eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
478 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
بی سیم رو باز بزار... هوا تاریکه... راهو بهت نشون میدن.... ❤️ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『🌹🕊』 لِذاشَهید برایِ‌عمل‌باحُکم‌ِخُدا باحُکم‌ومیلِ‌خودمُخالِفت‌میکُند..🕊 . . ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
توی این فضای مجازی، می‌تونی پای منبر اساتید بزرگ جهان تشیع بشینی و تلمذ کنی، و یا می‌تونی شاگردی شیطون رو کنی! دست خودته...:)) ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
🌨🎈 بسمﷲ «أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» ترجمه•🍃•⇙ آگاه باش كه با ياد خدا دلها آرامش مى‏ يابد❤️ استادی میفرمود: این آیه معنایش این نیست که با ذکر خدا دل آرام میگیرد!🌱 این جمله یعنی خدا میگوید: جوری ساخته ام تو را🤗 که جز با یاد من آرام نگیری...!! تفاوت ظریفی است! اگر بیقراری؛ اگر دلتنگی؛ اگر دلگیری؛ گیر کار آنجاست که هزار یاد، جز یاد او، در دلت جولان می‌دهد...😓 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
✨دختر بسیجی °•[پـارت پنجم]•° بهش زنگ زدم و به محض اینکه جواب داد و قبل اینکه چیزی بگه با عصبانیت گفتم:از الان تا 5 دقیقه وقت داری تو ماشین نشسته باشی وگرنه من رفتم. منتظر جوابش نشدم و تماس رو قطع کردم که به 5 دقیقه نرس ید که در ماشین رو باز کرد و کنارم نشست و گفت:وای آراد عزیزم نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده! به صورت آرایش شده اش خیره شدم و لبخند زدم که خیلی ناگهانی بهم نزدیک شد و گونه ام رو بوسید . نگاهم متعجب شد ولی او بی خیال از نگاه متعجب من به چشمام زل زد و گفت:آراد این مدت که نبود ی خیلی بهم سخت گذشت و فهمیدم واقعا بدون تو نمی تونم زندگی کنم... وسط حرفش پریدم و نذاشتم جمله اش رو کامل کنه و با جد یت گفتم:رابطه ی من و تو فقط یه رابطه ی دوستانه است دلم نمی خواد برداشت دیگه ای داشته باشی من از اولشم گفتم فقط دوستی! دیدم که بغض کرد و چشماش خیس شد ول ی من واقعیت رو بهش گفتم و دلم نمی خواست بیخود برای خودش رویا بافی کنه و بیشتر بهم وابسته بشه. ماشین رو روشن کردم و در همان حال گفتم:من از صبح کلی کار داشتم و خسته ام، دوست ندارم امشبم خراب بشه پس لطفا بخند. اما او که به نظر می رسید می خواد برام ناز کنه صورتش رو ازم گرفت و از شیشه کنارش به بیرون چشم دوخت. من هم دیگه حرفی نزدم وبا پلی کردن آهنگ به رانندگیم ادامه دادم. با رسیدنمون به رستوران از ماش ین پیاده شدم و در رو براش باز کردم تا او هم پیاده بشه که دستش رو توی دستم گذاشت و کنارم وایستاد. دیگه خبر ی از ناراحتی چند دقیقه قبلش نبود و به روم لبخند می زد خودش می دونست ناز کردن برای من بی فایده است. پیشخدمت رستوران توی ماش ین نشست تا ماش ین رو به پارکینگ رستوران ببره و ما هم دست توی دست هم وارد رستوران شد یم. من کنار سایه خوشحال بودم، چون دختر ساده ای به نظر می رسید و من بدون اینکه زیاد بهش توجه کنم او به من محبت می کرد. من قبل او با چند دختر دیگه هم دوست بودم ولی مدت دوستیم باهاشون به یک ماه هم نرس ید و کنار گذاشتمشون و سایه اولین کسی بود که مدت دوستیم باهاش به 5 ماه می رس ی د . بعد خوردن شام کنار سایه و کلی چرخیدن تو ی شهر شلوغ، آخر شب بود که ماش ین رو جلو ی در خونه شون پارک کردم و او بدون هیچ حرفی در ماشین رو باز کرد و خواست پیاده بشه که سریع دستش رو گرفتم و گفتم:فکر نمی کنی یه چیزی رو فراموش کرد ی؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت:نه!.... فکر نکنم! به عقب برگشتم و پاکت حاوی چند جعبه ی کادویی رو از رو ی صندلی عقب برداشتم و گفتم: این سوغاتی شماست! ✨دختر بسیجی با ذوق پاکت رو از دستم گرفت و گفت:وای! مرس ی آراد اصال فکر نمی کردم یادت باشه برا ی منم سوغاتی بخر ی. به ذوق کردنش لبخند زدم که از ماش ین پیاده شد و بعد خداحافظی کردن به سمت خونه شون رفت. منتظر نموندم تا وارد خونه بشه وبه سمت خونه حرکت کردم. وقتی که به خونه رس یدم ساعت ۱٢ شب بود وسکوت مطلق خونه رو فرا گرفته بود که به قصد رفتن به اتاقم راهِ پله های مارپیچ گوشه سالن رو در پیش گرفتم. دستگیره ی در اتاق رو گرفتم و خواستم در رو باز کنم ولی با شنیدن صدای خنده ی آوا از تو ی اتاقش دستم رو ی دستگیره بی حرکت موند و ناخودآگاه به سمت اتاقش کشیده شدم. به نظر می رسید که آوا مشغول حرف زدن با گوشیش باشه که کمی مکث کرد و به مخاطبش گفت:من الان روی تختم دراز کشیدم. ............_ _فکر نمی کنی برای عکس فرستادن یه مقدار زود باشه. از حرفایی که می زد فهمیدم کسی که پشت خطه باید مذکر باشه.
✨دختر بسیجی °•[پارت پنجم]•° با عصبانیت به اتاقم رفتم و در رو محکم پشت سرم بستم. با یه حرکت کت و تیشرت جذبی که زیرش تنم بود رو درآوردم و خودم رو ی روی تخت انداختم. من خودم کسی بودم که همه جور مهمونی رو می رفتم و با دخترای زیادی هم دوست بودم ول ی اولین و مهمترین چ چیزی که از طرف مقابلم می پرس یدم سن و سالش بود و اگه از بیست به بالا بود باهاش دوست می شدم. هیچ وقت به خودم اجازه نمی دادم با احساس دخترا ی کم سن و سال باز ی کنم، ولی کسی که آوا ی 6 1ساله باهاش دوست شده بود آدمی بود که من از همین اول فهمیدم کسیه که براش مهم نیست طرف مقابلش یه دختر توی سن حساس بلوغ باشه و به راحتی با احساسش بازی می کنه. من یک مرد بودم و بهتر از آوا هم جنسای خودم رو می شناختم. مدت زیادی رو به آوا و کار ی که می کرد فکر کردم تا اینکه خوابم برد وصبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم. به تنم**کش و قوس دادم وگوش ی رو روی گوشم گذاشتم که صدای پرهام توی گوشم پیچید : _آراد نگو که هنوز خوابی! _خواب بودم ولی الان تو بیدارم کردی. _هیچ می دونی الان ساعت چنده؟ _خب که چی؟ _نا سالمتی تو مد یر عاملی خ یر سرت بعد گرفت ی تا لنگ ظهر خوابید ی؟! االن تو باید شرکت باش ی نه توی رخت خواب. _من تا نیم ساعت دیگه شرکتم خوبه؟ _باشه پس می بینمت. تماس رو قطع کردم و به ساعت گوش یم که9 رو نشون می داد نگاه کردم. چند روز مسافرت باعث عقب افتادن خیلی از کارهام شده بود و من باید زودتر به شرکت می رفتم ولی من عادت به صبح زود رفتن به سر کار نداشتم و هم ین هم باعث م ی شد با بابا که خودش کله ی سحر از خونه بیرون می زد بحثمون بشه. بابا همیشه بهم م ی گفت مرد باید صبح، شفق از خونه بزنه بیرون و سر شب با دست پر خونه باشه نه مثل تو که تا لنگ ظهر می خوابی و آخر شب به خونه می ای. ولی گوش من به این حرفا بدهکار نبود و کار خودم رو انجام می دادم و به قول بابا شبا رو تا نصفه شب بیرون و صبح هم تا دیر وقت توی رخت خواب بودم. خیلی سریع آماده شدم و بعد اینکه کلی با موهام توی آینه ور رفتم و ش یشه ی عطر رو روی خودم خالی کردم، به قصد رفتن به شرکت از خونه بیرون زدم قبل اینکه وارد پارکینگ شرکت بشم و توی حیاط کوچی ک برج همون دختر چادری روز قبل رو دیدم که خرمان توی نم نم بارون قدم بر می داشت و به سمت در ورودی برج می رفت. دوست داشتم حاضر جوابی د یروزش رو تالفی کنم و به خاطر محجبه بودنش دستش بندازم، برای همین خیلی سریع ماشین رو پارک کردم و وارد لابی برج شدم. من او رو تو ی طبقه دهم دیده بودم و احتمال می دادم باز هم به همون طبقه بره برا ی همین قدمام رو به سمت آسانسور تند کردم تا باهاش توی آسانسور تنها باشم و حسابی حالش رو بگ یرم. او که حالا به آسانسور رسیده بود یک لحظه به عقب برگشت و وقتی متوجه من و شتابم برای رسیدن به آسانسور شد، لبخند بدجنسانه ای زد و به محض وایستادنش تو ی آسانسور،دکمه ی آسانسور رو زد و آسانسور به سمت بالا حرکت کرد. با رسیدنم به آسانسور و دیدن شماره ی 10 نفسی از سر حرص کشیدم و با زدن دکمه ی آسانسور منتظر پایین اومدنش وایستادم. من می خواستم حال او رو بگیرم ولی او حال من رو گرفته و عصبیم کرده بود. نگاهی به ساعت مارک تو ی دستم انداختم و با حرص گفتم :اَه لعنت ی بالخره حسابت رو میرسم.
ان‌شاء‌الله پارت بعدی فردا گذاشته میشود👌😎 ♥️
••🌿🦋↻∞ 〖-سَیّدۍ‌أَنْتَ‌ڪَمَا‌أُحِبُّ فَاجْعَلْنِے‌ڪَمَا‌تُحِبُّ...〗 -بھ‌نفس‌هاۍ‌تو‌بنداست‌مرآهر‌نفسۍ؛ سایھ‌ات‌ڪم‌نشود‌از‌سرمان‌حضرت‌یآࢪ ...🌱 ♥️   ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
•••♡ پلاڪِ ٺو مُنزه‍ بودنِ خاڪ را تضمین مے کنـ ـد اے شهید! ☀️🌼 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
میگه کہ .. شماها‌ نمیدونید‌ ڪ اگ امسال‌ اربعین مرز‌ها‌ باز‌ بود؛‌ چقدر‌ اون‌ جایے ڪ بہ‌ حاج قاسم‌ موشڪ خورد‌ شلوغ‌ می‌شد .! :)🥀 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
؟!🧡 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
یآ💔 ! ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
●🌈● جآن دلی‌که‌دلداردارد،همه‌دارد🌊 - علامه‌حسن‌زاده‌ِآملی! 🌬 حضـــرتـــ❥دلـــدار خدای مهربانم ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
-لبخندبزن‌..!シ کہ‌لبخندٺ‌برآیم‌آرامش‌میآورد..🤍} بہ‌یڪ‌لبخندٺ‌سخت‌محتآجیمـ❥ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
●🌈● جآن ﴿رَبّ‌إنّی‌لِمَاأنزَلتَ‌إلَیَّ‌مِنْ‌خَیْرٍفَقیرٌ﴾ پروردگارا!💛••• من‌بہ‌هرخیرےکہ‌برایم‌ بفرستے‌سخت‌نیازمندم:)"♥️ ] ۲۴🌿⃟🌱 و خدایی ڪہ نعماتش دݪبر است عصـــرتون پر از سلامتی و شیرینی ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
زائری‌خارجی‌ام...💔 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
باباقاسم(:🖤 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
•• چند روزیست کھ چای شده آیینه‌ۍ دق؛ هرچه شیرین کنمش باز بھ کامم تلخ است‌ ... ! "8روز تا اربعین سیدالشُهداجـآن" .. ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
یہ‌بنده‌خدایۍمیگفت: همہ‌میگن:شھدارفتن تامابمونیم...! ولےمن‌میگم:شھدا؛ رفتن‌تامادنبآلشون‌بریـم..🚶‍♂ آره...! جـامــوندیــم...! :)💔 دل‌روبایدصاف‌کرد!!! ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
💠ملّت در زندگی کنند شما در ؟ دولت ها بفهمند که قدرت به این نیست که ظرف طلا باشد و ظرف نقره باشد، قدرت به این نیست که پرده های کذا باشد، بزرگی و عظمت به این نیست که پرده های کذا باشد و مبل های کذا باشد از مال این ملت ضعیف، خود ملت توی این غارها زندکی بکند و شما در کاخ های دادگستری و درکاخ های نخست وزیری. تعدیل کنید خودتان را، اگر از خودتان شروع نکنید نمی توانید اصلاح کنید. وزارتخانه ها را اصلاح کنید. 📚صحیفه نور، جلد ۵،صفحه ١۵١ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
بہ‌فعل‌هاےحال‌وآینده‌وگذشتہ‌ڪارےنیست همین‌که‌مهرت‌به‌دل‌اسٺ‌مراڪافیست💔✨ ✨ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
خستہ‌ام‌بۍترمزم‌مثݪ‌بسیجۍهاےجنگ فتح‌آغوشټ‌بگودرڪربݪاےچندم‌اسټ؟¡💔 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
ـامام‌صـٰـادق[علٻہ‌السلامـ♥️| 「⏱ۅقٺے،ٻکـ چٻزِ 『🌍ـدُنیاٻۍ را دۅستْ‌دارۍ❛ |⚠️ـزٻاد در ذۿنـٺ،از آڹ ٻاد نکـڹ! 🌱ـ ـ ـ ـداغۅنٺ مےکند؛ °🙂 °👤 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
تو منو رهـــا کنے کجا برم امام حسن!!!؟💔 ...