✨دختر بسیجی
°•|پارت سیزدهم|•°
برای سفارش صبحانه گوش ی رو روی گوشم گذاشتم و به آرامِ تو ی مانیتور که بر خالف دیروز آروم پشت میز کارش نشسته بود چشم دوختم.
بعد اینکه از مش باقر خواستم برام چایی و بیسکوئیت بیاره گوشی رو روی تلفن گذاشتم و خیلی غیر اراد ی و ناخواسته رو ی
تصویر آرام که به نظر میرسید لپش قلمبه شده کنجکاوانه زوم کردم.
درست دیده بودم!چوب آب نبات چوبی از دهن آرام بیرون زده بود و با ولع آب نبات توی دهنش که لپش رو قلمبه کرده بود رو می مکید و سرش تو ی کامپی وتر روی میزش بود.
به پشتی صندلی تکیه دادم و بدون اینکه چشم از مانیتور بردارم جواب سالم مش باقر رو دادم و مشغول خوردن چایی ای شدم که مش باقر روی میز گذاشته بود.
به آرام نگاه کردم که حالا رو به روی مبینا که وسط اتاق وا یستاده بود وایستاد و با شیطنتی که توی چهره اش پیدا بود یه چیز ی به مبینا گفت و با خنده ای که نمی تونست کنترلش کنه بهش پشت کرد.
مبینا که معلوم بود از حرفی که شنیده حرصش در اومده به طرفش حمله کرد و با چنگ زدن به مقنعه ی آرام مقنعه رو از سرش در آورد.
آرام برای گرفتن مقنعه اش به طرف مبینا چرخید و پشت به دوربین قرار گرفت و من از دیدن موهای بلند دم اسبی بسته شده اش چشمام چهارتا شد و با دقت بیشتری به او که با تقال کردن موهاش رو توی هوا تکون می داد نگاه کردم.
نمی دونم چی بینشون گذشت که آرام دیگه تقلایی برا ی گرفتن مقنعه اش نکرد و در عوض روی میز کار مبینا نشست و مبینا به بافتن موهاش مشغول شد.
در همین حال که محو تماشای آرام بودم تلفن زنگ خورد و من با لعنت کردن کسی که بی موقع مزاحمم شده بود تلفن رو جواب دادم و صدای نازک منشی تو ی گوشم پیچید که گفت آقای حمتی مهندس کارخونه، پشت خطه! و من مجبور شدم نیم
ساعتی رو با مهندس حمتی در مورد اضافه کاری و تعطیلی کارگرا برای وسط هفته که به مناسبت میلاد امام رضا (ع) تعطیلی بود صحبت کنم.
با قطع کردن تلفن دوباره به مانیتور کامپیوتر چشم دوختم ولی خبر ی از آرام نبود.
کالفه از جام برخاستم و برا ی رفتن به اتاق پرهام از اتاق خارج شدم و آرام رو دیدم که او هم به سمت اتاق پرهام می رفت.
با رسیدنش به در اتاق بدون توجه به ناز ی که پرسیده بود چیزی لازم دارم، به سمتش رفتم و او که متوجه من نبود ضربه ای به در زد و در اتاق رو باز کرد ولی خیلی زود و ناگهانی در رو بست و با چشمای بسته به طرف من که حالا بهش رسیده بودم چرخید .
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:چیزی شده؟
او که تازه متوجه من شده بود چشماش رو باز کرد و با دیدن من دستش رو از روی دستگیره ی در برداشت و بدون اینکه جوابم رو بده از در فاصله گرفت که در همین حال در اتاق بازشد و دختر ی با آرایش غلیظ و به دنبالش پرهام از اتاق خارج شدن و من تا ته قضیه رو خوندم و فهمیدم که آرام چی دیده!
دستام رو تو ی جیب شلوارم جا دادم و با پوزخند و مغرورانه به دختره که موقع رد شدن از کنار آرام با تحقیر نگاهش کرد، نگاه
کردم.
با رفتن دختره و تموم شدن صدای تق تق کفشای پاشنه بلندش رو به پرهام با طعنه گفتم : نمی دونستم مهمون داری؟
پرهام که متوجه کنایه ی تو ی حرفم شده بود بدون اینکه جواب من رو بده رو به آرام با عصبانیت پرسید : کاری داشتی؟
آرام بدون اینکه نگاهش کنه به روبه روش خیره شد و با پوزخند ی گوشه ی لبش گفت : اومده بودم لیستی که برای بررسی بهتون داده بودم رو بگیرم.
پرهام با کلافگی وارد اتاق شد و با یه پوشه توی دستش برگشت و پوشه رو به سمت آرام گرفت و در همون حال گفت : بهت یاد
ندادن بدون اجازه وارد اتاق کسی نشی؟
آرام پوشه رو از دستش گرفت و با طعنه جوابش رو داد:
_نه!... همونطور که به تو خیلی چیزا رو یاد ندادن!
پرهام عصبی تر خواست چیز ی بگه که مانعش شدم و گفتم : کافیه! تمومش کنین!
✨دختر بسیجی
°•| پارت سیزدهم|•°
رو به من با لحن آروم تر ی گفت : تو با من کاری داشتی؟
من که کاری باهاش نداشتم و همینجوری و برای دیدنش از اتاقم بیرون زده بودم خواستم چیزی بگم که پرهام دوباره رو به آرام غرید : خب دیگه! کارت رو که انجام داد ی و فضولیت رو هم کردی حالا نمی خوای بری؟
آرام به من نگاه کرد و گفت : اونش به خودم ربط داره که برم یا بمونم!
پرهام با صدای آرومی جور ی که بقیه ی افراد تو ی سالن نشنون رو به آرام گفت : نکنه دلت می خواد جای اون دختره باشی که
نمیری؟
آرام با عصبانیت نگاهش کرد و گفت : تا حالا آدم چندش تر از تو توی عمرم ندیدم!
بدون توجه به چهره ی سرخ شده از عصبانیت پرهام پوشه ی توی دستش رو به سمت من گرفت و رو به من ادامه داد : من این رو الان لازم دارم می شه لطفا برام امضاش کنین؟
نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت اتاقم رفتم و در همون حال گفتم: بیا تا برات امضاش کنم.
جلوتر از او وارد اتاق شدم و در رو برای اومدنش باز گذاشتم و او هم به دنبالم وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.
پشت میزم نشستم به پشتی صندلی تکیه دادم و به او که سمت چپم و با فاصله ازم و ایستاده بود چشم دوختم.
حتی به رو ی خودش هم نمیآورد که تو ی اتاق پرهام چ ی دیده و حال پرهام رو گرفته یا اینکه از حرف پرهام اصال ناراحت شده!
عجیب دلم می خواست سر به سرش بزارم و اذیتش کنم. این دختر تا به من می رسید مغرور بود و برا ی من که خودم خدای
غرور بودم و همه مطعیم بودن و من بهشون بی محلی می کردم، سخت بود که بهم بی محلی کنه و با غرور باهام رفتار کنه و یه
جورایی هم می خواستم تلافی رفتار تندش با پرهام رو سرش در بیارم.
به پوشه ی روی میز نگاه کردم و او بدون اینکه ازش توضیح بخوام شروع به توضیح دادن کرد و گفت: این لیست تمام واریزی ها و برداشت های این هفته از حساب شرکته به همراه تاریخ و اسم کسایی که....
با جد یت سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم که حرفش رو خورد و من با اخم گفتم:من ازت توضیح خواستم؟
با اینکه او کار اشتباهی نکرده بود ولی بی دلیل ازش عصب ی بودم و او هم از نگاهم عصبانیتم رو خونده بود که حرفی نزد و سرش رو پایین انداخت.
با لحن آروم تر ی گفتم:من این رو باید دقیق بررسی کنم پس همینجا می مونه.
_ولی یه بار آقای سهرابی بررسیش کرده!
می دونستم که بررسی این جور چیزا وظیفه ی من نیست و من فقط باید امضاش کنم ولی با این حال بهش توپیدم : ولی من می خوام خودم بررسیش کنم.
در ضمن من سهرابی ( پرهام )نیستم که هر طور دلت خواست باهام حرف بزنی!
چیزی نگفت و با تعجب سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد که من خیلی ناگهانی رو ی پام وایستادم و با دور زدن میز درست روبه روش قرار گرفتم.
از حرکت یهوییم جا خورد و یه قدم به عقب برداشت.
ولی من از رو نرفتم و همانطور که به چهره ی متعجبش خیره بودم یک قدم فاصله رو پر کردم.
او باز هم چند بار عقب رفت و من هر بار فاصله ام رو باهاش پر کردم.
انقدر به عقب قدم برداشت تا اینکه پاش به دیوار شیشه ا ی خورد و از حرکت وایستاد.
با ترس به پشت سرش نگاه کرد و به وضوح دیدم که رنگش پرید و صورتش سفید شد.
مغرورانه دستام رو تو ی جیب شلوارم جا دادم و لبخند به لب بهش زل زدم.
همانطور که با وحشت به پشت سرش نگاه می کرد با تته پته گفت: چی.... چیکار می کنی؟
نگاهم رو ریز بینانه کردم و گفتم:از ارتفاع می ترسی؟
بهم نگاه کرد و با هم چشم توی چشم شد یم.
نگاهم بین چشمای رنگ ی و وحشت زده اش در گردش بود و حالم لحظه به لحظه عوض می شد.
میدونید چیه؟!
اگه الان تابعرهبرتــ نباشی
نمیتونی وقتی آقامونــ ظهور کرد
ســرباز خالصش باشی☝️
[ثُمَّ یَتُوبُاللهُ مِنْبَعْدِ ذٰلڪ]
خدا جانممیشوی
ڪَسِبےکَسیهایـم؟!
#خداے_خوبم❤️
#چادر 🌸
#حجاب 🌱
#چادرانه 🌼
بعضے ها میگویند :
🦋زینبے🦋 ها ڪم اند!
اما آن ها ڪم نیستند!
عباس ها اجازھ دیدن آنها را نمے دهند😊
#غیرت
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
عـآشـقـآنہحـݪاݪ❤️🌈
روز خواستگاری دختره🧕🏻 گفت:
بلد نیستم غذا درست کنم🥘
کارای خونه هم طول میکشه یاد بگیرم🙄
بچه داری هم زیاد بلد نیستم👶🏻
از ظرف شستنم بدم میاد.....🍽
پسر👱🏽♂️ گفت:
روزه بلدی بگیری؟؟🌱
نماز بلدی بخونی؟؟🌱
قرآن خوندنو دوست داری؟🌱
دختره🧕🏻 گفت:آره
پسره 👱🏽♂️گفت؛ همین بسه، من میخوام نصف دین و زندگیم بشی نه کنیــــــــــزم☺️
پسره👱🏽♂️ گفت:
پس اندازم کمه😕
حقوقمم آب باریکه ست😓
خونه و ماشینم زیادی مدل بالا نیست😞
دختره🧕🏻 گفت:
خدارو میشناسی؟؟؟؟؟❣
غیـــــــــرت داری؟؟؟؟؟؟❤
چشمات پاکه؟؟؟؟👀
اخلاقت خوبه؟؟؟؟؟💕
ایمانت قوی هست؟🤲🏻
پسره 👱🏽♂️گفت:آره☺️
دختره 🧕🏻گفت:
همین بسه،بقیه رو خودمون میسازیــــــــم❤
باهمدیگه میریممم جلـــــــــــو،👫
مهم اینه... پـــــــــرِ پروازِ همدیگــــــه بشیم سمت خدا🕊
من همنفس میخوام نه عابر بانک.😊
عاشقانه.مذهبی💕
#ما_ملت_امام_حسینیم
#اربعین
🌺ڪپےباذڪرصلواتـبراےفرجآقا
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
🔴 #زنان_ارزانتر_از_قوطی_سیگار
🔖نامهے دکتر شریعتے به همسرش:
"اینجا (اروپا) شهر قشنگ، ولے وحشے و سرد و بی مزه اسٺ...
بیشتر زنها در اینجا به صورت یڪ غاز درآمدهاند؛
زیباتر از برژیٺ باردو و اما ارزان تر از یڪ قوطے سیگار...😔
همه شهوٺ و همه رنگ و همه بے وفایے...
و بے حقیقتے و بیچارگے..."
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
مسئول ایثارگران کل سپاه خبر داد :
❤️شناسایی پیکر هفت تن از شهدای مدافع حرم در سوریه❤️
🌸اسامی شهدای تفحص شده:
🌹شهید رضا حاجی زاده (مازندران)
🌹شهید علی عابدینی (مازندران)
🌹شهید محمد بلباسی (مازندران)
🌹شهید حسن رجایی(مازندران)
••••
وبه همراه آنان
🌹شهید زکریا شیری (قزوین)
🌹شهید مجید سلمانیان (البرز)
🌹شهید مهدی نظری(خوزستان)
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
نشستم کنارش
گفت: پاشو برو
گفتم: چرا..؟!
گفت: برو دنبال حرفهای زمین مانده رهبر
شهید فقط گریه کن نمیخواهد
رَهرو میخواهد
من به عشق لبخند #حضرت_آقا رفتم جلو..
#شهید_علیخلیلی
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#تفسیرعشق🌹🌱
یاسیدی و مولای
فکیف اصبر علی فراقک...
ای سید و مولای من پس چه طور بر فراق و دوریت طاقت بیاورم؟....
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
از عارفی پرسیدند:
چرا هیچ از عیب مردم سخن نمیگویی؟
عارف گفت:
هنوز از محاسبه عیبهای خودم فارغ نشدم تا
به عیبهای دیگران بپردازم...
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#تلنگر
"شهـادت"🕊
معـطل من و تو نمــی مـانـد...
تـو اگـر "سـربـاز_خـدا" نشوے،
دیگرے مــی شود...👌
🌹 "شهادتــ "را مـےدهنـد ،
اما به "اهل_درد"🔥 نه بی خیال ها ...
فقط دم زدن از "شهدا" افتخار نیست‼️
باید زندگیمان ، حرفمان ، نگاهمان ، لقمه هایمان ، رفاقتمان ، "بوی_شهدا_را_بدهد"...
عـــطر بندگی خالص براے "خــدا"...
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
✨🌹
‹عبد،مقامۍستفراتراز
عاشق ؛عبدششویم :)
•پناهیانگࢪامے
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#دلنوشته
یا امام حسن (ع)
آقا شنيده ام جگرت شعله ور شده😭
بي کس شدي و ناله ي تو بي اثر شده😔
پيش حسين سرفه نکن آه کم بکش
خون لخته هاي روي لبت بيشتر شده💔😔
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
☘دعای زنده دلان صبح و شام یا حسن است
☘که موی تیره و روی سپید با حسن است
☘مبین ز نسل حسن هیچکس امام نشد
☘به حُسن بینی اگر هر امام را، حسن است
☘حسین میشنوم هرچه یاحسن گویم
☘دو کوه هست ولی کوه بی صدا حسن است
☘حسین نهی به قاسم دهد، حسن دستور
☘ز من بپرس که سلطان کربلا حسن است!
☘بخوان به نام پسر تا پدر دهد راهت
☘بیا که کنیه شیرخدا اباحسن است
#یاحسن_مجتبی_علیه_السلام
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#انگیزشۍ🎈
زندگے مثل آب توےِ لیوان
ترک خورده میمونہ
بخورے تموم میشہ
نخورے حروم میشہ
پس از زندگیت #لذت ببَـر😌
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
از امام حسن «ع» سؤال شد : زهد چيست ؟ فرمود : رغبت به تقوى و بى رغبتى به دنيا.
«تحف العقول ؛ ص 227»
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
💚🍃
گویی که از لب تو عسل خورده مصطفی🍯🌸
از بس که داده بوسه دهان تو را حسن💚
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
ﺣَـــﺮﻡِﻛَــﺮﺏُﻭﺑَلـاﺟِﻠﻮِﻩےﺑِﻴﺖُﺍﻟﺤَﺴَـ💚ـﻦﺍﺳﺖ
ﺣَﺴَﻨﻴــﻪﺳﺖﺑِــﻪﻫَﺮﺟــﺎﻛـِـﻪﺣُﺴِﻴﻨﻴــﻪﺑـِـﻪﭘـاﺳﺖ
ﻃﺎﻟِﻊِﻫَــﺮﻛِــﻪﺣُﺴِﻴﻨـــےﺳﺖﻳَﻘﻴﻨــﺎًﺣَﺴَﻨـ💚ـےﺳﺖ
ﻛِــﻪﺣُﺴِﻴــﻦﺍِﺑﻦِﻋَﻠـــےﻫَــﻢﺣَﺴَـ💚ـﻦِﺩﻭّﻡِﻣـﺎﺳﺖ
ﺣَﺴَﻨـ💚ـےﻫَﺴﺘَــﻢﻭﺍﺯﺣَﺸــﺮﭼِــﻪﺑﺎﻛـےﺩﺍﺭﻡ
ﻛِــﻪﺳَـﺮﻭﻛـﺎﺭ ِﻏُﻼﻣـﺎﻥﺣَﺴَـ💚ـﻦﺑﺎﺯَﻫـ💚ـﺮﺍﺳﺖ
#الحمدلله_حسنی_ام😍
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
جانم حسن (ع)
هرشفایی دیده ای در #مشهد و در #کربلا
از غباری شد ک طوفان از #بقیع آورده است
#ما_امت_حسنیم
#بقیع_را_میسازیم
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
دقت کردین جملات وارونه چگونه است ؟🤔🤔
(( گنج )) (( جنگ)) مى شود ،
(( درمان)) (( نامرد)) و
(( قهقهه)) (( هق هق )) !!!ولى
(( دزد)) همان (( دزد)) است
(( درد )) همان (( درد )) است و
(( گرگ)) همان (( گرگ)) ارى نمی دانم چرا
(( من )) (( نم)) زده است و
(( يار )) (( راى)) عوض كرده است ،
(( راه)) گويى (( هار )) شده ، و
(( روز )) ب (( زور )) ميگذرد ،
(( اشنا)) را جز در (( انشا )) نميبينى و چه
(( سرد)) است ((درس)) زندگى ، اينجاست ك
(( مرگ)) برايم (( گرم )) ميشود چرا كه
(( درد )) همان (( درد )) است.
گیج شدین نه؟!😊😊
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
『❤️』
#خواهر_شهید #شهیدانه #شهادت
#شهید_محمدرضا_دهقان...
یادمہ مےگفت: از حضرت زهرا یہ چادر براے خانومها باقے مونده کہ خیلےها لیاقت این ارثیہ رو ندارن...
•چونیتمیکهبهتصویرپدرخیرهشده
فقطازفاصلههافرصتدیدندارم💛🌿°.
#حضرتماه♥️🌙
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#حرفدل
♥️͜͡📜◯•°
_『گاهجاےصدقنوتودعا
بایدبهخداگفت:))🌱
الݪهمارزقناهمانکهمیدانے...🧡』
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
[°. تربیت اسلامی و انقلابی زن مسلمان،
مایه افتخار و مباهات جمهوری اسلامی است
و ما به زنان مسلمان خودمان افتخار میکنیم😌✌️🏻• ]
ــ حضرتآقا
#شهیده #دخترانقلاب
#زنانسربازانگمناماند
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#چـــادرانــہ🌸
•🔗🌿•
چادر
سـہ نقطـ•••ـہ دارد
همان سـہ نقطہ اے ڪھ فرق اسٺـ...
بین پوشیدگے و پوسیدگے..🍀😌(:
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─