#من_با_تو
#قسمت_شصت_ونهم
چند بار پشت سر هم پلڪ زدم
ولے چشمهام رو ڪامل باز نڪردم...
غلتے زدم و چشم هام رو ڪامل باز ڪردم.
ڪنارم خالے بود، روی تخت نشستم موهام رو ڪہ جلوی صورتم ریختہ بود با دست پشت گوش انداختم...نگاهم رو دور اتاق چرخوندم، پاهام رو گذاشتم روی موڪت نرم و بلند شدم...بہ سمت گهوارہی بزرگ سفید رنگے ڪہ با فاصلہی متوسط از تخت بود رفتم، تور سفید رنگ رو ڪنار زدم با لبخند چند لحظہ بہ داخل گهوارہ خیرہ شدم.
تور رو دوبارہ انداختم و رفتم بہ سمت در. دستگیره در رو فشردم و وارد پذیرایے شدم... همونطور ڪہ در رو مےبستم خمیازہای ڪشیدم... نگاهم افتاد بہ گوشہی پذیرایے ڪنار مبلها، عبای سفید رنگش همراہ چند تا ڪتاباون گوشہ بود.
بلند گفتم :
ــ امیرحسین؟!
صداش از توی آشپزخونہ اومد :
ــ جانم!
همونطور ڪہ بہ
سمت آشپزخونہ میرفتم گفتم :
ــ ڪے بیدار شدی؟!
ــ بعد نماز صبح نخوابیدم.
وارد آشپزخونہ شدم...
لباسهای دیشب تنش نبود! تےشرت سفید رنگے همراہ شلوار ورزشے سرمہای پوشیدہ بود.
پس دوش گرفتہ بود!
فاطمہ آروم توی بغلش داشت پستونڪ میخورد،با دیدن من خندیدلبهام رو غنچہ ڪردم و گفتم :
ــ جانم مامانے!
با ناراحتے ساختگے
رو بہ امیرحسین گفتم :
ــ رفتے دوش گرفتے! چہ سریع میخوای آمادہ شے... منم بیدار نڪردی!
همونطور ڪہ آروم
مےزد بہ ڪمر فاطمہ گفت :
ــ خوابم نبرد گفتم ڪارامو زود انجام بدم.
از ڪنار ڪابینت
رفت ڪنار و ادامہ داد :
ــ صبحونہی خانم بچہهارم آمادہ ڪردم.
نگاهے بہ گوجہ فرنگے و خیارهای خورد شدہ ڪہ تو بشقاب ڪنار پیالہهای فرنے بود انداختم... بازوش رو گرفتم و گفتم :
ــ تشڪرات همسری!
گونہاش رو آورد جلو و گفت :
ــ تشڪر ڪن!
با خندہ گفتم :
ــ پسرہی پررو!
با شیطنت گفت:
ــ یالا دختر خانم!
رو بہ فاطمہ ڪہ با تعجب داشت نگاهمون میڪرد گفتم :
از بچہ خجالت بڪش ڪپ ڪردہ!
نگاهے بہ فاطمہ انداخت و گفت :
ــ وا مگہ چیہ؟! مامانش میخواد باباشو خوشحال ڪنہ!
گونہاش رو بیشتر نزدیڪ صورتم ڪرد،لبم رو بہ دندون گرفتم...چند لحظہ بعد گفت :
ــ الو...!
زل زدم بہ فاطمہ ڪہ با ڪنجڪاوی ما رو نگاہ مےڪرد،گفتم :
ــ انگار دارہ فیلمسینمایے تماشا میڪنہ!
با گفتن این حرف
سریع روی پنجہ پا ایستادم
و گونہی امیرحسین رو آروم بوسیدم!لبخندی زدو صورتش رو برگردوند سمتم،سرفهای ڪرد و گفت :
ــ لازم بہ ذڪرہ وظیفہام بود! گول خوردی هانیہ خانم!
آروم با مشت ڪوبیدم روی شونہاش خواستم چیزی بگم ڪہ رفت سمت میز غذا خوری و گفت :
ــ خب حالا چرا ڪتڪ میزنے؟ بہ قول صائب گر پیشمان گشتہای بگذار در جایش نهم!
بشقاب گوجہ فرنگے و خیار رو برداشتم و گذاشتم روی میز... با اخم ساختگے گفتم :
ــ لازم نڪردہ!
نون سنگک و قالب پنیر روی میز بود. نشست پشت میز،خواستم ڪنارش بشینم ڪہ صدای گریہ از اتاق خواب بلند شد...همونطور ڪہ با عجلہ میرفتم سمت اتاق گفتم :
ــ وای بچہ ها
در اتاق رو باز ڪردم و وارد شدم...
سپیدہنشستہ بود توی گهوارہ و گریہ میڪردهمونطور ڪہ بہ سمتش مےرفتم گفتم :
ــ جانم دخترم...جانم...
نزدیڪ گهوارہ رسیدم،مائدہ آروم درازڪشیدہ بود، با چشمهای گرد شدہ سپیدہ رو نگاہ میڪرد...خندہام گرفت سپیدہ با دیدن من ڪمے آروم شد، همونطور ڪہ لب و لوچہش آویزون بود،دستهاش رو بہ سمتم درازڪرد... بغلش ڪردم و بوسہی عمیقے از گونہش گرفتم...
همونطور ڪہ
موهاش رو نوازش مےڪردم گفتم:
ــ نبودم ترسیدی عزیزم؟!
ساڪت سرش رو گذاشت روی شونہام
زل زدم بہ مائدہو گفتم :
ــ مامانے الان میام میبرمت نترسیا
آروم توی گهوارہ نشست
بہ سمت در ڪہ راہ افتادم بغض ڪرد.سریع گفتم :
ــ الان بابا میاد!
بلافاصلہ بلند گفتم :
ــ امیرحسین میای؟
چند لحظہ بعد همونطور ڪہ فاطمہ بغلش بود ڪنار در ایستاد..
پیشونے سپیدہ رو بوسید، بہ سمت مائدہ رفت و با دست آزادش بلندش ڪرد... مائدہ لبخندی زد و از خودش صدا درآورد...امیرحسین نگاهش رو بین فاطمہ و مائدہ چرخوند و گفت :
ــ ماشاءالله! هانے بہ اینا چے میدی انقد سنگینن؟!
با لبخند گفتم :
ــ بیام ڪمڪت...؟
همونطور ڪہ از اتاق خارج میشد گفت:
ــ نه...بدو بیا صبحونہ بخوریم،دیر میشہها
تازہ یادم افتاد،پشت سرش راہ افتادم.
امیرحسین، فاطمہ و مائدہ رو گذاشت توی صندلے مخصوصشون و ڪنارشون نشست...پیالہهای سرامیڪے ڪہ روشون عڪس خرسهای نارنجے بود گذاشت جلوشون، شروع ڪردن بہ صدا درآوردن،
امیرحسین قاشقهای ڪوچیڪ رو برداشت و رو بہ فاطمہ و مائدہ گفت:
ــ خب اول بہ ڪے بدم؟
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_هفتاد
فاطمہ و مائدہ با خندہ زل زدن بہ امیرحسین و گفتن اِهَہ اِهَہ...
امیرحسین یڪ قاشق فرنے برداشت
و برد بہ سمت بچہها
صداشون بلندتر شد،سریع قاشق رو برگردوند سمت خودش و خوردفاطمہو مائدہ همونطور با دهن باز نگاهش میڪردن!خندہم گرفت قاشق رو از فرنے پر ڪردم و گرفتم جلوی دهن سپیدہ رو بہ امیرحسین گفتم :
ــ خوشمزہست؟
همونطور ڪہ قاشق رو از فرنے پر مےڪرد گفت :
ــ خیلے!
خندیدم و چیزی نگفتم...
دوبارہ قاشق رو گرفت سمت بچہها... بچہها با نگاہ مظلوم لبهاشون روی هم گذاشتن و آب دهنشون رو قورت دادن...قاشق رو برد سمت دهن فاطمہ، فاطمہ صدایے از خودش درآورد و سریع فرنے رو خورد.
تڪہای نون سنگک برداشتم،
با ڪارد شروع ڪردم بہ مالیدن پنیر روی نون...گوجہ و خیار هم ڪنارش گذاشتم و گرفتم بہ سمت امیرحسین، گفتم :
ــ همسر...
همونطور ڪہ
بہ مائدہ غذا مےداد گفت :
ــ همسرت اسم ندارہ؟
از اول قرار گذاشتیم توی جاهای عمومے و شلوغ،امیرحسین باشہ همسری من خانمے! توی جمعهای خودمونے اون باشہ امیرحسین جان و من هانیہجان نهایتا هر دو "عزیزم" باشیم توی خونہ اون امیرحسینم باشہ،من هانے! و هر دو "عشقم" "نفسم" "زندگیم" و هزارتا واژہی محبتآمیز دیگه!
لقمہ رو سمت دهنش گرفتم و گفتم :
ــ امیرحسینم...
گاز ڪوچیڪے از لقمہ گرفت و گفت :
ــ دخترا با من...! من با تو!
همون لقمہای ڪہ گاز گرفتہ بود گذاشتم توی دهنم و گفتم :
ــ من با تو!
بعد از خوردن صبحانہ...
بچہها رو گذاشتم توی پذیرایے چهار دست و پا برن...سهتایے دنبال هم مےدویدن و صدا در مےآوردن... عبا و ڪتابهای امیرحسین رو از ڪنار مبل برداشتم... همزمان با تا ڪردن عباش نگاهش میڪردم... آروم قدممیزد،مشغول خوندن چندتا برگہ بود...بچہها دنبالش مےافتادن،فڪر میڪردن دارہ باهاشون بازی میڪنہ! چیزینمیگفت ولےمیدونستم تمرڪزش بهم میخورہ!
ڪتابها رو گذاشتم توی ڪتابخونہ، عباش رو مرتب داخل ڪمد دیواری گذاشتم... هر سہ تا رو روڪ رو بہ سمت در هل دادم... بچہها دور امیرحسین جمع شدہ بودن... ڪفشها و شنل های سفیدشون رو برداشتم... بہ سمتشون رفتم و گفتم :
ــ کی میاد بریم دَر دَر...؟
توجهشون بهم جلب شد...
با عجلہ بہ سمتم اومدن...نشستم رو زمین،سریع ڪنارم نشستن، پاهای تپل فاطمہرو بین دستهام گرفتم و گفتم:
ــ دخترامو ببرم دَر دَر...!
مائدہ و سپیدہ با اخم زل زدن بہ پاهای فاطمہ! لپشون رو ڪشیدم و گفتم:
ــ حسودی موقوف! بزرگ بہ ڪوچیڪ!
مائدہ چهار دست و پا بہ سمتم اومد، دستش رو گذاشت روی رون پام و لرزون ایستاد...دو تا دست هاش رو محڪم گذاشت روی ڪتفم.
با لبخند گفتم:ــ آفرین دخملم،چہ زرنگ شدہ...
با ذوق جیغ ڪشید،لب هام رو گذاشتم روی لپ نرم و سفیدش،با یڪ دست ڪمرش رو گرفتم و گفتم :
ــ میشینے تا پاپانای آجے رو بپوشونم؟
نشست روی پام...
ڪفشهایش فاطمہ رو پاش ڪردم.
چندسال قبل فڪرمیڪردم مادرم من رو بیشتر دوست دارہ یا شهریار! حالا ڪہ خودم مادر شدہ بودم، میفهمیدم چطور دوستمون دارہ... من بچہ هام رو یڪ اندازہ دوست داشتم ولے متفاوت!کی اون هانیهی شونزدہ سالہ فڪر مےڪرد همسر یڪ طلبہ و هم زمان مادر سہ تا فرشتہ بشہ؟! دخترهای هشت ماهہام واقعا فرشتہ بودن! فاطمہ دختر بزرگم ڪہ از همین حالا قدرت نمایے میڪرد!
بہ نیت حضرت فاطمہ خودم اسمش رو فاطمہ گذاشتم مائدہ ى آروم و زرنگم ڪہ امیرحسین براے انتخاب اسمش قرآن باز ڪرد. سپیدہی شیطون و ڪمے لوسم ڪہ من و امیرحسین باهم برای انتخاب اسمش قرآن باز ڪردیم و سورہی فجر اومد.
نگاهم رو بردم سمت امیرحسین همونطور ڪہ یڪ دستش تو جیبش بود و با دست دیگہش برگہ هارو جلوی صورتش گرفتہ بود، تڪیہش رو دادہ بود بہ دیوار...
استاد سهیلے چندسال پیش و مردِ زندگیم... با لبخند زل زدم بہ صورتش، ریتم نفس های من بہ این مرد بند بود.حتے بیشتر از دخترهامون دوستش داشتم...هیچوقت ازش دلسرد نشدم،حتے وقتے نتونست پول خونہ جور ڪنہ و اتاق گوشہی حیاط خونہی پدریش رو برای زندگے ساختیم...حتے وقتے لباس روحانیت تن میڪنہ و باهمبیرون میریم و مردم نگاهمون میکنن...حتے وقتے بعضے ها جلوم خیلے سنگین رفتار میڪنن چون همسر روحانےام ولے از خودش یاد گرفتم چطور با همہ خوب ارتباط برقرار ڪنم و بگم ما تافتہی جدا بافتہ نیستیم... انسانیم، زن و شوهریم،زندگے میڪنیم مثل همه!
سنگینےنگاهم رو احساس ڪرد،سرش رو بلند ڪرد و گفت :
ــ چیہ دید میزنے دخترخانم؟!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_هفتاد_یکم
سرم رو انداختم پایین و مشغول پوشوندن ڪفشهای مائدہ شدم.
همونطور گفتم :
ــ نگاہ عشقولانہ بهت مینداختم.
با شیطنت گفت :
ــ بنداز عزیزم بنداز...
ڪفشهای سپیدہ رو هم پوشوندم، مشغول دست ڪاری سر خرگوشهای روی ڪفشهاشون بودن...سریع سوار رو روڪ هاشون ڪردم...در رو باز ڪردم و یڪےیڪے هلشون دادم تو حیاط...چنان جیغے ڪشیدن ڪہ گوشهام رو گرفتم! امیرحسین با چشمهای گرد شدہ گفت :
ــ چہ شدت هیجانے!
ــ دخترای توان دیگہ آقا
نگاهم رو روی
برگہهاش انداختم و گفتم :
ــ موفق باشے!
چشمهاش رنگ عشق گرفت!
لب هاش رو بهم زد :
ــ هانیہ؟!
ــ جانم!
ــ خیلے ممنونم از
درڪ ڪردن و همراهیات!
مثل خودش گفتم :
ــ لازم بہ ذڪرہ وظیفہ بود
ڪنارم ایستاد :
ــ اینطوری میخوای بری تو حیاط؟!
سرما میخوری...
نگاهم رو بردم سمت
دخترها تا حواسم بهشون باشه:
ــ نہ هوا هنوز سرد نشدہ.
وارد حیاط شدم و گفتم:
ــ ڪارت تموم شد صدامون ڪن...
در رو بستم و رفتم سمت بچہها...با خندہ روروڪهاشون رو بهم میڪوبیدن و این ور اون ور میرفتن جای هستے خالے بود تا باهاشون بازی ڪنہ،باید تو اولین فرصت بهشون سر میزدم...امین رابطہش رو با امیرحسین در حد سلام و احوال پرسے ڪردہ بود، ولے هستے برای من عزیز بود.با صدای باز شدن در حیاط نگاهم رو از بچہ ها گرفتم...بابا محمد پدر امیرحسین نون بربری بہ دست وارد شد...با لبخند بہ سمتش رفتم و گفتم:ــ سلام بابا جون صبح بہ خیر...
سرش رو بلند ڪرد پر انرژی گفت:
ــ سلام دخترم صبح توام بہ خیر...
با ذوقنگاهش رو دوخت بہ دخترها.
ــ سلام گلای بابابزرگ...
بچہها نگاهے بہ بابامحمدانداختن و دست تڪون دادن... بابامحمد نون بربری رو بہ سمتم گرفت و گفت :
ــ ببر خونہتون...
خواستم جوابش رو بدم ڪہ دیدم فاطمہ بہ سمت حوض ⛲رفت...با عجلہ دنبالش دویدم،رو روڪش رو گرفتم و ڪشیدمش ڪنار...متعجب بهم زل زد، انگشت اشارہام رو بہ سمت حوض گرفتم و گفتم :
ــ اینجا ورود ممنوعہ بچہ! برو اون ور رانندگے ڪن...
رو بہ بابامحمد گفتم:
ــ ممنون باباجون ما صبحانہ خوردیم، نوش جان... راستے امیررضا ڪے از شیراز برمیگردہ؟
سرش رو تڪون داد و گفت:
ــ فڪرڪنم تا اسفند ماہ دانشگاهش تموم بشہ...
در خونہ باز شد،امیرحسین آروم گفت:
ــ هانیہ جان!
با دیدن بابا سریع دستش رو
برد بالا و گفت:
ــ سلام بابا
بابامحمد جواب سلامش رو داد،بہ نون بربری اشارہ ڪرد و گفت :
ــ میخوری؟
امیرحسین بہ سمت
بچہ ها رفت و با لبخند گفت:
ــ نوش جونتون...
همونطور ڪہ بچہها رو بہ سمت خونہ هل مےداد گفت :
ــ ما بریم ڪم ڪم آمادہ شیم.
پشت سرش راہ افتادم...
بچہها رو یڪےیڪے وارد خونہ ڪرد.
با صف! شبیہ جوجہ ها بہ ساعت نگاہ ڪردم و گفتم :
ــ وای دیر شد!
بچہها رو بردم توی اتاق...
لباسهاشون رو ڪہ از شب قبل آمادہ ڪردہ بودم گذاشتم روی تخت. بلوز بلند و ساق مشڪے همراہ هد مشڪے...مائدہ و سپیدہ رو روی تخت نشوندم،فاطمہ رو دراز ڪردم، ڪفش هاش رو درآورم و مشغول پوشوندن ساقش شدم...زل زدہ بود بہ صورتم و دستش رو میخورد. بشگون آرومے از رون تپلش گرفتم و گفتم:
ــ اونطوری نڪنا میخورمت...!
مائدہ و سپیدہ
ڪنار فاطمہ دراز ڪشیدن...
بہ زبون خودشون شروع ڪردن بہ صحبت ڪردن،دستهاشون رو حرڪت میدادن، گاهے پاهاشون رو هم بالا میبردن... فڪرڪنم از قواعد زبانشون حرڪت دست ها و پاها بود!یڪےیڪے لباس هاشون رو پوشندم، بہ قدری گرم صحبت بودن ڪہ موقع لباس پوشوندن اذیت نڪردن.
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_هفتاد_ودوم
( #قسمتآخر )
امیرحسین وارد اتاق شد...
تےشرتش رو درآورد و بہ سمت ڪمد رفت... همونطور ڪہ در ڪمد رو باز میڪرد گفت :
ــ هانے تو برو آمادہ شو حواسم بہ بچہها هست...
نگاهم رو دوختم بهش، پیرهن مشڪیش رو برداشت و پوشید...مشغول بستن دڪمہهاش شد.
ــ صبرمیڪنم تا آمادہ شے...
ڪت و شلوار مشڪے پوشید، جلوی آینہ ایستاد و شروع ڪرد بہ عطر زدن... از توی آینہ با لبخند زل زد بهم... جوابش رو با لبخند دادم...گفتم :
ــ حس عجیبے دارم امیرحسین...
مشغول مرتب ڪردن موهاش شد :
ــ بایدم داشتے باشے خانمم نظر ڪردہ مادرہ!
از روی تخت بلند شدم...
ــ حواست بہ بچہها هست آمادہ شم؟
سرش رو بہ نشونہی مثبت تڪون داد و بہ سمت تخت رفت.
با خیال راحت لباسهای یڪ دست مشڪیم رو پوشیدم... روسریم رو مدل لبنانے سر ڪردم، چادر مشڪــــے سادہ م رو برداشتم... همون چادری ڪہ وقتے امیرحسین پاش شڪست بہ پاش بستمروز اولے ڪہ اومدم خونہشون بهم داد... روش نشدہ بود بهم برگردونہ از طرفے هم بہ قول خودش منتظر بود همسفرش بشم!چادرم رو سر ڪردم،رو بہ امیرحسین و بچہها گفتم :
ــ من آمادہ ام بریم!
امیرحسین فاطمہ و مائدہرو بغل ڪرد و گفت :
ــ بیا یہ سلفے بعد...
ڪنارش روی تخت نشستم...
سپیدہ رو بغل ڪردم...موبایلش رو گرفت بالا، همونطور ڪہ میخواست علامت دایرہ رو لمس ڪنہ گفت :
ــ من و خانم بچہها یهویے...!
بچہها شروع ڪردن بہ دست زدن.
از روی تخت بلند شدم،سپیدہ رو محڪم بغل گرفتم... رو بہ امیرحسین گفتم :
ــ سوییچ ماشینو بدہ من برم سپیدہ رو بذارم.
دستش رو داخل جیبش ڪرد و سوییچ رو بہ سمتم گرفت...از خونہ خارج شدم، حیاط رو رد ڪردم،در ڪوچہ رو باز ڪردم و با گذاشتن پام توی ڪوچہ زیر لب گفتم :
ــ یا فاطمہ...!
بہ سمت ماشین امیرحسین رفتم، سپیدہ رو گذاشتم عقب،روی صندلےمخصوصش، امیرحسین هم فاطمہ و مائدہ رو آورد.
باهم سوار ماشین شدیم،ماشین رو روشن ڪرد و گفت :
ــ بسماللهالرحمنالرحیم...
همونطور ڪہ نگاهش بہ جلو بود گفت:
ــ پیش بہ سوی نذر خانمم
شیشہی ماشین رو پایین دادم
با لبخند بہ دانشگاہ نگاہڪردم و گفتم:
ــ یادش بہ خیر...!
از ڪنار دانشگاہ گذشتیم،امیرحسین سرعتش رو ڪم ڪرد،وارد ڪوچہی حسینیــــه شدیم...امیرحسین ماشین رو پارڪ ڪرد، هم زمان باهم پیادہ شدیم...در عقب رو باز ڪرد، فاطمہ رو بغل ڪرد و گرفت بہ سمت من... مائدہ و سپیدہ رو بغل ڪرد، باهم بہ سمت حسینیہ راہ افتادیم.
چند تا از شاگردهای امیرحسین ڪنار حسینیہ ایستادہ بودن سر بہ زیر سلام ڪردن... آروم جوابشون رو دادیم، امیرحسین گفت :
ــ هانیہ،خانم محمدی رو صدا ڪن ڪمڪڪنہ بچہها رو ببری خیالم راحت شہ برم! وارد حسینیہ شدم
شلوغ بود. نگاهم رو دور حسینیہی سیاہپوش چرخوندم...خانممحمدی داشت با چند تا خانم صحبت میڪرد. دستم رو بالا بردم و تڪون دادم. نگاهش افتاد بہ من، سریع اومد ڪنارم بعد از سلام و احوالپرسے گفت :
ــ ڪجایید شما؟!
صورتم رو مظلوم ڪردم و گفتم:
ــ ببخشید زهرا جون یڪم دیر شد
باهاش بہ قدری صمیمے شدہ بودم ڪہ با اسم ڪوچیڪ صداش ڪنم.
ــ خب حالا! دو تا فسقلے دیگہڪوشن؟!
بہ بیرون اشارہ ڪردم و گفتم :
ــ بغل باباشون
دستش رو روی ڪمرم گذاشت و گفت:
ــ بریم بیارمشون...
باهم بہ سمت امیرحسین رفتیم. امیرحسین با دیدن خانم محمدی نگاهش رو دوخت بہ زمین. خانممحمدی مائدہ رو از بغل امیرحسین گرفت،چادرم رو مرتب ڪردم و گفتم :
ــ امیرحسین سپیدہ رو بدہ!
نگاهم ڪرد و گفت :
ــ سختت میشہ!
همونطور ڪہ دستم رو بہ سمتش دراز ڪردہ بودم گفتم :
ــ دو قدم راهہ...بدہ!
مُرَدَد سپیدہ رو بہ سمتم گرفت،
سپیدہ رو ازش گرفتم. سنگینے بچہها اذیتم میڪرد،لبم رو بہ دندون گرفتم.
رو بہ امیرحسین گفتم :
ــ برو همسری. موفق باشے!
فاطمہ و سپیدہرو تڪوندادم و گفتم:
ــ خداحافظ بابایے...!
نگاهش رو بین بچہها چرخوند و روی صورت من قفل ڪرد!
ــ خداحافظ عزیزای دلم...
با خانم محمدی دوبارہ وارد حسینیہ شدیم. صدای همهمہ و بوی گلاب باهم مخلوط شدہ بود...آخر مجلس ڪنار دیوار نشستم، بچہها رو روی پام نشوندم،با تعجب بہ بقیہ نگاہ میڪردن.
آروم موهاشون رو نوازش میڪردم،
چند دقیقہ بعد صدای امیرحسین از توی بلندگوها پیچید :
اعوذبااللهمنالشیطانالرجیم،بسماللهالرحمنالرحیم
با صدای امیرحسین،صدای همهمہ قطع شد. بچہها با تعجب اطراف رو نگاہ میڪردن دنبال صدای پدرشون بودن...سرم رو تڪیہ دادم بہ پرچـــم یا فاطمہ...قطرہی اشڪے از گوشہی چشمم چڪید...! مثل دفعہی اول، بدون شروع روضہ! صدای امیرحسین مےاومد... بوسہی ڪوتاهے روی "یا فاطمه" نشوندم و گفتم :
ــ مادر...! با دخترام اومدم!
#پایان
به قَلَــــم لیلی سلطانی
رفقا اینم پارت آخر این رمانمون☺️✨
امیدوارم که دوست داشته باشید❤️
ببخشید که بعضی مواقع پارت ها دیرکرد میخورد واقعا شرمندتونم🌸
انشاءالله از فردا رمان جدیدیو میذارم براتون🌸✨
بهشمیگیچادر،
میگهنمادفقره،
ولیخودشیهشلوارپوشیده؛
همهجاشپارهپورهاس=/
این نماد ثروته؟!🚶🏻♀️💔
#چیومیخوایثابتکنیداداچ
#واتدفاز؟!🙄
#شهـیدانه
اگرمےخواهیدشهیدبشوید
همسرِخوببراےشوهرتاݩ
ومآدرےخوب براےفرزندانتاݩباشید
آنوقتشهیدمےشوید..
#شهیدمحمدبلباسی . . . ]
✅فشار قبر چیست؟
استادالهی #قمشه_ای، فیلسوف بزرگ جهانی اینگونه می گوید:
که مرگ واقعی چگونه است وفشار قبر چیست؟
آیا فشار قبر واقعیت دارد؟
استادالهی قمشه ای
جدا شدن روح از بدن هنگام مرگ قطعی ، در کسری از ثانیه انجام میشود . این لحظه چنان سریع اتفاق می افتد که حتی کسی که چشمانش لحظه مرگ باز است فرصت بستن آن را پیدا نمیکند . یکی از شیرین ترین تجربیات انسان دقیقا لحظه جدا شدن روح از جسم میباشد . یه حس سبک شدن و معلق بودن .
بعد از مرگ اولین اتفاقی که می افتد این است که روح ما که بخشی از آن هاله ذهن است و در واقع آرشیو اطلاعات زندگی دنیوی اوست شروع به مرور زندگی از بدو تولد تا لحظه مرگ میکند و تصاویر بصورت یک فیلم برای روح بازخوانی میشود . شاید گمان کنیم که این اتفاق بسیار زمان بر است . زمان در واقع قرارداد ما انسانهاست . این ما هستیم که هر دقیقه را 60 ثانیه قرارداد میکنیم . اما زمان در واقع فراتر این تعاریف است .
با مرور زندگی ، روح اولین چیزی که نظرش به آن جلب میشود، وابستگیهای انسان در طول زندگی میباشد . برخی از این وابستگی ها در زمان حیات حتی فراموش شده بود ولی در این مرحله دوباره خودنمایی میکند .میزان وابستگی دنیوی برای هرکس متغیر است .
روح از بین خاطراتش وابستگی های خود را جدا میکند . این وابستگی ها هم مثبت است هم منفی . مثلا وابستگی به مال دنیا یک وابستگی منفی و وابستگی مادر به فرزندش هم نوعی دلبستگی و وابستگی مثبت محسوب میشود . ولی به هرحال وابستگی ست .
این وابستگی ها کششی به سمت پایین برای روح ایجاد میکند که او را از رفتن به سمت هادی یا راهنما جهت خروج از مرحله دنیا باز میدارد . یعنی روح بعد از مرگ تحت تاثیر دو کشش قرار میگیرد . یکی نیروی وابستگی از پایین و دیگری نیروی بشارت دهنده به سمت مرحله بعد . اگر نیروی وابستگی ها غلبه داشته باشد باعث میشود روح تمایل پیدا کند که دوباره وارد جسم گردد . چون توان دل کندن از وابستگی را ندارد و دوست دارد دوباره آن را تجربه کند . به همین جهت روح به سمت جسم رفته و تلاش میکند جسم مرده را متقاعد کند که دوباره روح را بپذیرد . فشاری که به "روح" وارد میشود جهت متقاعد کردن جسم خود در واقع همان فشار قبر است.
این فشار به هیچ وجه به جسم وارد نمیشود . چون جسم دچار مرگ شده و دردی را احساس نمیکند . پس فشار قبر در واقع فشار وابستگی هاست و هیچ ربطی ندارد که شخص قبر دارد یا ندارد . این فشار هیچ ربطی به شب زمینی ندارد و میتواند از لحظه مرگ شروع گردد .
یکی از دلایل تلقین دادن به فرد فوت شده در واقع این است که به باور مرگ برسد و سعی در برگشت نداشته باشد .
بعد از مدتی روح متقاعد میشود که تلاش او بیهوده است و فشار قبر از بین میرود .
وابستگی ها باعث میشود که روح ، شاید سالها نتواند از این مرحله بگذرد . بحث روح های سرگردان و سنگین بودن قبرستانها بدلیل همین وابستگی هاست . گاهی تا سالها فرد فوت شده نمیتواند وابستگی به قبر خود و جسمی که دیگر اثری از آن نیست را رها کند .
به امید اینکه بتوانیم به درک این شعر برسیم:
دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ ...
بگذار و بگذر
ببین و دل مبند
چشم بینداز و دل مباز
که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت ...
نگذارید گوشهایتان گواه چیزی باشد که چشمهایتان ندیده، نگذارید زبانتان چیزی را بگوید که قلبتان باور نکرده...
"صادقانه زندگی کنید"
ما موجودات خاکی نیستیم که به بهشت میرویم. ما موجودات بهشتی هستیم که از خاک سر برآورده ایم...🥀
🖇📌قالَ الْعَسْكَرىُّ عليه السلام
(فى صِفَةِ القائِم عليه السلام) فَاِذا قامَ قَضى بَيْنَ النّاسِ بِعِلْمِهِ كَقَضاءِ داوُدَ عليه السلام لا يَسْألُ الْبَيِّنَةَ. ;
امام عسگرى عليه السلام در توصيف حضرت مهدى عليه السلامفرمود
چون او قيام نمايد، بين مردم بر اساس دانش خود حكم كند، همانند قضاوت حضرت داود، و درخواست شاهد نمى كند.
(حضرت داود عليه السلام بر اساس علمى كه خدا در اختيارش گذاشته بود. در داورى ميان افراد و قضاوت بين متخاصمين به علم الهى خود عمل مى كرد و طبق آن حكم صادر مى كرد، نه آنكه از مدّعى، شاهد بخواهد. ولى در عصر امام زمان عليه السلام وى بر اساس علم خود حكم صادر مى كند و هيچ حقّى ضايع نمى گردد.;)
برای اون روزخود رو بسازیم و آماده کنیم که دچارشرمندگی وندامت نشیم
الكافى،ج1، ص509،روايت13📕