°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#ڪاربردے برآی پروفـایل😐😂 #درجھتشوخی😁🖐
#ڪاربردے
یکی دیگه از پروفآیلا😍
برآی پروفـایل😐😂
#درجھتشوخی😁🖐
#پَـنـدانهـ
هنگامےڪہ #شیطان به خداوند گفتمـن از چہار طرف جلـو، پشت،راسـت و چـپ انـســان را گرفتار و گمراه میڪنم.(1)
فرشتگان پرسیدند...#شیطان از چہار سمت بر انسان مـسلّط اسـت پس چـگونہ انـسـان نجات مے یابد...⁉️ #خداوند فرمود:🍀✨«راه بالا و پایین باز است... راه بالانیایش و راه پایین سجده و بر خاڪ افتادن است✍🏼بنابراین ڪسے ڪہ دستے به سـوے#خدا بلند ڪند🤲🏻 یا سرے بر آستان اوبساید مے تواند #شیطان را
طرد ڪند!💚✨...
📖سورهاعراف17✨
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_پنجاه_و_دوم
اما نباید انقدر خودخواه باشم
من وقتی علی رو میخوام باید به خواسته هاشم احترام بذارم
تصمیم گیری خیلی سخت بود
تو همون حرم به خدا توکل کردم و از آقا خواستم بهم صبر بده تا بتونم
تصمیم درست بگیرم
نمیدونم چرا احساس میکردم آخرین کربلایی که با علی اومدم
همه جا دستشو محکم میگرفتمو ول نمیکردم
_ دل کندن از آقا سخت بود
ما برگشتیم اما دلمون هنوز تو بین الحرمین مونده بود
اشک چشمامو خشک نشده بود و دلمون غم داشت
رسیدیم خونه
به همین زودی دلتنگ حرم شدیم
حال غریب و بدی بود انگار مارو از مادرمون به زور جدا کرده بودن
_ علی بی حوصله و ناراحت یه گوشه ی اتاق نشسته بود و با تسبیح بازی
میکرد
رفتم کنارش نشستم
نگاهش نمیکردم تسبیح رو ازش گرفتم و گفتم:چرا ناراحتی
آهی کشیدو گفت:اسماء خدا کنه زیارتمون قبول شده باشه و حاجتامونو
بگیریم
میدونستم منظورش از حاجت چیه
با بغض تو چشماش نگاه کردم و گفتم:علی
- جانم اسماء
چشمام پراز اشک شدو گفتم:
حاجت تو چیه
- با تعجب بهم نگاه کرد
_ بهم نزدیک شد و اشکامو پاک کرد:اسماء مگه نگفتم دوست ندارم
چشماتو خیس ببینم
چشمامو بستم و دوباره سوالمو تکرار کردم
- ازم فاصله گرفت و گفت:خوب من خیلی حاجت دارم قابل گفتن نیست
چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:آها قابل گفتن نیست دیگه باشه
بلند شدم برم که دستمو گرفت و کشید سمت خودش و کنارش نشوند
بینمون سکوت بود
سرمو گذاشتم رو سینش و به صدای قلب مهربونش گوش دادم
نتونستم طاقت بیارم اشکام سرازیر شد
چطوری میتونستم بزارم علی بره ، چطوری در نبودش زندگی میکردم؟؟
اگه میرفت کی اشکامو پاک میکردو عاشقانه تو چشمام زل میزد؟؟
کی منو درآغوش میگرفت تا تمام غصه هامو فراموش کنم؟؟
پنج شنبه ها باید باکی میرفتم بهشت زهرا؟؟
دیگه کی برام گل یاس میخرید؟؟
سرمو گرفتم و پیشونیمو بوسید تو چشمام زل زدو گفت:اسماء چیشده چرا
چند وقته اینطوری شدی!؟
به علی نمیخوای بگی
میخوای با اشکات قلبمو آتیش بزنی
- اشکامو پاک کردم و باصدای آرومی گفتم:کی میخوای بری
کجا؟؟
- سوریه...
باتعجب نگاهم کردو گفت: سوریه
- نگاهش کردم و گفتم:آره،من میدونم که میخوای بری
- فقط بگو کی
چیزی نگفت
- زدم به شونش و گفتم:علی با توام
اشک تو چشماش حلقه زده و گفت:وقتیکه دل تو راضی باشه
- برگشتم ، پشتمو بهش کردم و گفتم:
- إ جدی ؟پس هیچوقت نمیخواد بری
دستشو گذاشت رو شونمو منو چرخوند سمت خودش
اومد چیزی بگه که انگشتمو گذاشتم رولباشو گفتم:هیس ، هیچی نگو علی
تو که میخواستی بری چرا اصلا زن گرفتی ...
چرا موقع خواستگاری بهم نگفتی
اصلا چرا من
علی چرا ؟!
_ دستمو گرفت تو دستشو گفت:اجازه هست حرف بزنم
اولا که هر مردی باید یه روزی زن بگیره
دوما که اسماء تو که خودت میدونی من عاشقت شدم و هستم باز میپرسی
چرا من ؟؟؟
اون موقع خبری از رفتن نبود که بخوام بهت بگم الانش هم اگه تو راضی
نباشی من جایی نمیرم
_ آره من راضی نباشم نمیری اما همش باید ببینم ناراحتی
بادیدن عکس یه شهید بغضت میگیره
یعنی من مانع رسیدن به آرزوت بشم
من خودخواهم علی ؟؟؟
_ اسماء چرا اینطوری میکنی
نمیدونم علی ، نمیدونم...
#ادامه_دارد...
نویسنده خانم علی ابادی
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_پنجاه_و_سوم
بس کن اسماء !!!
دستم گذاشتم رو سرمو به دیوار تکیه دادم
علی از جاش بلند شد رفت سمت در ، یکدفعه وایساد و برگشت سمت من
به حرکاتش نگاه میکردم
- اومد پیشم نشست و با ناراحتی گفت:!اسماء یعنی اگه موقع خواستگاری
بهت میگفتم که احتمال داره برم سوریه قبول نمیکردی؟
نگاهمو ازش دزدیدم و به دستام دوختم
قلبم به تپش افتاده بود ، نمیدونستم چه جوابی باید بدم
چونم گرفت و سرمو آورد بالا اشک تو چشماش حلقه زده بود
سوالشو دوباره تکرار کرد
ایندفعه یه بغضی تو صداش بود طاقت نیوردم دستشو گرفتم و گفتم:قبول
میکردم علی مثل الان که...
- که چی؟
بغضم ترکید ، توهمون حالت گفتم ، مثل الان که راضی شدم بری
باورم نمیشد این حرفو من زدم
کاش میشد حرفمو پس بگیرم
کاش زمان فقط یک دقیقه به عقب برمیگشت
علی اشکامو پاک کردو سرمو چسبوند به سینش
دوباره صدای قلبش میشنیدم پشیمون شدم از حرفی که زدم
تو دلم گفتم:الان وقت درآغوش گرفتنم نبود علی، داری پشیمونم میکنی،
چطوری ازت دل بکنم چطوری؟؟؟
باصداش به خودم اومدم
_ اسماء اینطوری راضی شدی با گریه و اشک با چشمای غمگین؟
فایده ای نداشت من حرفمو زده بودم نمیتونستم پسش بگیرم
ازش جدا شدم سرمو انداختم پایین و گفتم:من تصمیممو گرفتم
فقط بگو کی میخوای بری
بگو به جون علی راضیم بری ؟؟؟
- إ علی گفتم راضیم دیگه این حرفا یعنی چی؟
بگو به جون علی !
- علی داری پشیمونم میکنیا
دیگه چیزی نگفت
_ علی نمیخوای بگی کی میخوای بری
آهی کشید و آروم گفت:جمعه شب ...
پس واقعیت داشت رفتنش
تو این یکی دوماه دنبال کاراش بود
به من چیزی نگفته بود
چرا؟؟
احساس کردم سرم داره گیج میره
نشستم رو صندلی و چشمامو بستم
زمان از دستم خارج شده بود نمیدونستم چند روز تا رفتنش مونده
باصدای آروم که کمی هم لرزش قاطیش بود پرسیدم:علی امروز چند
شنبست
چهارشنبه
_ فقط سه روز تا رفتنش زمان داشتم. باید چیکار میکردم ما هنوز عروسی
هم نکرده بودیم
قرار بود تولد امام رضا عروسیمونو بگیریم و ماه عسل بریم پابوس آقا
جلوی چشمام سیاه شد از رو صندلی افتادم دیگه چیزی نفهمیدم
چشمامو باز کردم همه جا سفید بود یادم نمیومد چه اتفاقی افتاده و کجام
از جام بلند شدم اطرافمو نگاه کردم هیچ کسی نبود
تازه متوجه شدم که بیمارستانم...
با سرعت از تخت اومدم پایین و سمت در اتاق حرکت کردم ، متوجه سرم
تو دستم نشده بودم ، سرم کشیده شد ، سوزنش دستمو پاره کردو از دستم
خارج شد
سوزش شدیدی رو تو تمام تنم احساس کردم
آخ بلندی گفتم،سرم گیج رفت و افتادم زمین
پرستار با سرعت اومد داخل اتاق رو زمین افتاده بودم
لباسم و کف اتاق خونی شده بود
ترسید و باصدای بلند بقیه پرستارها رو صدا کرد
از زمین بلندم کردن و لباسامو عوض کردن و یه سرم دیگه وصل کردن
از پرستار سراغ علی رو گرفتم
- گفت رفتن دارو هاتونو بگیرن الان میان
مگه چم شده ؟؟؟
افت فشار شدیدو لرزش بد
_ اگه یکم دیرتر میاوردنتون میرفتی تو کما خدا رحم کرده
لبمو گاز گرفتم و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم روی بالش بیمارستان
چکید
علی با شتاب وارد اتاق شد
چشماش قرمز شده بود و پف کرده بود معلوم بود هم گریه کرده هم
نخوابیده
بغضم گرفت خسته شده بودم از بغض و اشک که این روزا دست از سرم بر
نمیداشت خودمو کنترل کردم که اشک نریزم
اومد سمتم رو به پرستار پرسید:چیشده خانم
_ چیزی نشده!!!...
#ادامه دارد....
نویسنده خانم علی ابادی
❤️# عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
پس همکاراتون ....
پرستار حرفشو قطع کرد وخیلی جدی گفت از خودشون بپرسید
آمپول آرام بخشی روداخل سرم زد و از اتاق رفت بیرون
علی صندلی آورد و کنارم نشست
لبخندی بهم زدو گفت:خوبی اسماءمیدونی چقد منو ترسوندی
حالا بگو ببینم چیشده بود من نبودم
- لبخند تلخی زدم و گفتم:من چرا اینجام علی از کی،،، الان ساعت چنده !
هیچی یکم فشارت افتاده بود دیروز آوردیمت اینجا، نگران نباش چیزی
نیست. ساعت ۴ بعد از ظهر ،
مامانم اینا کجان
این جا بودن تازه رفتن
علی امروز پنج شنبست باید بریم بهشت زهرا تا فردا هم زیاد وقت نیست
بریم
_ با تعجب نگاهم کردو گفت:یعنی چی بریم دکتر هنوز اجازه نداده
بعدشم من جمعه جایی نمیخوام برم
به حرفش توجهی نکردم سرمم یکم مونده بود تموم بشه از جام بلند شدم.
سرمو از دستم درآردمو رفتم سمت لباسام
اومد سمتم. اسماء داری چیکار میکنی بیا بخواب
_ علی من خوبم ،برو دکترمو صدا کن اجازه بگیریم بریم
کجا بریم اسماء چرا بچه بازی در میاری بیا برو بخواب سر جات
- علی تو نمیای خودم میرم. لباسامو برداشتم و رفتم سمت در، دستمو
گرفت و مانع رفتنم شد
آه از نهادم بلند شد ، دقیقا همون دستم که سوزن سرم زخمش کرده بود
رو گرفت
دستمو از دستش کشیدم و شروع کردم به گریه کردن
گریم از درد نبود از حالی که داشتم بود درد دستم رو بهانه کردم
اصلا منتظر یه تلنگر بودم واسه اشک ریختن
علی ترسیده بود و پشت سر هم ازم معذرت خواهی میکرد
دکتر وارد اتاق شد. رفتم سمتش، مثل بچه ها اشکامو با آستین لباسم پاک
کردم و رو به دکتر گفتم: آقای دکتر میشه منو مرخص کنیدمن خوب
شدم...
دکتر متعجب یه نگاه به سرم نصفه کرد یه نگاه به من و گفت: اومده بودم
مرخصت کنم اما دختر جان چرا سرمو از دستت درآوردی؟چرا از جات بلند
شدی؟
آخه حالم خوب شده بود .
از رنگ و روت مشخصه با این وضع نمیتونم مرخصت کنم
ولی من میخوام برم. تو خونه بهتر میتونم استراحت کنم
با اصرار های من دکتر بالاخره راضی شد که مرخصم کنه
علی یک گوشه وایساده بود و نگاه میکرد
اومد سمتم و گفت بالاخره کار خودتو کردی
لبخندی از روی پیروزی زدم
کمکم کرد تا لباسامو پوشیدم و باهم از بیمارستان رفتیم بیرون
بخاطر آرام بخشی که تو سرم زده بودن یکم گیج میزدم سوار ماشین که
شدیم به علی گفتم برو بهشت زهرا
چیزی نگفت و به راهش ادامه داد.
تو ماشین خوابم برد، چشمامو که باز کردم جلوی خونه بودیم
پوووووفی کردم و گفتم: علی جان گفتم که حالم خوبه، اذیتم نکن برو
بهشت زهرا خواهش میکنم.
- آهی کشید و سرشو گذاشت رو فرمون و تو همون حالت گفت: اسماء به
وهلل من راضی نیستم
به چی
_ این که تو رو ، تو این حالت ببینم. اسماء من نمیرم
کی گفته من بخاطر تو اینطوری شدم، بعدشم اصلا چیزیم نشده که،مگه
نگفتی فقط یکم فشارت افتاده
سرشو از فرمون بلند کردو تو چشمام نگاه کرد
چشماش کاسه ی خون بود
طاقت نیوردم، نگاهم و از نگاهش دزدیدم
ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد
تمام راه بینمون سکوت بود
از ماشین پیاده شدم ، سرم گیج میرفت اما به راهم ادامه دادم
جای همیشگیمون قطعه ی سرداران بی پلاک
شونه به شونه ی علی راه میرفتم
شهیدمو پیدا کردم و نشستم کنار قبرش اما ایندفعه نه از گل یاس خبری
بود نه از گلاب و آب
علی میخواست کنارم بشینه که گفتم: علی برو پیش شهید خودت
ابروهاشو داد بالا و باتعجب گفت:چراخوب حالا اونجا هم میرم
برو
ای بابا،باشه میرم
_ میخواستم قبل رفتنش به درد و دل کردنش باشهیدش نگاه کنم ، یقین
داشتم که حاجتشو از اون هم خواسته و بیشتر از اون به این یقین داشتم
که حاجتشو میگیره
رفت و کنار قبر نشست
اول آهی کشید ، بعد دستشو گذاشت رو پیشونیش و طوری که من متوجه...
#ادامه_دارد...
نویسنده خانم علی ابادی
#همسفرانه 🌷
میخواست بره مأموریت…
گفت:
“راستی زهرا…❤
احتمالاً گوشیم اونجا آنتن نمیده…!”
داد زدم:
“تو واقعاً 15 روز میخوای بری و موبایلتم آنتن نمیده…؟!”
گفت:
“آره…اما خودم باهات تماس میگیرم…
نگران نباش…❤”
دلم شور میزد…
گفتم:
“انگار یه جای کار میلنگه امین…!
جاااان زهرا…💕
بگو کجا میخوای بری…؟"
گفت:
“اگه من الآن حرفی بزنم…
خب نمیذاری برم که…❤ “
دلم ریخت…
گفتم:
“نکنه میخوای بری سوریه…؟!”
گفت:
“ناراحت نشیا…آره میرم سوریه…”
بیهوش شدم…
شاید بیش از نیم ساعت…
امین با آب قند بالا سرم بود…❤
به هوش که اومدم…
تا کلمه سوریه یادم اومد…
دوباره حالم بد شد…
گفتم:"امین…واااقعا،داری میر ی ی ی…؟❤
بدون رضایت من…؟💕”
گفت:
“زهرا… بیا و با رضایت از زیر قرآن ردم کن…
حس التماس داشتم…
گفتم:
“امین تو میدونی که من چقدر بهت وابستهم…💕
تو میدونی که نفسم بنده به نفست…💕”
گفت:"آره میدونم…❤”
گفتم:
“پس چرا واسه رفتن اصرار میکنی…؟”
صداش آرومتر شده بود…
.
عاشقت هستم شدیدا دوستت دارم
دلبری هایت بماند بعد فتح سوریه
.
“زهرا جان…❤
ما چطور ادعا کنیم مسلمون و شیعهایم…؟
مگه ما ادعای شیعه بودن نداریم…؟
شیعه که حد و مرز نمیشناسه…
اگه ما نریم و اونا بیان اینجا…
کی از مملکتمون دفاع میکنه…؟”
دو شب قبل اینکه حرفی از سوریه بزنه…
خوابی دیده بودم که…
نگرانیمو نسبت به مأموریتش دو چندان کرده بود…
خواب دیدم یه صدایی که چهره ش یادم نیست…
یه نامه واسم آورد که توش دقیقاً نوشته شده بود:
“جناب آقای امین کریمی…
فرزند الیاس کریمی…
به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (س) منصوب شده است…”
پایینشم امضا شده بود…
(همسر شهید امین کریمی)
39.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چون بار اولم بود از این کلیپا درست میکنم اگر کم و کاستی یا ایرادی داشت به بزرگواری خودتون ببخشید😅
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
چون بار اولم بود از این کلیپا درست میکنم اگر کم و کاستی یا ایرادی داشت به بزرگواری خودتون ببخشید😅
بسیزـیبآ
انشاءاللهعاقبتهمگیشھآدت🙂💔
فردا ²³ ذےالقعده روز زیآرتے آقاضامنآهو(؏)🙂💔 انشاءاللّٰه باشد رزق و روزیتون حرم همهے ائمہ و آقا علےابنموسیالرضا🌿
•<التمآسد؏ـآ>•🖐
•
•
- فقطیڪبارڪافےاست
ازتهدلخداراصداڪنید.
دیگرمالخودتاننیستید؛
مـالاومیشوید...!
+شھیدحاجامینے🌿
•
•
#تلنگرآݩـہ✍️
اگردخترهامیدونستݩ
همشونناموسامامزمانهستݩ🌿
شاید دیگهآتیش
به وجود مهدیفاطمهنمیزدن!💔
شایدعکساشونرواز دست وپای نامحرمجمعمیڪردݩ...😞
شآیدحجابشوݩو رعایتمیکردݩ...
اللهم الرزقنا نگاهـِ مهدۍ💚
#اَلّلهُمَّـعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
میرزا اسماعیل دولابی میفرمادکہ
بزرگترین آزمون ایمــان زمانیست
کہ چیزی را میخواهید و بہ دست نمیآورید
با این حال قادر باشید که بگویید :
خدایاشڪرت ..🙂!
#خیلیقشنگههــا ^^
محبوبم! جهانم آشفته است؛ جهانم میزان نیست .جهانم پر از اضطراب است .لحظات چموش اند .تنها هنگامی که به شما می رسم، رو به روی تو ام و به تو سلام می کنم، آن زمان جهان به تعادل می رسد. جواب بدهی یا نه، تو جهان مرا متعادل می کنی.
👤 #محمد_صالح_علاء
👌 #تلنگرانہ
بعضی از گناهان مثل نفت
هستند و بعضیها هم مثل بنزین..!
قرآن درباره گناههای نفتی میگه
👈«انجامش ندین»
درباره گناههای بنزینی میگه
👈«نزدیکش هم نشید» ' لاتقربوا '
چون بنزین، بر خلاف
نفت از دور هم آتیش میگیره.
رابطه با نامحرم و شهوت جز گناهان
بنزینیه و شیطان قسم خورده هرجا زن
و مردی تنها باشن، نفر سومش خودم هستم..
#استاد_قرائتی🌱
#صحبتدرِگوشـی‼️
میگمیہوقتزشتنباشھ
اسمهمہبازیگـراو فوتبالیستاوشخصیٺهاێسیاسـےروبلدیم؛👀🤭
ولۍ#شهدارونه!🌱
اصلانمحواسموننیست🥀
یهکمبهخودمونبیایمبچهـا♥️
ازالانبهبعدتامیتونیداطلاعاتدربارهشهداجمع کنید...🚶🏻♂
{📓}کتابایزندگینامهشونروبخونید
{🔎}توگوگلدربارهشونسرچکنید...
و...
جورێڪهتاعکسشوݩرودیدیدبگیدعہ
مناینشہیدرومیشناسم...😍
بـهبـه👏🏻
📒⃟🧡¦⇢#شہیدانھ
²³ ذےالقعده روز زیآرتے آقاضامنآهو(؏)🙂💔 انشاءاللّٰه باشد رزق و روزیتون حرم همهے ائمہ و آقا علےابنموسیالرضا🌿
•<التمآسد؏ـآ>•🖐
سعى كنيد،
هواهاے نفسانى را ترك كنيد!
اگر خدا عنايت كرد، و انسان
از اين مرحله رد شد،
ديگر خودش مىرود!
در آنجا هرچه ببيند، #خدا مىبيند.🌱
حتى اگر لذائذ جسمانى هم دارد،
الهى است!
همهاش #نور است...
"استادسیدعلینجفی"
#درمسیـربنـدگی🌻