eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
476 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5971888872441775773.mp3
9.97M
🎶 بـــــادمیخـوردبہ‌پرچمـت...💔 •محمدحسین‌پـــــویانفر🌿 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
من‌فقط‌یڪ"حُسِین"دارَم:))♥️
@khstikerکربلا اربعین .attheme
160.1K
سفارشی 📲❣ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•|پارت شانزدهم|•° کالفه از جاش برخواست و با برداشتن کتش از روی صندلیش مشغول پوشیدنش شد که در همین حال در اتاق زده شد و هر دو به در چشم دوختیم و با بفرمایید پرهام، آرام وارد اتاق و با من که جلوی در وایستاده بودم چشم تو ی چشم شد. خیلی سریع نگاهش رو ازم گرفت و رو به پرهام گفت: اومدم یادآور ی کنم جای چکی که برای امروزه خالیه. من که از سهل انگاری پرهام عصبی بودم بهش توپیدم: اونوقت تو الان باید یادآوری کنی؟ با خونسردی و بدون اینکه بهم نگاه کنه به پرهام چشم دوخت و جواب داد:اولا اینکه اصلا وظیفه ی من نیست که یادآوری کنم و آقای مد یر امور مالی خودشون باید حواسش جمع باشه و دوما اگه ایشون یادشون باشه من روز چهارشنبه هم بهشون یادآوری کردم ولی ایشون اونروز سرشون به چیزا ی دیگه گرم بود و توجهی نکردن. پرهام رو اگه کارد می زدی خونش در نمی اومد و از عصبانیت رگ گردنش بالا اومده بود با برداشتن سوئیچش از رو ی میز به آرام زل زد و وقتی کنارم رسید جوری که آرام نشنوه غرید : بالاخره یه روز من حساب این دختره رو می رسم و اون روز هم خیلی دور نیست! به حرص خوردن پرهام و حالی که آرام ازش گرفته بود لبخند زدم که نگاه حرصیش رو از آرام گرفت و از اتاق خارج شد. با رفتن پرهام، آرام بدون اینکه به من نگاه کنه و خیلی سریع به سمت در قدم برداشت ولی به محض اینکه به در رسید تلو تلو خوران دستش رو رو ی دیوار کنار در گذاشت و سر جاش با قامتی خمیده وایستاد.نگاهم بهش متعجب شد و وقتی دیدم که دست د یگه اش رو روی سرش گذاشت به او که پشتش به من بود نزدیک شدم و رو بهش پرسیدم : حالت خوبه؟! نگاه بی رمقش رو به من دوخت و با بی حالی روی زمین نشست. وقتی رنگ پریده و بی حالیش رو دیدم از اتاق خارج شدم و رو به نازی که حواسش به من بود گفتم : بیا ببین این دختره یهو چش شد؟ نازی خودکار توی دستش رو رو ی میز گذاشت و به سمتم اومد و وقتی بهم رسید، متوجهی آرام شد و با نگرانی نگاهش کرد و جلوش نشست و ازش پرسید : آرام! خوبی ؟ آرام با بی حالی جوابش رو داد : نه خوب نیستم! سرم گیج و چشمم سیاهی میره و حالم هم بده. خانم رفاهی که وقتی من ناز ی رو صدا زده بودم با شنیدن صدام از اتاق حسابداری بی رون اومده بود با عجله خودش رو بهمون رسوند و با دیدن رنگ پریده ی آرام رو به ناز ی پرسید : چی شده؟ نازی رو ی پاش وایستاد و از آرام فاصله گرفت و جواب داد : نمی دونم! میگه سرش گیج میره و حالت تهوع داره! خانم رفاهی جای نازی رو پر کرد و گفت : حتما فشارش افتاده لطفا یه لیوان آب قند براش بیار. نازی بدون هیچ حرفی و با عجله به سمت آبدار خونه رفت و خانم رفاهی رو به آرام غر زد : از صبحه که بهت می گم رنگ به رو نداری و یه چیزیت هست ولی تو هر بار گفتی که خوبی و بیشتر ترشک خوردی! بفرما این هم نتیجه اش! نازی همونجور که لیوان آب قند رو هم م ی زد دوباره وارد اتاق شد و لیوان رو به طرف آرام گرفت ولی آرام دست ناز ی که لیوان توش بود رو پس زد و بیشتر توی خودش جمع شد. خانم رفاهی لیوان رو از دست نازی گرفت و به دهن آرام نزدیکش کرد و گفت : یه مقدار از این بخور شاید بهتر شد ی! آرام دست خانم رفاهی رو هم پس زد و نالید : نمی تونم! حالم خیلی بده حتی دیدنش هم حالم رو بد می کنه. خانم رفاهی دوباره لیوان رو به طرفش گرفت و خواست به زور بهش بده که رو بهش غریدم : خب نمی خواد بهش نده! ببرش بیمارستان تا فشارش رو بگیرن و از اونجا هم بره خونه و استراحت کنه تا بهتر بشه. نازی رو به خانم رفاهی حرف من رو تایید کرد و گفت : آره اینجوری خیلی بهتره تا شما آماده بشین من هم براتون آژانس می گیرم. _مگه ماشین ندارن؟ _نه! ما هر روز با سرویس میایم و کسی ماشین نمیاره.
✨دختر بسیجی °•|پارت شانزدهم|•° _لازم نیست ماشین بگیری خودم می برمش تو کمکش کن تا بشینه توی ماشین. آرام با بی حالی نالید : لازم نیست.... خانم رفاهی با اخم بهش توپید : چی چی رو لازم نیست؟ خیلی هم لازمه. برای برداشتن کتم به سمت اتاقم پا تند کردم و در همون حال به ناز ی گفتم که وسایل آرام رو هم توی ماش ین بزاره چون دیگه به شرکت بر نمی گرده. *گوشه ی اتاق و دست به س ی نه وایستاده بودم و حواسم به دکتر میانسالی بود که در سکوت مشغول گرفتن فشار آرام بود که با تموم شدن کارش گوشی پزشکی رو از گوشش در آورد و رو به آرام گفت : فشارت خیلی پایینه!..... گفتی تهوع هم دار ی؟ آرام جوابش رو داد : آره خیلی! دکتر نگاهش رو از آرام گرفت و گفت : اینا ممکنه علائم بارداری باشه! آرام که تا اونموقع با بی حالی رو ی صندلی نشسته بود با چشمای از حدقه بیرون زده به دکتر نگاه کرد و من که تا اونموقع با کالفگی اونا رو نگاه می کردم با صدای بلند زدم زیر خنده و صدای قهقهه ام فضای اتاق رو پر کرد که دکتر نگاه خیره و متعجبش رو از من گرفت و مشغول نوشتن نسخه شد و در همون حال گفت : یعنی انقدر بچه دوست دار ی؟ با گیجی و متعجب نگاهش کردم و پرس یدم : چی گفتین؟! _من فقط گفتم ممکنه! خانومت باردار باشه و تو انقدر خوشحال شد ی! گفتم یعنی تو انقدر بچه دوست داری؟! آرام زود تر از من و با عصبانیت جوابش رو داد : این آقا با من هیچ نسبتی نداره و در ضمن من هنوز ازدواج نکردم. دکتر خند ید و گفت : حالا چرا عصبی می شی ؟ خب من فکر کردم شما با هم نامزدین! دکتر با همون لبخند رو ی لبش نسخه رو به سمت من گرفت و گفت : انقدر نگران نباش این فقط یه مسمومی ته که با یه سرم خوب می شه! نسخه رو از دستش گرفتم و با جد یت گفتم : من اصلا نگران نیستم! لبخند روی لب دکتر عمیق تر و پر معنا تر شد و من برا ی گرفتن نسخه به دنبال آرام از اتاق خارج شدم و به سمت داروخونه پا تند کردم یک ربع بود که پرستار برای آرام سرم وصل کرده بود و من برای اینکه از محیط شلوغ و پر رفت و آمد دور باشم تو یماشین منتظر نشسته بودم و حرف دکتر رو توی ذهنم مرور می کردم. او چطور فکر کرده بود ممکنه که من و آرام با هم نامزد باشیم و پای بچه هم درمیون باشه؟! ولی یه چیز برا ی خودم هم جالب بود اینکه حرف دکتر بد به مزاغم خوش اومده بود و یه جورایی قلقلکم می داد. با حرص و برای خالصی از شر فکرای جورواجور دستم رو روی فرمون کوبیدم و از ماشین پیاده شدم و به سمت ساختمون درمانگاه قدم برداشتم. به پرستاری که برا ی آرام سرم وصل کرده بود و حالا با یه آمپول توی دستش به سمت اتاق اورژانس می رفت نزدیک شدم و از او که حالا متوجه ی من شده بود پرسیدم : هنوز سرمشون تموم نشده؟! پرستاره لبخند ی به روم زد و گفت : نه! چرا نمیرین پیشش؟ _می تونم برم؟! _آره! ایشون تو ی اتاق تنها هستن.
اتمام پارت شانزدهم🕊 ادامه پارت فردا ان‌شاء‌الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『❤️』 یادمہ مےگفت: از حضرت زهرا یہ چادر براے خانومها باقے مونده کہ خیلےها لیاقت این ارثیہ رو ندارن... ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
ما به عشق درس می‌خونیم عشق منبع انرژی مثبت و امید دهنده انسانه عشق ما سرچشمه انرژی هست... ما با قدرت عشق میتونیم دانشمند هم بشیم... باور کنید می‌تونیم فقط عاشقی کنید😍😌👌🏻 . |•°به عشق تو درس میخوانم قربه الی ...💛☘🌱•°| ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
🌱 کوه کندن، آسان‌تر از دل کندن است.💞 امام صادق(ع) تحف العقول:357 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
بلند بخوان درشت بنویس🔍 آویزه ی گوشت کن که :📌🔖 «تقوا» آن نیست که با یک «تق»، وا برود‼️ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
❤️ مَن مَنم را در حریمِ نوکری مِن مِن بخوان اصلا اینجا هیچ بودن، اوج معنایِ مَن است... ❤️ ✋🏻 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ع✋🏻 💔 💛 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
رفقا ، یکی از گل های زیر و انتخاب کنید🌙 💐 🌷 🌹 🥀 🌺 🌸 🌼 🌻 انتخاب کردین؟😊 خوب حالا برین پایین🦋✨ یکم پایین تر🦋✨ حالا شهیدی رو که طبق گل ها انتخاب کردید ببیند🦋✨ 💐شهید قاسم سلیمانی 🌷شهید حسین معز غلامی 🌹شهید محسن حججی 🥀شهید ابراهیم هادی 🌺شهید مصطفی صدرزاده 🌸شهید مجید قربانخانی 🌼شهید مهدی زین الدین 🌻شهید محمد ابراهیم همت حالا یه قلب و انتخاب کنید🦋✨ ❤️ 🧡 💛 💚 💙 💜 💗 حالا برین پایین🦋✨ یکم پایین تر🦋✨ حالا هدیه خودتون و طبق قلبی که انتخاب کردین به شهیدی که انتخاب کردین بدین🦋✨ ❤️۱۴صلوات 🧡۴بار سوره توحید 💛1 بار دعای فرج 💚سه بار سوره حمد 💙۱۰صلوات 💜۲رکعت نماز 💗یک صفحه از قرآن °°°♥️°°° انتخاب کردین انجام بدین🦋✨ °°°♥️°°° ان شاءالله به هر نیتی که ختم برداشتی،حاجت روابشیدومن حقیرروهم دعا کنین❤🌹🌹🌹 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
سید رضا نریمانی.mp3
7.02M
شهدا بعد شما کاری نکردم😥 🍂پسر فاطمه(س) رو یاری نکردم😭 برا رهبرم علمداری نکردم😓 🌹یٰاقٰاسِــمْ اِبن الحَسَن🌹 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
چادر مشکی تو برایت امنیت می آورد خیالت راحت گرگ ها همیشه به دنبال شنل قرمزی ها هستند
෴෴෴෴✯ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─