهدت عظیم ایشان،ڪه مࢪبوط بہ عࢪصہ‌ے سیاسے است.این انسان،دࢪ سہ عࢪصہ‌ مشغول خودسازے و پیشتࢪفت است. عزیزان مـن،این انسان الـگو است_اینـها مࢪبوط بہ قبل از ڪࢪبلـاست_لحظہ‌‌یے نباید متوقف شد.باید دائم دࢪحال پیشتࢪفت بود؛چون دشمن منتظࢪ خاڪ ࢪیز نࢪمـ است ڪه نفوذ ڪند.دشمن منتظࢪ توقف است تا حملہ ڪند.بهتࢪین ࢪاه بࢪاے متوقف ڪࢪدن حملہ‌ے دشمن و بࢪهم زدن آࢪایش او،حملہ‌ے شمـاست.پیشتࢪفت شـما حملہ بہ دشمن است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و دستہ گل رز سفیدق ڪہ دستش بود باعث میشد صورتش رو نبینم خواستم سلام بدم ڪہ با شنیدن صدایے خشڪم زد : ــ ببخشید اینا رو ڪجا بذارم؟! صدای سهیلے بود ڪہ سرش رو بلند ڪردہ بود و رو بہ مادرم حرف مےزد! مردخندید و گفت : ــ خانم ڪہ گفتن دستہ گلو بدہ، ندادی! منتظر عروسے! گونہ‌های سهیلے سرخ شدچیزی نگفت... هاج و واج بہ منظرہ‌ی رو بہ روم خیرہ شدہ بودم! سهیلے،اینجا،خواستگاری!مگہ قرار نبود حمیدی بیاد خواستگاری؟! پس سهیلے اینجا چیڪار مےڪرد؟! مغزم قفل ڪردہ بود،سهیلے اومدہ بود خواستگاریم شاید حمیدی واسطہ بود! پس چرا چیزی نگفت؟مغزم داشت منفجر مےشد! اگر فڪرش رو هم نمےڪردم حمیدی بیاد خواستگاریم بہ صحنه‌ی پیش روم هم میگفتم خواب! آرہ داشتم خواب میدیدم!یاد چند روز پیش تو دانشگاہ افتادم،ڪلمات بعدی توی ذهنم ردیف شد : دانشگاہ،من،بهار،زن ڪنہ،گیر،سهیلے شنیدہ! لبم رو بہ دندون گرفتم،احساس سرما میڪردم! خواستم برگردم آشپزخونہ ڪہ نگاہ سهیلے رو من افتاد!سریع برگشتم بہ آشپزخونہ،سینے رو محڪم گذاشتم روی میز و دستم‌رو گذاشتم روی قلبم چادرم از سرم لیز خورد و افتاد روی شونہ‌هام! صدای پدرم اومد : ــ هانیہ جان! محڪم ڪوبیدم روس پیشونیم، هانیہ چرا فقط بلدی گند بزنے؟! آخہ اون حرف ها چےبود درمورد مادرش زدی؟!وای بهار گفت شنیدہ!پس اینجا چیڪار میڪنہ؟ حمیدی پس چے؟ ذهنم پر از سوال بود، محڪم لبم رو گاز گرفتم و آروم با حرص گفتم : ــ خاڪ تو سرت هانیہ خاڪ! دیگہ نمیتونے پاتو دانشگاہ بذاری! مادرم وارد آشپزخونہ شد و آروم گفت: ــ دوساعتہ صدات میڪنیم نمےشنوی؟ بیا دیگہ! چیزی نگفتم... مادرم زل زد بہ صورتم و گفت : ــ چرا رنگت پریدہ؟ نشستم روی صندلے و گفتم : ــ مامان آبروم رفت! مادرم با نگرانے نشست رو بہ روم : ــ چے شدہ؟ آخہ الان؟ حالا پاشو زشتہ! با حرص گفتم : ــ مامان هرچے از دهنم دراومد بہ مامانش گفتم شنید! ــ چےمیگے تو؟ عصبے پاهام رو تڪون مےدادم شمردہ شمردہ گفتم : ــ من نمیام بگو برن! مادرم با چشم های گردشدہ زل زد توی چشم هام: ــ این مسخرہ بازیا چیہ؟! پدرم وارد آشپزخونہ شد و گفت: ــ چرا نمیاید؟! مادرم با عصبانیت گفت: ــ از دخترت بپرس! پدرم خواست حرف بزنہ ڪہ صدای سهیلے اجازہ نداد : ــ آقای هدایتے! پدرم نگاهے بہ من انداخت و از آشپزخونہ خارج شد،مادرم بلند شد. ــ پاشو آبرومونو بردی...! با بےحالے گفتم: ــ مامان روم نمیشہ امروز... صدای پدرم اجازہ نداد ادامہ بدم ــ آخہ ڪجا؟ الان میان! صدای سهیلے آروم بود : ــ صلاح نیست جناب هدایتے! ادامہ داد : ــ مامان،بابا لطفا پاشید. مادرم چشم غرہ‌ای بہ من رفت و از آشپزخونہ خارج شد. مادر سهیلے با تحڪم گفت : ــ امیرحسین! آب دهنم رو قورت دادم و از آشپزخونہ بیرون رفتم،روم نمےشد وارد سالن بشم،اون از ماجرای دانشگاہ اینم از خواستگاری!روی پلہ‌ها پشت دیوار ایستادم. صدای سهیلے رو شنیدم : ــ مامان جان میگم بہ صلاح نیست،مےبینید ڪہ دخترشون نمیاد مادرم ڪلافہ گفت : ــ نمیدونم هانیہ چش شدہ! اصلا سر درنمیارم. سهیلے گفت: ــ با اجازہ‌تون خدانگهدار! لبم رو گزیدم،پدر سهیلے گفت: ــ آخہ چےشدہ؟! پدرم بلند گفت: ــ هانیہ! با عجلہ از پلہ‌ها بالا رفتم و وارد اتاق شهریار شدم...نفس‌نفس مےزدم،صداهای نامفهومے از پایین مےاومد... دستم رو گذاشتم روی‌پیشونیم هانیہ این بچہ بازی چےبود؟!خب مےرفتے یہ سلام مےڪردی، بعد بہ سهیلے توضیح میدادی! با صدای باز شدن در رفتم بہ سمت پنجرہ...سهیلے ڪنار در بود و دستش روی در بود،خواست خارج بشہ ڪہ مڪث ڪرد! پشتش بہ من‌بود،نمیتونستم نگاهم رو ازش بگیرم...برگشت سمت حیاط و دستہ گلرو گذاشت روی‌ زمین! نفسے ڪشید و در رو بست. رفت به قَلَــــم لیلی سلطانی
پدرم عصبےزل زدہ بود بہ فرش، مادرم با اخم نگاهم مےڪرد. بند ڪیفم رو فشردم و گفتم: ــ من میرم دانشگاہخداحافظ! پدرم سرش رو بلند ڪرد و با لحن عصبے گفت : ــ بابا جون،برو دخترم،برو عزیزم! لبم رو بہ دندون گرفتم... پدرم بلند شد و ایستاد رو بہ روم ــ کی میخوای بزرگ‌شے هانیہ کی؟ ساڪت سرم رو انداختم پایین. ــ جوابمو بدہ. آروم لب زدم : ــ بےعقلے ڪردم اصلا اون لحظہ... پدرم اجازہ نداد ادامہ بدم : ــ توجیہ‌نڪن آبروریزی تو توجیہ‌نڪن! پوفے ڪرد و گفت : ــ سر شڪستہ‌م ڪردی،ڪم غصه‌تو خوردم؟ اشڪ بہ چشم‌هامهجوم آورد چشم‌هام رو روی هم فشار دادم تا اشڪ هام سرازیر نشہ! یڪ لحظہ پنج سال پیش اومد بہ ذهنم... روزی عروسے امین بود مثل دیونہ‌هام دست بہ سینہ دور خونہ راہ میرفتم، اولش اشڪ مےریختم چند لحظہ بعد گریہ‌م شدت گرفت و چند دقیقہ بعد بلند هق‌هق مےڪردم. نشستم روی زمین و زار مےزدم پدرم با نگرانے اومد سمتم،صداش رو مے‌شنیدم : ــ هانیہ بابا؟ به قَلَــــم لیلی سلطانی
اما توجهے نڪردم و همونطور ڪہ دستم روی قلبم بود گریہ مےڪردم نفس ڪم‌آوردہ بودم چشم هام سیاهے رفت و صدای فریاد پدرم رو شنیدم! سرم رو تڪون دادم و از خاطرات اومدم بیرون! نہ ڪم غصہ‌م رو نخوردہ بود! ڪم اشتباہ نڪردہ بودم! حالا شدہ بودم اون هانیہ‌ی بےفڪر پنج سال پیش! نفسم رو با صدا بیرون دادم : ــ هیچے نمیتونم بگم... سر بہ زیر از خونہ خارج شدماز خونہ بخاطرہ پدر و مادرم فرار مےڪردم، از دانشگاہ ڪجا فرار مےڪردم؟!حتے فڪر رو بہ رو شدن با سهیلے سخت بود! تاڪسے سر خیابون ایستاد... نگاهے بہ دانشگاہانداختم و مردد پیادہ شدم... بہ زور قدم بر مےداشتم، وزنہ‌های شرم روی دوشم سنگینے مےڪرد...خواستم وارد دانشگاہ بشم ڪہ صدایے متوفقم ڪرد : ــ خانم هدایتے! برگشتم سمت صدا... حمیدے بود. چند قدم بهم نزدیڪ شدم همونطور ڪہ سرش پایین بود گفت : ــ سلام... آروم جوابش رو دادم... دست هاش رو بہ هم گرہ زد و گفت : ــ راستش اون روز میخواستم آدرس خونہ‌تونو بگیرم سهیلے صدام ڪرد نشد، میشہ آدرستونو بدید؟ مڪث ڪرد و آروم و خجول گفت : ــ برای اون قضیہ! سرم رو تڪون دادم : ــ نہ آقای حمیدی! فعلا شرایط مناسب نیست! سریع وارد دانشگاہ شدم... به قَلَــــم لیلی سلطانی
سهیلے ڪمے اون طرف تر داشت با چندتا از دانشجوهاصحبت مےڪرد. روزهای آخری بود ڪہ مےاومد دانشگاہ چادرم رو ڪشیدم جلو و با قدم‌های بلند وارد ساختمون دانشگاہ شدم...میخواستم ازش معذرت خواهےڪنم ولے نمیتونستم...باید بہ بهار مےگفتم. بهار با صورت گرفتہزل زدہ بود بهم نچ نچے ڪرد و گفت : ــ هانیہ اینو نمیشہ جمع ڪرد؟ اخم ڪردم و زل زدم بہ دست هام. ــ بهار چطور ازش معذرت خواهےڪنم؟ ــ ببین تا چند دقیقہ دیگہ از دانشگاہ میرہ تا ڪلاس بعدی فرصت داری از دانشگاہ ڪہ بیرون رفت برو دنبالش بهش توضیح بدہ ڪارت خیلے بد بودہ! ــ وای نگو روم نمیشہ! ــ روت میشہ یا نمیشہ رو ول ڪن! نگاهے بہ پشتش انداخت و گفت : ــ هانے بدو دارہ میرہ! سرم رو بلند ڪردم،بهار ضربہ‌ی آرومے بہ شونہ‌م زد و گفت : ــ بدو دیگہ عین ماست نگا نڪن! نمیتونستم تڪون بخورم... انگار پاهام بہ زمین چسبیدہ بود. بهار نگاهے بهم انداخت و گفت : ــ خودت خواستے! ازم فاصلہ گرفت و رفت بہ سمت سهیلے! به قَلَــــم لیلی سلطانی
یکی همتی و از برق بکشه😐😂
حاج‌سعیـد یجورۍاز ایران حرف میزنہ‌آدم احساس غرور میڪنہ😌 یڪیم مثل همتۍ فقط بہ همکارے با غرب تاڪید میڪنہ ڪہ آدم حس میڪنہ تو یہ ڪشور مستعمره زندگۍ میڪنہ😐!!
معرف‌نخبه‌های‌آب‌بازی‌اومد😐
به‌به مهری جان روز و هفته و دهه را باهم قاطی کرد😐🤣 آروم فرزندم کسی دنبالت نکرده😶
لامصب‌یه‌کلمه‌روازخودت‌بگویه‌دیقه‌اون‌‌برگه‌رونگا نکن😐🚶‍♂
مهری: طالاقی بود.... یه شهید بزار تنگش دهنت عادت کنه😒🔪
کاش حرفای مهرعلیزاده زیر نویس داشت:/🚶🏿‍♂
اینـا خیلۍ گیرھ سیدمونن😒 اون جمعیت و طرفداراے سید خار شده رفته تو چشمشون😊✋🏻 ؟!
قاضی زاده: دوستان جوری صحت میکنن که انگار اصلا تو کشور وجود نداشتن😐🤣
سپردن‌کشوربه‌دست‌بانیان‌وضع‌موجودمانندسپردن درما‌ن‌بیماری‌مالاریابه‌پشه‌ی‌آنوفل‌است یاسپردن‌‌درمان‌بیماری‌کرونابه‌خودکرونااست-! -قاضی‌زاده
۸سال‌پیش‌همین‌حرفابایک‌لحن‌وجوردیگربیان‌شد-! -قاضی‌زاده
بولدوزر😎 وارد میشود
زاکانی:اگه دولت روحانی پینوکیو بود دماغش چند دور دور کره ی زمین میچرخید🤣
کی بود کی بود من نبودم!-😐😂
داشم زاڪانۍ با مدرڪ ڪوبید تو دهن خفتی😂 ؟😊🤣
تانک انقلاب آسفالت کرد ایزی ایزی تامام تامام😎🤣
زاکانی آقای رییس جمهور میگن من تازه صبح شنبه فهمیدم بی برنامگی تا این حد🤣
زاکانے حلاللللللللللللللل اولسون😂😂😂 ؟
وای بلدوزر رو راه انداخته خاموش نمیکنه😂 تانک تویی تانکا اداتو در میارن🤣🤣🤣 ررررر حلال السوووون🤣♥
مگه اینجا کهکشان راه شیریه که پررویی و رانت شما نجومیه؟!
انقد خودتونو تو فشار قرار ندید که اینجا چه بهونه ای بیارید و انقد هل بشید[جنابان‌روکشی] بیاید ما خودمون بهتون یاد می‌دیم‌چی‌بگین‌ که گرفتار نشین:)!😂
تا ۱۴۰۴ با بولدوزر زاکانی و لودر قاضی‌زاده هاشمی...😎✌️