#خدا
-یهخداییحواسشبهتهست..!!
-بهغصههات..'
-دلنگرانیهات..'
-مشکلاتت..'
-یهخداییوسطغمدنیابغلتمیکنه💕-
-رفیقشکایتنکننگوخدایاچرامن..!!
-معلمسرجلسهامتحانسکوتمیکنه..'
-برگهتوباارفاقصحیحمیکنه
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
❬فوتبـٰالشخیلۍخوببود..
یہروزتیمفوتبـٰالمحلشونبٰاتیمِ
فوتبٰالیہمحلہدیگہمسٰابقہدٰاشت
یڪبرصفرمیوفتنعقب
دقیقہآخرتوپمیفتہروپـٰاش..
رٰاحتمیتونستتوپوگلڪنہ
وبـٰاز؎مسٰاو؎بشہامٰایھو
مٰادرشصدٰاشمیزنہومیگہ:
مھد؎بیٰابرونونبگیر..
مھد؎همتوپُولمیکنہو
میرھنونمیگیرھ..!シ🌱❭
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
هواٰۍٖجھــاٰن..
بۍٖتوخسخسمۍٖکــند،تو
رابہجاننفسهاٰۍٖبۍٖکسان
زودتربرگرد(:
💕 #عاشقانه_دو_مدافع💕
#قسمت_شصت_و_پنجم
بپرسید؟
بله حتما. دیگه چی ؟؟
_دیگه این که من که خواهر ندارم شما لطف کنید در حقم خواهری کنید،
من واقعا به ایشون علاقه دارم. اگر هم تا حالا نرفتم جلو بخاطر کارهام بود.
خندیدم و گفتم: باشه چشم، هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم ایشالا که
همه چی درست میشه...
واقا نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم
_ عروسیتون حتما جبران میکنم
ممنون شما لطف دارید، بابت امروزهم باز ممنون.
هوا تقریبا تاریک شده بود،احساس خستگی میکردم بعد از مدتها رفته بودم
بیرون.
جعبه ی کادوها مخصوصا جعبه ی بزرگ علی تو دستم سنگینی میکرد
با زحمت کلید رو از تو کیفم پیدا کردم و در و باز کردم.
_ راهرو تاریک بود پله هارو رفتم بالا و در خونه رو باز کردم ، چراغ های
خونه هم خاموش بود اولش نگران شدم اما بعدش گفتم حتما رفتن خونه
ی اردالان.
کلید چراغو زدم
با صدای اردلان از ترس جیغی زدم و جعبه ها از دستم افتاد.
وااااای یه تولد دیگه
همه بودن، حتی خانواده ی علی جمع شده بودن تا برای من تولد بگیرن
تولد ،تولد تولدت مبارک...
_باتعجب به جمعشون نگاه میکردم که اردلان هولم داد سمت مبل و
نشوند.
همه اومدن بغلم کردن و تولدمو تبریک گفتن.
لبخندی نمایشی رو لبم داشتم و ازشون تشکر کردم.
راستش اصلا خوشحال نبودم، اونا میخواستن در نبود علی خوشحالم کنن
اما نمیدونستن، با این کارشون نبود علی و رو بیشتر احساس میکنم.
_ وای چقدر بد بود که علی تو اولین سال تولدم بعد از ازدواجمون پیشم
نبود. اون شب نبودشو خیلی بیشتر احساس کردم.
دوست داشتم زودتر تولد تموم بشه تا برم تو اتاقم و جعبه ی کادوی علی
رو باز کنم.
زمان خیلی دیر میگذشت. باالخره بعد از بریدن کیک و باز کردن کادوها،
خستگیرو بهونه کردم و رفتم تو اتاقم
_ نفس راحتی کشیدم و لباسامو عوض کردم
پرده ی اتاقو کشیدم و روبروی نور ماه نشستم، چیزی تا ساعت ۱۰ نمونده
بود.
جعبه رو با دقت و احتیاط گذاشتم جلوم انگار داشتم جعبه ی مهمات رو
جابه جا میکردم.
آروم درشو باز کردم بوی گل های یاس داخل جعبه خوردن تو صورتم...
آرامش خاصی بهم دست داد. ناخدا گاه لبخندی رو صورتم نشست
_ گل هارو کنار زدم یه جعبه ی کوچیک تر هم داخل جعبه بود
درشو باز کردم یه زنجیر و پلاک طلا
که پلاکش اسم خودم بود و روش با نگین های ریز زیادی تزئین شده بود
خیلی خوشگل بود
گردنبند رو انداختم تو گردنم خیلی احساس خوبی داشتم.
چند تا گل یاس از داخل جعبه برداشتم که چشمم خورد به یه کاغذ
_ برش داشتم و بازش کردم یه نامه بود
"یاهو"
سلام اسماء عزیزم، منو ببخش که اولین سال تولدت پیشت نبودم. قسمت
این بود که نباشم، ولی به علی قول بده که ناراحت نباشی، خیلی دوست
دارم خانمم، مطمئن باش هر لحظه بیادتم
مواظب خودت باش
"قربانت علی"
_ بغضم گرفت و اشکام جاری شد
ساعت ۱۰ بود طبق معمول هرشب، به ماه خیره شده بودم چهره ی علی
رو واسه خودم تجسم میکردم، اینکه داره چیکار میکنه و به چی فکر میکنه
ولی مطمءن بودم اونم داره به ماه نگاه میکنه.
انقدر خسته بودم که تو همون حالت خوابم برد.
_ چند وقت گذشت، مشکل محسنی و مریم هم حل شد و خیلی زود باهم
ازدواج کردند.
یک ماه از رفتن علی میگذشت. اردالان هم دوهفته ای بود که رفته بود. قرار
بود بلافاصله بعد از برگشتن علی تدارکات عروسی رو بچینیم.
_ دوره ی علی ۴۵ روزه بود. ۱۵روز تا اومدنش مونده بود. خیلی خوشحال
بودم برای همین افتادم دنبال کارهام و خرید جهزیه
دوست داشتم علی هم باشه و تو انتخاب وسایل خونمون نظر
بده."خونمون"با گفتن این کلمه یه حس خوبی بهم دست میداد.
حس مستقل شدن. حس تشکیل یه زندگی واقعی باعلی ...
_ اصلا هرچیزی که اسم علی همراهش بود و با تمام وجودم دوست داشتم
با ذوق وسلیقه ی خاصی یسری از وسایل رو خریدم.
از جلوی مزون های لباس عروس رد میشدم چند دقیقه جلوش وایمیسادم
نگاه میکردم. اما لباس عروسو دیگه باید باعلی میگرفتم.
اون۱۵ روز خیلی دیر میگذشت...
#ادامه_دارد...
نویسنده خانم علی ابادی
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_شصت_و_ششم
واسه دیدنش روز شماری میکردم ...
هر روز که میگذشت ذوق و شوقم بیشتر میشد هم برای دیدن علی عزیزم
هم برای عروسیمون
احساس میکردم هیچ کسی تو دنیا عاشق تر از من و علی نیست اصلا عشق
ما زمینی نبود.
_ به قول علی خدا عشق ما رو از قبل تو آسمونا نوشته بود. همیشه
میگفت:اسماء ما اون دنیا هم با همیم من بهت قول میدم.
همیشه وقتی باهاش شوخی میکردم و میگفتم: آها یعنی تو از حوری های
بهشتی میگذری بخاطر من
از دستم ناراحت میشد و اخم میکرد
_ اخم کردناشم دوست داشتم
وای که چقدر دلتنگش بودم
با خودم میگفتم: ایندفعه که بیاد دیگه نمیزارم بره
من دیگه طاقت دوریشو ندارم
چند وقتی که نبود، خیلی کسل و یی حوصله شده بودم دست و دلم به غذا
نمیرفت کلی هم از درسام عقب افتاده بودم
_ حالا که داشت میومد سرحال تر شده بودم میدونستم که اگه بیاد و
بفهمه از درسام عقب افتادم ناراحت میشه.
شروع کردم به درس خوندن و به خورد و خوراکم هم خیلی اهمیت
میدادم.
تو این مدت چند بار زنگ زد.
یک هفته به اومدنش مونده بود. قسمم داده بود که به هیچ وجه اخبار نگاه
نکنم و شایعاتی رو که میگن هم باور نکنم.
_ از دانشگاه برگشتم خونه
بدون اینکه لباس هامو عوض کنم نشستم رو مبل کنار بابا
چادرمو در آوردم و به لبه ی مبل آویزو کردم
بابا داشت اخبار نگاه میکرد
بی توجه به اخبار سرم رو به مبل تکیه دادم و چشمامو بستم. خستگی رو
تو تمام تنم احساس میکردم...
_ با شنیدن صدای مجری اخبار چشمامو باز کردم: تکفیری های داعش در
مرز حلب
یاد حرف علی افتادم و سعی کردم خودمو با چیز دیگه ای سر گرم کنم
اما نمیشد که نمیشد. قلبم به تپش افتاده بود این اخبار لعنتی هم قصد
تموم شدن نداشت یه سری کلمات مثل محاصره و نیروهای تکفیری
شنیدم اما درست متوجه نشدم.
_ چادرمو برداشتم رفتم تو اتاق
به علی قول داده بودم تا قبل از اینکه بیاد تصویر همون روزی که داشت
میرفت،
با همون لباس های نظامیش رو بکشم
این یه هفته رو میتونستم با این کار خودمو مشغول کنم.
هر روز علاوه بر بقیه کارهام با ذوق وشوق تصویر علی رو هم میکشیدم.
_ یک روز به اومدنش مونده بود. اخرین باری که زنگ زد ۶ روز پیش بود.
تاحالا سابقه نداشت این همه مدت ازش بی خبر بمونم.
نگران شده بودم اما سعی میکردم بهش فکر نکنم.
اتاقم تمیز و مرتب کردم و با مریم رفتم خرید.
دوست داشتم حالا که داره میاد با یه لباس جدید به استقبالش برم.
_ خریدام رو کردم و یه دسته ی بزرگ گل یاس خریدم.
وقتی رسیدم خونه هوا تقریبا تاریک شده بود
گل هارو گذاشتم داخل گلدون روی میزم.
فضای اتاق رو بوی گل یاس برداشته بود. پنجره ی اتاقو باز کردم نسیم
خنکی وارد اتاق شد و عطر گلهارو ییشتر تو فضا پخش کرد.
یاد حرف علی موقع رفتن افتادم.
گل یاس داخل کاسه ی آب رو بو کرد و گفت: اسماء بوی تورو میده.
لبخند عمیقی روی لبام نشست
_ ساعت ۱۰ بود و دیدار آخر من ماه و آخرین شب نبود علی
روبروی پنجره نشستم. هوا ابری بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه رو
بیینم.
باخودم گفتم: عییی نداره فردا که اومد بهش میگم.
بارون نم نم شروع کرد به باریدن. نفس عمیقی کشیدم بوی خاک هایی که
بارون خیسشون کرده بود استشمام کردم .
پنجره رو بستم و رو تختم دراز کشیدم.
تو این یک هفته هر شب خوابهای آشفته میدیدم. نفس راحتی کشیدمو با
خودم گفتم امشب دیگه راحت میخوابم.
تو فکر فردا و اومدن علی، و اینکه وقتی دیدمش میخوام چیکار کنم، چی
بگم بودم که چشمام گرم شد و خوابم برد.
_ نزدیک اذان صبح با صدای جیغ بلندی از خواب ییدار شدم. تمام تنم
عرق کرده بود و صورتم خیس خیس بود معلوم بود تو خواب گریه کردم.
نمیدونستم چه خوابی دیدم ولی دائم اسم علی رو صدا میکردم. مامان و بابا
با سرعت اومدن تو اتاق.
_ مامان تکونم میدادو صدام میکرد نمیتونستم جواب بدم. فقط اسم علی رو
میبردم
بابا یه لیوان آب آورد و میپاشید رو صورتم ...
#ادامه دارد....
نویسنده خانم علی ابادی
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
چہخوبگفتہاسٺسیدمرتضےآوینے:
حزباللہاهـل
ولایتاسٺواهل
ولایتبودندشواراسٺ
پایمردۍمیخواهدووفادارے🍂'!
شھیدآوینیمیگفت:
بالینمیخواهم...
اینپوتینھایکھنہھممیٺواند
مرابہآسمانھاببرد
منھم بالی نمیخواھم...
بیشكبا'ݘادرم'میتوانممسافرِ آسمانھاباشم:)🕊
چادر من،بالپروازمَناسٺ.🌱
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
دنیآ،دنیاےتلخــۍشدھاست!
ایںروزهاازبرخیشهیدآن،تنهانامـے
ماندھوآنهمگمنامیست..
ولــےڪاشبہهماںاندازهکہدرنام
گمناممیدانیمشان،دررسمنامآور
قلوبماںباشند..(:
یادمهیهرفیقداشتم ؛
اینرفیقِمابههیچامامیاعتقادنداشت .
همیشههمغرمیزدکهچرااینقدرواسهروضهها
خرجمیشهوخلاصهازاینصحبتا . .
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
یادمهیهرفیقداشتم ؛ اینرفیقِمابههیچامامیاعتقادنداشت . همیشههمغرمیزدکهچرااینقدرواسهروضه
محرمِپارسالباخودمکشوندمشهیئت . .
بهشگفتم:نمیدونمتوییکهامامیروقبولنداری ؛
درداتروبهکیمیگی..موقعیکهیهاتفاقِبد
واستپیشمیادبهکیتوسلمیکنی..(:
باایناکاریندارماماامشباینجاخودتروسبککن(:
مابهشمیگیم<پدرِبندههایخدا♥️>
دردوبغضیکسالمونرومیاریمداخلِروضهاش ..
اینجاخودمونروخالیمیکنیم !
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
محرمِپارسالباخودمکشوندمشهیئت . . بهشگفتم:نمیدونمتوییکهامامیروقبولنداری ؛ درداتروبهکیمیگ
فرداصبحِاونشبزنگزدوگفت :
امشبساعتچندحاضرشیمبریمباهم؟!
گفتم:مشکلتحلشد؟!
گفت:آرھ..خوبپیشرفت ؛ منمکهقولدادم
اگرحلبشهتاعمردارمنوکریِامامحسینِتونروکنم !
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
فرداصبحِاونشبزنگزدوگفت : امشبساعتچندحاضرشیمبریمباهم؟! گفتم:مشکلتحلشد؟! گفت:آرھ..خوبپیشر
رفیقایناروگفتمکهبدونی
مایکامامحسینتوزندگیمونداریم . .
کهتکتکِدردامونرومیخره ؛
مرحمِزخمهامونه،
علمشسایهیسرمونه✨'!
همیشهبهامامحسینغرزدیموهیگفتیم :
حرم،حرم،حرم . . .
ولیتاحالاشدشکرکردیمواسهبودنش؟
واسهچایِروضههاشچی؟
واسهتکتکِاشکاییکهتوروضههاشحرمتدارن . .(:
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
رفیقایناروگفتمکهبدونی مایکامامحسینتوزندگیمونداریم . . کهتکتکِدردامونرومیخره ؛ مرحمِزخمه
آقایِامامحسین ، شکرکههمراهمونبودی ؛
دردهاواشکهامونروخریدی ؛
سایهیعلمترویسرمونه..
ازتهِتهِدلامونممنونِشماواهلبیتتونیم♥️'!
خلاصهکهتاعمرداریمنمیتونیمجبرانکنیم . .
تاحالابهمُردَنتـونفڪرڪردین؟!
چنـددقیـقہفڪرڪنیم...
خُـبچےداریـم؟!
#اعمالمونطورےهستکهشرمندهنشیم؟؟
رفیـقهیچڪسنمیـدونہ۱۰دقیقہبعـد
زندهسیـانھ!
حالاڪہهستیم #خـوبباشیـم
دیگھدروغنگیـم،دیگہدلنشڪنیم...
#امامزمـانُدیگھتنہـانذاریـم💔:)
#گنـاهنڪنیم
خدامیگہهرکاریکردینبہضررخودتون
بوده!
بَدیکَردی؟!دِلخودتوتاریککردی🖐🏻
دلبہنامحرَمدادی؟!دِلخودتوتاریککَردی!💔
بـہمردمگمانبَدداشتی؟!ذِهنخـودتوآلوده
کردی..!
چراخیلئخوشحالیدکهمغرورهستید!؟
حتیسابقھنشوندادھطرفتو صندلئداغدرڪَمالافتخارگفتھ
- خیلئمَغرورَم🙄
امامصادق؏ میفرماید:
"کَسیڪھذرھائڪبردروجودشباشد واردبھشتنمیشود..!"
#بدون_تعارف
#حدیث_روز
امام زمان علیه السلام :
در حق یکدیگر استغفار کنید
اگر طلب مغفرت و آمرزش برخى ازشما براى يكديگر نبود ، تمام اهل زمين هلاك می گشتند.
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
🍃عباس بابایی، نامش که به گوش آسمان می خورد، از #داغ_شهادتش، بغض می کند. ابرها به یاد شجاعتش می بارند. ستاره ها به یاد پروازهای موفقش می درخشند و ماه به یاد ماه بودنش، حسادت می کند. زمین از تواضعش می گوید و بندگان روی زمین از #شوق_پروازش. اما امثال من که کتاب زندگی اش را میخوانیم، جز کلمه #بزرگ_مرد چیزی به ذهنمان نمی آید.
🍃عباس برای ادامه تحصیل به سرزمین امریکا پا گذاشت اما سر بر خاک گذاشته و در #سجده هایش برای معبود دعا می کرد سربلند شود در آزمون خدمت به سرزمین #ایران.
🍃خلبان قصه در #آسمان خدا اوج می گرفت و حواسش به بندگان زمینی بود. برای رضای خدا، خدمت کرد و فرشته نجات شد برای #درماندگان و محتاجان.
🍃سابقه ۳۰۰۰ ساعت پروازش نشان می دهد که خودش نفر اول بوده برای عملیات. نه #نظارت کرد و نه پشت میز نشست. حتی از سفر مکه اش گذشت تا #امنیت را برقرار کند. نگران خلیج فارس بود و کشتی هایی که از آن می گذرند. خطی از #وصیت_نامه اش درس بزرگی است برای همه."به انقلاب خیلی #بدهکاریم"
🍃این روزها جای خالی #بابایی ها به شدت حس می شود. آنان که خالصانه و #صادقانه کار کردند، #خون_شهدا و آرمان های انقلاب خط قرمزشان بود. راستی چقدر به انقلاب بدهکاریم؟کسی حواسش به خط قرمزها هست؟
#شهادتت_مبارک💔
✍نویسنده : #طاهره_بنایی منتظر
🕊 به مناسبت سالروز شهادت شهید #عباس_بابایی
📅 تاریخ تولد : ۱۴ آذر ۱۳۲۹
📅 تاریخ شهادت : ۱۵ مرداد ۱۳۶۶
🥀 مزار شهید : گلزار شهدا قزوین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدهادیامینی🌱
شھادتت مبارک داداش هادے🖤
#جمعھیعنے...."
عطࢪنࢪگݭ"ڋࢪهۅاسࢪمیڪشڋ..
"جمعھ" یعنے
*قݪب عاۺق*
سۅےاۆپࢪمیڪشڋ...
"جمعھ"یعنے
*ࢪوشݩازࢪویݜ*
بگࢪددایݩجهاڹ...
"جمعھ" یعنے
"انتظاࢪمهدےصاحباݪزماݩ♥️"
#مـهدیبیا
#یـامـہدے
■ #حاجحسینیڪتآ🗣🌱
____________________
دوستیها تو جبهه؛ طوری بود که
از میون گلولهها همدیگه رو بیرون
میکشیدن سعی کنید دوستانی داشته
باشید که همدیگه رو از گناه نجات بدید
■ #کلام_شهید🕊🖇
____________________
یارانشتابکنید!
گویندقافلهایدرراهاست
کهگنهکارانرادرآنراهینیست!
آری؛گنهکارانراراهینیست؛
اماپشیمانانرامیپذیرند
#شهید_آوینی