فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیوونه ے ڪربلاتم...💔از بچگی مبتلاتم...(:
بح بح😍
ارسالی یکی از ممبرای گلمون😎🌸دستشون درد نکنه
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میتونستی توی زندگیت به کجاها برسی؟؟؟🙃
#استوری
animation.gif
1.59M
اسڪرین شات بگیرید، هر شهید ڪہ اومد ۱۰ صلوات بهش هدیه کنید🌱
#ثواب_یهویے✨
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
خنـدههاۍ
ٺـومرا....
بازازاینفاصلہڪشٺ . . .🚶🏻♀(:
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
خیلی_دلم_میخواست_که_بیام_حرم،نریمانی_(1).mp3
4.98M
⇆◁❚❚▷↻
خیݪےدلممیخاسٺ
ڪہبیامحـرمپیـآده
دعوتنڪردۍ
مـندروغـمٺودݪـمزیـاده(:"💔🌿
-#سیدرضانریمانے-
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
بـعد از ۴ سـال خبـر از آمدنٺ شـد😭🌿
بہ شهـرت خـوش امـدۍ دلـاور😭🌿
#خوشآمـدۍعزیززهـرا . . .🍂🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلامعلیالحسین"ع"❤️✨
.
همه دنیارو نمیدم...
به یه لحظه حرمت آقا...
.
#آقاممدحسین✨🌸
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
بـعد از ۴ سـال خبـر از آمدنٺ شـد😭🌿 بہ شهـرت خـوش امـدۍ دلـاور😭🌿 #خوشآمـدۍعزیززهـرا . . .🍂🖤
یوسـف گمگشتہ باز آیـد بہ کنعان غم مخور😭🖤
•••
بزرگی میگه(♥️)↓
شـهدا بسمالله گفتن و رد شدن از آب👌🌱
ما ختم قرآن ڪردیم و در گیره مردابیم هنـوز🍂😞
#شہیدبابڪنورے♥️
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
|•.یارانپاےدرراهنهیم
کہاینراہرفتنیاست
و نہگفتنی !💛🙂.•|
#کرامتناالشهادة
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#طنزجبهہ
تازه اومده بود جبهه ، یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش پرسید :
" وقتی توی تیررس دشمن قرار میگیرید ، برای اینکه کشته نشی چی میگی ؟ "
اون رزمنده هم که فهمیده بود که این بنده خدا تازه وارده شروع کرد به توضیح دادن :
" اولا باید وضو داشته باشی ، بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی :
" اللهم ارزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم راحمین "
بنده خدا با تمام وجود گوش میداد ، ولی وقتی به ترجمه عربی دقت کرد ، گفت :
" اخوی غریب گیر آوردی ... !؟ "😂
#خنده_حلال
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
رفیـــق ڳوش ڪن🙃♥️
خـــدا میخاد صداٺ بزنه☺️😍🗣
نزدیک اذانه🍃🕌
بلند شو مؤمݩ😇📿
اصلا زشتھ بچھ مسلمۅݩ مۅقع نماز تۅ فضاے مجازے باشھ!!🙄😶🙊
#بسم اللّٰہ🌙💌
نٺ گوشے←"OFF"❎
نٺ الهے←"ON"✅
وقٺ عاشقیہ😍
ببینم جا نـــماز هاٺون بازه؟🤨🧐
وضـــو گرفٺید؟🤔😎
اگ جواب بݪہ هسٺ ڪہ چقد عالے😉👏💯
اݪٺمآس دعــــآ...🤲📿
اَݪݪہُمَ عَجݪ ݪِوَݪیڪَ اݪـفَرج🦋🌿
پآشـــو دیگہ 😑🏃♂🔪😅
💠 یکی از شاگردان آقای جوادی آملی میگفتند:
نگویید جاماندهایم..!
کسی که قلب و روحش رفته
جامانده نیست!
جامانده اونی هست که
عشق و طلب و زیارت و اربعین،
به ذهنش هم نمیرسه
و علاقهای نداره..!
اگر به هر دلیلی
اشتیاق و طلب رفتن هست
و شرایط جور نشده،
حتما خیری بوده
و ثواب نیت را بردهاید
و شاکر باشید و نگویید جامانده....🌱🌱🌱
💔💔💔💔💔☘☘
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
میدونید چیه؟!
اگه الان تابعرهبرتــ نباشی
نمیتونی وقتی آقامونــ ظهور کرد
ســرباز خالصش باشی☝️
[ثُمَّ یَتُوبُاللهُ مِنْبَعْدِ ذٰلڪ]
خدا جانممیشوی
ڪَسِبےکَسیهایـم؟!
#خداے_خوبم❤️
#شهیدانہ🕊
من براےشھادتاصرارنمیڪنم
آنقدرڪارمیڪنمڪھلایقشھادتبشوم
وخدامنرابخـــرد!
#شھیدمرتضیحسینقمے
بزرگے میگہ…↓
اگہ آقـاصاحب الزمان بہ اندازه ے #پرسپولیس #واستقلال طرفدار داشتن تا الان ظهور کرده بودن😔♥️
#شرمنده_ایم_آقا
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بریـم بـرای پــارت دوازدهم✨👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بریـم بـرای پــارت سیزدهم🕊👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•|پارت سیزدهم|•°
برای سفارش صبحانه گوش ی رو روی گوشم گذاشتم و به آرامِ تو ی مانیتور که بر خالف دیروز آروم پشت میز کارش نشسته بود چشم دوختم.
بعد اینکه از مش باقر خواستم برام چایی و بیسکوئیت بیاره گوشی رو روی تلفن گذاشتم و خیلی غیر اراد ی و ناخواسته رو ی
تصویر آرام که به نظر میرسید لپش قلمبه شده کنجکاوانه زوم کردم.
درست دیده بودم!چوب آب نبات چوبی از دهن آرام بیرون زده بود و با ولع آب نبات توی دهنش که لپش رو قلمبه کرده بود رو می مکید و سرش تو ی کامپی وتر روی میزش بود.
به پشتی صندلی تکیه دادم و بدون اینکه چشم از مانیتور بردارم جواب سالم مش باقر رو دادم و مشغول خوردن چایی ای شدم که مش باقر روی میز گذاشته بود.
به آرام نگاه کردم که حالا رو به روی مبینا که وسط اتاق وا یستاده بود وایستاد و با شیطنتی که توی چهره اش پیدا بود یه چیز ی به مبینا گفت و با خنده ای که نمی تونست کنترلش کنه بهش پشت کرد.
مبینا که معلوم بود از حرفی که شنیده حرصش در اومده به طرفش حمله کرد و با چنگ زدن به مقنعه ی آرام مقنعه رو از سرش در آورد.
آرام برای گرفتن مقنعه اش به طرف مبینا چرخید و پشت به دوربین قرار گرفت و من از دیدن موهای بلند دم اسبی بسته شده اش چشمام چهارتا شد و با دقت بیشتری به او که با تقال کردن موهاش رو توی هوا تکون می داد نگاه کردم.
نمی دونم چی بینشون گذشت که آرام دیگه تقلایی برا ی گرفتن مقنعه اش نکرد و در عوض روی میز کار مبینا نشست و مبینا به بافتن موهاش مشغول شد.
در همین حال که محو تماشای آرام بودم تلفن زنگ خورد و من با لعنت کردن کسی که بی موقع مزاحمم شده بود تلفن رو جواب دادم و صدای نازک منشی تو ی گوشم پیچید که گفت آقای حمتی مهندس کارخونه، پشت خطه! و من مجبور شدم نیم
ساعتی رو با مهندس حمتی در مورد اضافه کاری و تعطیلی کارگرا برای وسط هفته که به مناسبت میلاد امام رضا (ع) تعطیلی بود صحبت کنم.
با قطع کردن تلفن دوباره به مانیتور کامپیوتر چشم دوختم ولی خبر ی از آرام نبود.
کالفه از جام برخاستم و برا ی رفتن به اتاق پرهام از اتاق خارج شدم و آرام رو دیدم که او هم به سمت اتاق پرهام می رفت.
با رسیدنش به در اتاق بدون توجه به ناز ی که پرسیده بود چیزی لازم دارم، به سمتش رفتم و او که متوجه من نبود ضربه ای به در زد و در اتاق رو باز کرد ولی خیلی زود و ناگهانی در رو بست و با چشمای بسته به طرف من که حالا بهش رسیده بودم چرخید .
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:چیزی شده؟
او که تازه متوجه من شده بود چشماش رو باز کرد و با دیدن من دستش رو از روی دستگیره ی در برداشت و بدون اینکه جوابم رو بده از در فاصله گرفت که در همین حال در اتاق بازشد و دختر ی با آرایش غلیظ و به دنبالش پرهام از اتاق خارج شدن و من تا ته قضیه رو خوندم و فهمیدم که آرام چی دیده!
دستام رو تو ی جیب شلوارم جا دادم و با پوزخند و مغرورانه به دختره که موقع رد شدن از کنار آرام با تحقیر نگاهش کرد، نگاه
کردم.
با رفتن دختره و تموم شدن صدای تق تق کفشای پاشنه بلندش رو به پرهام با طعنه گفتم : نمی دونستم مهمون داری؟
پرهام که متوجه کنایه ی تو ی حرفم شده بود بدون اینکه جواب من رو بده رو به آرام با عصبانیت پرسید : کاری داشتی؟
آرام بدون اینکه نگاهش کنه به روبه روش خیره شد و با پوزخند ی گوشه ی لبش گفت : اومده بودم لیستی که برای بررسی بهتون داده بودم رو بگیرم.
پرهام با کلافگی وارد اتاق شد و با یه پوشه توی دستش برگشت و پوشه رو به سمت آرام گرفت و در همون حال گفت : بهت یاد
ندادن بدون اجازه وارد اتاق کسی نشی؟
آرام پوشه رو از دستش گرفت و با طعنه جوابش رو داد:
_نه!... همونطور که به تو خیلی چیزا رو یاد ندادن!
پرهام عصبی تر خواست چیز ی بگه که مانعش شدم و گفتم : کافیه! تمومش کنین!
✨دختر بسیجی
°•| پارت سیزدهم|•°
رو به من با لحن آروم تر ی گفت : تو با من کاری داشتی؟
من که کاری باهاش نداشتم و همینجوری و برای دیدنش از اتاقم بیرون زده بودم خواستم چیزی بگم که پرهام دوباره رو به آرام غرید : خب دیگه! کارت رو که انجام داد ی و فضولیت رو هم کردی حالا نمی خوای بری؟
آرام به من نگاه کرد و گفت : اونش به خودم ربط داره که برم یا بمونم!
پرهام با صدای آرومی جور ی که بقیه ی افراد تو ی سالن نشنون رو به آرام گفت : نکنه دلت می خواد جای اون دختره باشی که
نمیری؟
آرام با عصبانیت نگاهش کرد و گفت : تا حالا آدم چندش تر از تو توی عمرم ندیدم!
بدون توجه به چهره ی سرخ شده از عصبانیت پرهام پوشه ی توی دستش رو به سمت من گرفت و رو به من ادامه داد : من این رو الان لازم دارم می شه لطفا برام امضاش کنین؟
نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت اتاقم رفتم و در همون حال گفتم: بیا تا برات امضاش کنم.
جلوتر از او وارد اتاق شدم و در رو برای اومدنش باز گذاشتم و او هم به دنبالم وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.
پشت میزم نشستم به پشتی صندلی تکیه دادم و به او که سمت چپم و با فاصله ازم و ایستاده بود چشم دوختم.
حتی به رو ی خودش هم نمیآورد که تو ی اتاق پرهام چ ی دیده و حال پرهام رو گرفته یا اینکه از حرف پرهام اصال ناراحت شده!
عجیب دلم می خواست سر به سرش بزارم و اذیتش کنم. این دختر تا به من می رسید مغرور بود و برا ی من که خودم خدای
غرور بودم و همه مطعیم بودن و من بهشون بی محلی می کردم، سخت بود که بهم بی محلی کنه و با غرور باهام رفتار کنه و یه
جورایی هم می خواستم تلافی رفتار تندش با پرهام رو سرش در بیارم.
به پوشه ی روی میز نگاه کردم و او بدون اینکه ازش توضیح بخوام شروع به توضیح دادن کرد و گفت: این لیست تمام واریزی ها و برداشت های این هفته از حساب شرکته به همراه تاریخ و اسم کسایی که....
با جد یت سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم که حرفش رو خورد و من با اخم گفتم:من ازت توضیح خواستم؟
با اینکه او کار اشتباهی نکرده بود ولی بی دلیل ازش عصب ی بودم و او هم از نگاهم عصبانیتم رو خونده بود که حرفی نزد و سرش رو پایین انداخت.
با لحن آروم تر ی گفتم:من این رو باید دقیق بررسی کنم پس همینجا می مونه.
_ولی یه بار آقای سهرابی بررسیش کرده!
می دونستم که بررسی این جور چیزا وظیفه ی من نیست و من فقط باید امضاش کنم ولی با این حال بهش توپیدم : ولی من می خوام خودم بررسیش کنم.
در ضمن من سهرابی ( پرهام )نیستم که هر طور دلت خواست باهام حرف بزنی!
چیزی نگفت و با تعجب سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد که من خیلی ناگهانی رو ی پام وایستادم و با دور زدن میز درست روبه روش قرار گرفتم.
از حرکت یهوییم جا خورد و یه قدم به عقب برداشت.
ولی من از رو نرفتم و همانطور که به چهره ی متعجبش خیره بودم یک قدم فاصله رو پر کردم.
او باز هم چند بار عقب رفت و من هر بار فاصله ام رو باهاش پر کردم.
انقدر به عقب قدم برداشت تا اینکه پاش به دیوار شیشه ا ی خورد و از حرکت وایستاد.
با ترس به پشت سرش نگاه کرد و به وضوح دیدم که رنگش پرید و صورتش سفید شد.
مغرورانه دستام رو تو ی جیب شلوارم جا دادم و لبخند به لب بهش زل زدم.
همانطور که با وحشت به پشت سرش نگاه می کرد با تته پته گفت: چی.... چیکار می کنی؟
نگاهم رو ریز بینانه کردم و گفتم:از ارتفاع می ترسی؟
بهم نگاه کرد و با هم چشم توی چشم شد یم.
نگاهم بین چشمای رنگ ی و وحشت زده اش در گردش بود و حالم لحظه به لحظه عوض می شد.